نگاهی فلسفی به عشق

 

گرعشق نبودی سخن عشق نبودی                                       چندین سخن نغز که گفتی که شنودی

ور باد نبودی که  سرزلف  ربودی                                     رخساره معشوق  به عاشق که نمودی

 

    درک درست و دقیق  و شناخت کامل معنی عشق و هم چنین گستردگی  و جایگاه آن در زندگی ما بسیار با اهمیت می باشد.  زیرا، عشق احساسی بسیار لطیف،  زیبا و در عین حال عادی، طبیعی و انسانی می باشد که  در تمامی لحظات زندگی با همه ی  ما هست و می تواند چهره های مختلف به خود گرفته و در زندگی ما را به اوج لطافت و مهربانی  تا بالاترین مرحله خشونت و وحشی گری بکشاند.

 

به مجنون گفت روزی عیبجوئی                                           که پیدا کن به از لیلی نکوئی

که لیلی گرچه در چشم تو حوریست                                      به هر جزوی  زحسن او قصوریست

زحرف عیبجو مجنون برآشفت                                            در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیده مجنون نشینی                                                  به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکوئیست                                      کزو چشمت همین بر زلف و روئیست

توقد بینی ومجنون جلوه ناز                                                تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو                                            تو ابرو، او اشارت های ابرو

دل مجنون زشکرخنده خونست                                           تو لب می بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام                                         نه آن لیلی ست کز من برده آرام

اگر می بود لیلی    بد نمی بود                                             ترا رد کردن او، حد نمی بود

 

   اینها تنها دو نمونه از اشعارعاشقانه هستند  که در معنی و مفهوم عشق، عاشق، معشوق و...  بسیار متفاوت میباشند. اولی هرچند که ظاهراً عشق را در کلیت بیان میکند لیکن گوینده با ظرافتی خاص عشقی عقیدتی را مطرح میکند. اما دومی عشق زمینی ی انسانی به انسان دیگر را باصراحت بیان میکند. مجنون در این شعر مردی است که عاشق زنی به نام لیلی میشود و داستان عشق او از بزرگترین داستان های عاشقانه خاورمیانه است.

 

   عشق از مقولات اصلی و اساسی فلسفه است که هر فیلسوف صاحب مکتبی باید حتماً بدان بپردازد. نگرش فیلسوف یا متفکر به این مقوله ریشه های  دیدگاه های او را به جهان و مخصوصا ً روابط اجتماعی نشان می دهد؛ هم چنین ملاک خوبی برای ارزیابی دانش فرد و حتی جامعه می باشد.

در این رساله، عشق به عنوان یک مقوله مهم و اساسی فلسفی مورد بررسی قرار می گیرد و براساس همین گفتار میتوان ریشه های فکری صاحب این نوشته را  محک زده، شناخت و قضاوت کرد.

 

 

   به نظر میرسد تعاریفی که تابه حال از عشق ارائه شده (که بر مبنای دیدگاه ها، تفکرات یا فلسفه های مختلف بوده اند) تنها از زاویه ای محدود بدین مقوله نگریسته  و هیچ کدام نگاهی گسترده، دقیق و جامع براین مقوله عظیم و اساسی نداشته اند؛ همین نکته نشان می دهد که آن  فلسفه ها و نظرات از وسعت و جامعیت کافی برخوردار نیستند.

   بهمین دلیل، آنچه در این نوشته ارائه میشود با تمامی آنچه تاکنون از جانب دیدگاه های مختلف  ارائه شده تفاوت اساسی دارد و سعی می گردد حتی الامکان اساسی ترین نکات را مطرح و بررسی کند.

   در این نوشته هر کس و با هر دیدگاهی میتواند گوشه ای از نظرات خود را بیابد ولی،  در نهایت  با دقت در کل مطلب و گستردگی مطرح شده، متوجه میشود که دیدگاهش در باره عشق کامل نبوده است؛ این موضوع باعث میگردد که از همین ابتدا و تعریف عشق تفاوتی اساسی با سایر دیدگاهها دیده شود.

 

   مهم ترین و متداول ترین تعریف عشق آنست که شهاب الدین سهروردی به شکل زیبائی گفته  بود و بهمین دلیل در این نوشتار آورده میشود؛ پس با نگاهی بدان و مقایسه اش با کل این نوشتار موضوع روشن تر می گردد.

 

   همان طور که در سطور آینده مشخص میشود شاخصه های موثر در این مقوله ی احساسی  بسیار زیاد و گسترده هستند به طوری که بررسی همه ی آنها غیر ممکن است.  بنابراین  تنها با ارائه ی تعدادی از مشخصه ها و نکات اصلی برای شناخت عشق، تلاش میشود تا راه و روش بررسی این مقوله (و حتی برهمین اساس بررسی  بعضی دیگر مقولات فلسفی ) روشن شود.

 

   باید توجه داشت همانطور که در مطلب آمده هیچ دو مورد عشقی  ( حتی اگر زیر یک مقوله، مثلا عشق دو غیر همجنس باشند) وجود ندارند که کاملا با هم شباهت داشته  و در مواردی حتی نزدیک به هم باشند.  به همین دلیل باید هر مورد عشقی را مستقلا  با توجه به مجموعه نکاتی که در این تفاوت ها و قرابت ها  دخیل هستند بررسی کرد.

 

   توضیح ضروری اینکه در بررسی مقوله عشق،  ضرورتاً به بعضی دیگر از مقولات فلسفی اشاره میشود.  برهمین اساس ( رابطه ی بعضاً بسیار نزدیک و گره خورده بعضی مقولات با یکدیگر)، پیشتر در هنگام بررسی سایر مسائل فلسفی، آنجا که لازم بوده به موضوع عشق پرداخته شده و  در آینده نیز هر جا ضرورت ایجاب کند این کار انجام خواهد گرفت.  

 

 

 

عشق چیست.

 

           اخلاص به چاک پیرهن  نیست                       اینجا دل پاره می پسندند

 

تعریف عشق:

   عشق احساسی  کاملا ً طبیعی و بسیار ویژه است که  به اشکال مختلف  و به صورت  نهان  و آشکار  در انسان وجود دارد.

   عشق می تواند  بصورت احساسی عیان، بسیار تند وهمراه با تب و تاب، تا احساسی کاملا ً نهان و درون جان، که خود شخص نیز از وجودش  بی خبر باشد، جلوه  داشته باشد.

 

   عشق ِ عیان، نمود بیرونی و مشهود ِ احساس علاقه بیش از حد معمول به چیزی است،  به طوری که در آن وضعیت انسان از حالت عادی عقل ( غلبه عقل بر احساس) خارج شده  و بیش ترین حد ِ ممکن ِ فکر و نیرویش،  مشغول به آن می شود.

   عشق های نهان  در نهانخانه جان جای گرفته ودر عین حال که دیده نشده  و یا ظاهرا ً احساس نمیشوند اما  به همان شکل علاقه مفرط وجود دارند وآنگاه که به دلایلی  عیان میشوند همان حالات عشق عیان  را از خود بروز می دهند.

 

   در همین ابتدای کلام  و با این تعریف، تفاوت میان علاقه با عشق مشخص میگردد. مثلا ً  شخصی علاقه به ورزش کردن، مطالعه، مباحثه، دیدن تلویزیون،  بازی کامپیوتری، قمار، خوردن نوعی خوراکی و یا... دارد، اما این کار روی یک نکته مشخص کاملا ً متمرکز نشده و تمامی نیروی فکری و جسمی او را بخود مشغول نکرده و از جانبی دیگر شخص بابت از دست دادن آنها دچار بحران

نمی شود.

   عشق احساسی ریشه دار است که  بسیار فراتر از علاقه می باشد. عشق در مرحله عیان و داغ خود، علاقه ای  بسیار شدید و در حدی است که اصطلاحا ً می گویند  فرد تب میکند و او را به مرحله ی جنون میکشاند و فقط  معشوق را می بیند.  در اینجاست که بعضی از عشق ها خطرناک هستند و می توانند برای فرد و یا سایرین حادثه آفرین باشند.

   عشق احساس شدیدی در انسان ایجاد می کند که بر مبنای امکان دستیابی تا عدم دستیابی  در انسان ها از لذت و شادی زیاد  و یا روحی آرام و لطیف،  تا ناامیدی و اندوه بسیار شدید و روحی بسیار خشن و بی رحم را می تواند بوجود آورد.

 

 

چند مقوله ای که با عشق اشتباه گرفته می شوند

   چند نکته است که باید از ابتدای کار در نظر داشت تا در بررسی عشق، این مقوله با سایر مقولات اشتباه نشود.

 

اولین آنها تفاوت میان عشق و اعتیاد است.  

   مثلا شخصی که به مواد مخدر اعتیاد دارد و با تمام وجود بدنبال آن می رود، حرکتش  ناشی از عشق نیست،  بلکه عکس العملی شیمیائی- فیزیکی خاص  بدن است و با عشق به مثابه نوعی احساس خاص و طبیعی تفاوت دارد.

اگر جائی چنین مواردی مثلاً  عادت به قمار را عشق بنامند و بگویند فلان شخص عاشق قمار است یا عشقش شراب یا... است؛  باید گفت که این نام بردن تمثیلی ویا کاربرد غلطِ  لغتِ عشق است؛  و همان نام "اعتیاد" مناسب تر بوده و در بهترین وضعیت نامی بهتر از عشق  کاذب نمی توان بر آنها نهاد.

 

دوم رابطه و نیز تفاوت میان عشق و عادت است.

   اینکه تصور کنیم بعد از وصال ( مثلاً در حالت ازدواج)، عشق سرد میشود،  وعادت به یکدیگر است که جای عشق را میگیرد  و باعث ادامه  رابطه می شود، حرفی بی ربط  نبوده و باید موردتحقیق قرار بگیرد.

   اول اینکه اگرازدواج برمبنای عشق باشد و همه چیز به خوبی پیش برود و دونفر با هم زیر یک سقف  زندگی کنند،  در اینصورت شکل رابطه  به طور کاملا طبیعی تغییر کرده و مانند روزهای اولیه نخواهد بود، زیرا آن زمان ملاقات ها  چندان در دسترس و دائمی نبوده است.

   مسلما باید پذیرفت که عادت هم وارد کارزار می شود. اما این نکته جای عشق را نمی گیرد بلکه جای خود را باز می کند و در کنارعشق  گاه آن را بیشتر تقویت می کند. حتی  در این گونه زندگی ها یا موارد چنانچه عشق  به پایان برسد عادت باعث ادامه زندگی  یا رابطه برقرار شده می شود.  مثلاً  در عشق های عقیدتی اگر بعضی افراد دیگر عشقی بدان عقیده نداشته باشند و حتی  بخواهند از آن جدا شوند، همین نکته (عادت) آنها را  وابسته نگه میدارد وبریدن از آن برایشان به آسانی صورت

 نمی گیرد.

   عادت وضعیتی است که در انسان ایجاد می شود مثلا روزانه مقدار زیادی سیگار بکشد،  یا هر روز از یک مسیر به سر کار برود یا همیشه دستش را بشکل خاصی تکان بدهد و یا ناخن اش را به جَوَد و امثالهم. اما انسان عاشق آن نیست که همیشه از آن مسیر بگذرد و یا دستش را بدان شکل خاص تکان بدهد یا ناخن اش را بخورد. 

   عادت آمدنی و رفتنی است و پس از رفتن آن ابداً احساس خاصی حتی گاه برای یک لحظه به انسان دست نمی دهد.  حتی  ممکن است انسان دو عادت متضاد را در دو مرحله از زندگی داشته باشد.

 

این ها تنها نمونه هائی بودند که ممکن است با عشق اشتباه  گرفته شوند.  موارد دیگری  نیز هستند که به عشق نزدیک اند  و نباید آنها را باعشق اشتباه گرفت که تعدادی از آنها در متن آمده است.

 

شاخصه های لازم برای بررسی عشق

   حال که معلوم شد عشق نوعی احساس و یا اصطلاحا ً حالت روحی است،  بنابراین  برای شناخت دقیق و کامل آن باید حالات مختلف این احساس را در شرایط  گوناگون بررسی کرد و دید که در ادوار و  موقعیت های  مختلف  محیطی، فرهنگی و... این احساس چگونه تحت تاثیر قرار میگیرد.

پس در بررسی عشق میباید تمامی آنچه را که بر احساسات بشر تاثیر میگذارد در نظر گرفت. اما آنچه که بر احساسات بشر تاثیر میگذارند بسیار زیاد میباشند. با توجه به گستردگی و تعدد عوامل  دخیل در عشق،  بررسی همه ی  آنها غیر ممکن است، بنابراین تلاش می شود عمده ترین آنها طرح و بررسی شوند.

 

دو نوع احساس در انسان

   گفته شد که عشق نوعی احساس است؛ حال برای بررسی احساس انسانی، می بایست آن را شناخت.

 

   ظاهرا ً  بنا برآنچه  تاکنون بشر از خود شناخته و یا ما با آن سروکار داریم،  دو دسته کلی و یا دونوع عمده و اساسی احساس  در انسان وجود دارد.

   اول احساسی است که میتوان  آنرا احساسی با ریشه ی (اصطلاحا ً) فیزیکی نامید. مثلا زمانی که ضربه ای به نقطه ای از بدن وارد می شود و احساس درد  می کنیم و یا زمانی که احساس گرسنگی، تنگی نفس و... می کنیم.

هرچند امثال گرسنگی یا تنگی نفس عکس العمل شیمیائی درون بدن است اما درتقسیم بندی این مبحث آنرا فیزیکی مینامیم.

   نوع دیگراحساسی است که (اصطلاح ًً) وابسته به شیمی بدن می دانند: مثلاً  ترحم، ترس، شجاعت، نفرت  و...  و عشق. ظاهراً آنچه درون بدن انسان این نوع احساس را ایجاد می کند نوعی فعل و انفعال شیمیائی درون بدن است که بازتاب آن را بصورت نوعی از احساس  می بینیم که این احساس را با احساس ناشی از گرسنگی، درد و... متفاوت می دانیم.

   در این نوع احساس؛ عواطف مختلف انسانی حرکت می کند که ریشه در فکر انسان دارد و  بیشتر قابل کنترل  است تا امثال احساس درد ناشی از شکستگی دست. مثلا  بعضی انسانها آنچنان کنترل دارند که بیکباره در شرایطی که بسیار عصبانی هستند خود را حفظ کرده و آرام شوند.

این احساسات دسته دوم، بیشتر از سوی عوامل خارجی ایجاد یا تحریک می شوند.

 

   در این رساله که به عشق به مثابه نوعی از احساس نگاه می شود  بعضی شاخصه های اساسی ، مهم و بسیار عام  که  بر این نوع احساس تاثیر می گذارند بررسی می شوند.

 

 

چه عواملی بر احساسات عاشقانه انسان تأثیر می گذارد

   تمامی عوامل  بر عشق تاثیر میگذارند؛  زیرا عشق احساسی غریب واستثنائی در زندگی بشر نیست؛  بدین معنی که تنها در یک یا چند نوع محدود بوده  و همچنین استثنائاً برای یک نفر یا بعضی افراد پیش بیاید.  بلکه موردی است که در انواع و اشکال مختلف  به صورت یک امرعادی  بشری برای هر انسانی رخ می دهد.

   با قاطعیت می توان گفت: عشق برای تمام مردمان  پیش می آید؛ ازساکنین  پرت ترین نقاط  جهان تا بزرگ ترین و پرجمعیت ترین شهرهای دنیا،  و فقیر و غنی، زشت و زیبا، رنگ، ملیت، زمان، مکان و... نمی شناسد.

   بنابراین از آنجا که عشق در انواع مختلف تمامی مردم را در بر می گیرد و تمامی عوامل  خارجی می توانند بر آن تأثیر بگذارند ما با یک مجموعه بسیار گسترده رو به رو هستیم.

   از طرفی دیگر، اینکه دو نوع احساس فیزیکی و شیمیائی  نام برده در بالا برهم تاثیر دارند از بدیهیات است.  مثلا احساس گرسنگی،  تند مزاجی و خشونت به وجود میآورد  یا زمانی که انسان دچار هرگونه  آسیب فیزیکی  می شود طاقت و تحمل اش کم شده، عصبانی و تندمزاج میشود. انسان در آن لحظات ابداً حوصله شوخی و خوشمزگی را ندارد و شاید همه چیز و حتی عشق را فراموش کند.

   هیچ معلوم نیست انسان عاشق زمانی که در معرض خطر و فشار قرار میگیرد تا چه حد تحمل کرده و فداکار باشد و یا اینکه برعکس معشوق خود را فدا  کند. این که می گویند عاشق واقعی هیچ گاه معشوق را رها نمی کند نیز از موارد بحث انگیز است که بنظر نمی رسد این نکته  در تمامی موارد، حالات یا شرایط صدق بکند.

   در یک ضرب المثل عام در ایران گفته میشود: گرسنگی نکشیده ای تا عاشقی یادت برود.  ضرب المثل دیگری این چنین است: درد گرسنگی بدتر است یا عاشقی؛ و در پاسخ میگویند تنگ ات نگرفته تا هر دو را فراموش بکنی.  یعنی فشار ادارا یا مدفوع آنچنان شدید است که چشمان آدم سیاهی میرود و همه چیز را تحت الشعاع قرار میدهد. البته این حالت موقتی است  که در سطور بالا  آن را تاثیر فیزیکی نامیدم.

   از جانبی دیگرعشق میتواند چنان تاثیری بر انسان بگذارد که بعضی از آلام و ناراحتی های فیزیکی را نادیده بگیرد.

   پس احساس فیزیکی  درون انسان بر احساس شیمیائی تاثیر میگذارد و یا  بالعکس؛  و این خود بعنوان شاخصه ای  دیگر بر گستردگی عشق می افزاید.

 

 

شاخصه های عشق در همه جا و هر زمان یکسان نیست.

   از آنجا که مسائلی در نقاطی روی می دهد که ممکن است در سایر جاها روی ندهد و یا حتی وقایعی در جامعه ای در زمانی خاص یا معین و یا محدود روی دهد که بر آن مردم تأثیر بگذارد ولی نسل بعدی با آن آشنا نباشد تنوع در احساسات و در نتیجه عشق بیشتر می گردد.

   دنیای امروز با همین گذشته های نزدیک نیز بسیار تفاوت پیدا کرده است که میتوان بر آن نام عصر دیگری متفاوت باعصر پیشین را نهاد.  بنابراین عشق ها نیز تأثیر گرفته و تغییر یافته اند. همچنین تأثیرات محیط بر انواع عشق ها متفاوت است.

  در عصر حاضر  ما شاهد تفاوتهای بسیار فاحش میان جوامع مختلف هستیم.  گروهی هنوز در نقاطی بسیار دور افتاده و به شیوه زندگی بسیار اولیه به سر می برند و نه تنها از سبک و شیوه زندگی جوامع پیشرو کاملا  دور هستند،  بلکه حتی ممکن است هیچ ایده ای ازاین نوع زندگی  نداشته باشند با این حال عشق در آن جوامع همانند نیاز به آب و غذا وجود دارد.

   براین مبنا نوع عشق و تقاضاهای عاشقانه جوامع  گوناگون کاملاً  از هم متفاوت  می باشند.

 

   جوامعی درگیر نان و آب هستند و برایشان کاملاً عجیب است که کسانی وقت و نیرویشان را صرف چیزهائی بکنند که به نظر آنها کاملا بی ارزش است و از آن مهم تر بدان علاقه و حتی عشق هم داشته باشند.

 

   نوع دیگر از تفاوت که میتواند شامل جوامعی هم زمان و تقریبا هم طراز شود نیز وجود دارد. مثلاً خشونت های بی حد و حساب؛ قتل و غارت و...  که توسط عامل جنگ به وجود می آید، از مواردی است که احساسات استثنائی در مردمان ایجاد می کند که گاه ممکن است  برای چند نسل در یک جامعه به وجود نیاید و نسل ها مردم یک جامعه به دلیل نداشتن جنگ، با خشونت هائی که جنگ در روحیه انسان ایجاد می کند آشنائی پیدا نکنند.

   پس به سادگی دیده می شود که مسائلی در بعضی جوامع پیش می آید که بر احساسات ساکنین آنجا تأثیر می گذارد در حالی که هم زمان جوامعی درجهان وجود دارند که ابداً  با آن مسائل آشنائی ندارند و بنابراین چنان احساسی هم در آنها پیدا نمی شود.

 

   عشق در هر جا و درهر شرایط  و حالتی بوجود می آید و تمامی  شاخصه هائی  که بر احساسات انسان تاثیر می گذارند برعشق نیز تاثیر می گذارند و متقابلا عشق نیز بر همه ی احساسات انسان و در نتیجه  شیوه برخوردش با آنها و اطرافش تاثیر می گذارد.

 

 

 

نگاه عاشقان بر مسائل و حوادث

   اینکه انسان گرفتار کدام نوع از عشق ها باشد، عوامل گوناگون، تأثیرات متفاوتی بر آن نوع از عشق  ها دارند و آن عشق ها نیز بر احساسات مختلف دیگر انسان تاثیرات متفاوت دارند.

   انسان می تواند تحت تاثیر دوگونه عشق از یک حادثه دو توقع و یا حالت کاملاً متفاوت داشته باشد.       همچنین می تواند چنین باشد که عاشقی از حادثه ای که در جائی معشوق اش را از میان برده احساس تلخ کامی و غصه بکند و عاشق دیگری همزمان به سبب همان حادثه احساس  رهائی از دشمنی بکند و آنرا نیک به پندارد و شادمان شود.

   یک عاشق عقیدتی می تواند زلزله را بلای آسمانی بر دشمنان خود به پندارد  و خشنود شود که بسیاری از دشمنانش از میان رفته اند  و قدرت مقاتله را از دست داده اند و عاشق دیگری که بلا  برسرش آمده است به شکلی کاملا متفاوت به مسئله نگاه بکند.

 

   انسان تحت تاثیر احساسات و از جمله عشق در هر زمان و مکان و موقعیت؛  زمان و مکان و موقعیت را بشکلی می بیند.

 

   عشق به دلیل اینکه تمامی ابناء  بشر را بدون استثنا در تمامی طول تاریخ در بر گرفته است و خواهد گرفت از موارد بسیار مهم زندگی بشر است که باید بدان بدون معذور و سانسور برخورد کرد.  به همین دلیل بعضی نظرات خاص که به تعریف و بررسی عشق می نشینند و سعی در نهان کردن بعضی انواع و یا جنبه های عشق دارند کارشان ناقص و یا ابتر است. مثلا بررسی های  اکثر مذهبیون ( بعنوان شعبه ای از پیروان عشق های عقیدتی) که سعی می کنند فقط عشق به خدا ( آنهم خدای مورد نظر خودشان) و یا  تنها معتقدات مذهبی خاص خودشان را عشق و یا عشق واقعی بخوانند کاملا ناقص است و بسته به نوع برخورد تند و یا تنگ نظرانه می تواند کاملا غلط  و منحرف  و حتی خطرناک  تا مرز خطر جانی باشد.

 

   عشق انواع بسیار گوناگونی دارد و زمانی که احساس علاقه نسبت به چیزی یا کسی در فردی در حد آن تعریف کلی ی که آورده شد، قرار گرفت، عشق نامیده می شود  و حد و مرز و یا جلوه خاصی ندارد. در این مرحله نگاه عاشق بر حوادث و مسائل جهان با نگاه قبل از عاشق شدنش متفاوت است.

 

 

 

آیا عشق خاص انسان هاست

   در همین ابتدای  بحث باید به یک نکته دیگری نیز  پرداخت و آن بررسی احساس عشق در میان سایر جانداران است.

   پیش از همه باید توجه داشت که ما از عالم جانوران بی خبریم و دقیقا نمی دانیم که آیا همه آنها گرفتار عشق می شوند و یا تنها بعضی از آنها عاشق می شوند.  همچنین نمی دانیم میزان یا شدت عشق وسایر مسائلی که در این نوشته بدان پرداخته میشود، در آنها چگونه است. در بعضی حیوانات عشق ( مثلا میان دو جنس و یا مادر و فرزند) به عینه دیده می شود. اما با توجه به کل نوشته مشخص می گردد که تنوع و گستردگی عشق در میان انسان ها بدلیل گستردگی و پیچیدگی زندگی اشان،  بسیار زیادتر و پیچیده تر از حیوانات میباشد. 

   یک دسته از اندیشمندان  قدیم برای استدلال عشق میان جانوران گردش پروانه به دور شمع را مثال می آورند، امری که در اشعار شعرای شرق بسیار است.

   گروهی دیگر  برای بیان عشق در میان گیاهان،  گردش گل آفتاب گردان به طرف خورشید را مثال می زنند.

   عده ای برای استدلال عشق در میان اجسام جهت مغناطیس به طرف شمال را مثال می آورند و یا حتی کشیده شدن آهن به آهن ربا را دلیل عشق اجسام می دانند.

   اما نکته ای که باید توجه کرد این است که اینها چیزهائی غریزی و یا طبیعت آن جسم و یا جاندار است. اینکه گل آفتاب گردان به طرف خورشید می چرخد نیازش به نور خورشید است. برهمین روال  گردش پروانه به دور شمع نیز از روی  نوعی نیازاست.  حضور آهوان در مرغزار به دلیل نیاز آنها به غذا می باشد هرچند ممکن است درخطرشکار شدن از سوی  حیوانات گوشت خوار قرار بگیرند.    پس این کارها فدا کردن جان برای معشوق نیست.  چرخش قطب نما هم بطرف قطب ازعشق نیست بلکه از خواص کاملا فیزیکی اجسام است.

 

 

چرا ضروری ترین چیزها برای انسان در رده های عشقی قرار نگرفتند؟

   نکته جالب توجه اینکه؛  نیاز انسان به هوا، آب و غذا از ضروریات حیات است بااین حال هیچ شخصی در عشق " هوا"  گرفتار نیامده  و در تب و تاب نبوده و نیست.

   علیرغم این که انسان  بدون هوا بعد از چند لحظه می میرد این نیاز نتوانسته است  دلیلی شود تا انسان به آن چیزی که برای حیات اش ضروری ترین چیزهاست عشق بورزد، حتی متأسفانه انسان ها دارند این حیاتی ترین مایه زندگی خود را نابود می کنند. و شاید بعد از نابودی آن یعنی رسیدن وضع هوا به مرحله خطرناک آنگاه احساس نیاز توجه و عشقی به این ماده حیاتی اولیه در انسانها بر انگیزد. 

   شاید کسی در جهان به این فکر نیافتاده باشد که می توان به  هوا  یا آب  نیز عاشق شد، هرچند که این دو به نوعی در رده عشق به طبیعت قرار می گیرند.

 

اما چرا چنین است؟

   آیا به این دلیل بوده و هست که هوا این حیاتی ترین و اساسی ترین مایه حیات همیشه و بسادگی و بدون هیچ بهائی در دسترس است و حتی انسان در آن غرق است؟  آیا این غوطه ور بودن او را کور کرده است؟ آیا به این دلیل است که انسان دوری از او را تجربه نکرده و این عمل تجربه ای میباشد که پایانش مرگ است و راه باز گشت ندارد؟

   چرا می گویند بدون عشق نمی توان زندگی کرد و در گفتار خود ابداً  به  "هوا"  این اساسی ترین مایه حیات و پس از آن آب توجه نمی کنند؟  

   چرا غذا که در مرحله سوم اهمیت و بعد از هوا و آب قرار دارد مورد توجه و علاقه قرار می گیرد، به طوریکه ممکن است گفته شود "عاشق فلان غذا هستم" اما آن دو تای دیگر نه؟  حتی آب بیشتر از هوا مورد توجه است اما هوا شاید ابدا مورد توجه نیست.

نهایت اینکه خواص فیزیکی و شیمیائی و نیز احتیاجات غریزی و... را نباید با عشق اشتباه گرفت. 

پس به اینجا می رسیم که:

   عشق از آن دسته خصوصیات خاص انسانی است که او را از سایر جانداران متحرک جدا می کند زیرا به هیچ وجه به این شکل  و گستردگی در سایر حیوانات وجود ندارد.

 

 

انواع عشق

   عشق به بسیاری چیزها ممکن است به طوری که  تعداد آن از حساب خارج است؛ از جمله عشق به والدین و بالعکس، به میهن، به نوعی نظریه یا فکر یا ایده، به جنس مخالف و غیره.

- در مواردی از انواع عشق، شخص در همه حال و همه جا به آن فکر کرده و از محیط اطراف خود غافل شده و آن چنان شیفته است که تمامی هم و غمش آن میباشد.

- بعضی عشق ها در جائی وجود دارند اما در جائی دیگر مردمان از آن کاملا بی اطلاع اند زیرا آن چیزی که باعث نوعی عشق می شود در آن جای دیگر ابداً وجود ندارد.  

- ممکن است آن چه که فردی و یا گروهی را شیفته و عاشق می کند مورد تنفر دیگری باشد. مثال مشخص در اینمورد عشق های عقیدتی و یا مذهبی است.

   عشق های عقیدتی ( مخصوصا عشق های مذهبی) از آن دسته ای هستند که اگر حتی میلیونها انسان به آن اعتقاد داشته باشند ممکن است بهمین میزان نیز از آن متنفر بوده و به  عقیده دیگری عشق بورزند.

پس هر آن چه مورد عشق گروهی (هرچقدر وسیع) از انسان ها باشد دلیل آن نیست که تمامی مردمان جهان و در تمامی ادوار و یا اعصار آن را دوست بدارند و یا حتی به آن احترام بگذارند.

- بعضی عشق ها می توانند استثنائا فراگیر بوده و مخالفان و دشمنان سخت کوشی نداشته باشند. از این میان می توان به عشق میان دو غیر همجنس، عشق به همسر و خانواده، عشق والدین و فرزندان، عشق به میهن و ... اشاره کرد.

- عشق به والدین، به خانواده و امثالهم بسیار طبیعی به نظر می رسد و مانند همان مورد هوا  است که انسان درونش غوطه ور است و در نتیجه فکر عشق به هوا در ذهن ایجاد نمی شود.  در مقابل عشق به غیر همجنس مورد جدیدی در زندگی هر انسانی است که معمولا از دهه دوم زندگی ) همراه با پیدایش هورمون های جنسی) به منزله پدیده جدیدی وارد زندگی تقریباً صد در صد همه انسان ها می شود و حالتی خاص داشته و شدت زیاد نیز می گیرد؛ بنابراین آن گاه که صحبت از عشق می شود بدون اراده و تفکر، همه  نظرها به طرف عشق میان دو غیر همجنس میرود و مردمان از نگاه گسترده به انواع عشق های دیگر منحرف می شوند.  

- نکته جالب در این دسته عشق ها ( به والدین، به غیر هم جنس و...) چنین است که این نوع عشق در میان همه ی  عاشقان به دیگر عشق ها( که سخت ترین آنها عاشقان عقیدتی هستند) نیز دیده می شود. وعاشقان دیگر عشق ها  نمی توانند این نوع عشق های عام و فراگیر را نفی کنند.  چنانچه کسی یا کسانی پیدا شوند که با این نوع عشق ها مخالفت کنند، در یک نگاه کلی می توان آنها را استثناء و انسانهائی دور از زندگی واقعی دانست.

عشق به والدین، به غیر همجنس وامثالهم، عشق هائی هستند که هیچ کس در هیچ کجای دنیا، انسان دیگری را در گوشه دیگری از دنیا به دلیل داشتن چنین عشقی نکوهش نمی کند. در مقابل دسته ی دیگری از عشق ها هستند که می توانند مورد سرزنش دیگران  قرار بگیرند.

- حتی ممکن است کسی به چیزی عاشق باشد که هیچ فرد دیگری در دنیا بدان عاشق نباشد و یا به فکرش هم نرسیده باشد، با این حال هیچ کس نیز حق ندارد بگوید که او عاشق نیست.

نتیجه اینکه:  

   انواعی ازعشق ها  وجود دارند که تقریباً تمامی مردم جهان را شامل می شوند و انواع دیگری هستند که حتی ممکن است تنها یک فرد را در بر بگیرد. بنابراین نمی توان تعداد یا انواع مشخصی را برای عشق برشمرد و گفت که عشق ها به اینها ختم می شوند.

   انواع عشق ها احساسات گوناگون و در نتیجه عملکردهای متفاوت  در انسان ایجاد می کنند.  مثلا نوع احساس و عملکرد انسان در اثر عشق میان دوغیر همجنس با احساس عشق میان والدین و فرزندان و یا با احساسی که از عشق به خدا دست می دهد بسیار متفاوت است.

در این نوشتار به کلیات این مسئله پرداخته می شود که در دل متن نهفته است، ولیکن در اینجا تنها به چند نمونه مهم و فراگیر از عشق ها پرداخته می شود.

 

 

نگاهی به بعضی انواع عشق ها

 

عشق های عقیدتی و مذهبی

   عشق های عقیدتی (و مخصوصاً مهم ترین شاخه اش عشق های مذهبی) از آن عشق هائی می باشند که در طول تاریخ حوادث بسیار آفریده و حتی تاریخ ساز بوده اند. برخلاف آن، عشق هائی مانند عشق میان دونفرعلیرغم فراگرفتن عامه مردم،  چندان نقشی در سیاست و جنگ نداشته اند.

 

عشق های مذهبی یکی از مهم ترین شاخه های عشق است.

    عشق های مذهبی در اساس شعبه ای بزرگ و مهم ازعشق های عقیدتی هستند.

در طول تاریخ در راه عشق های مذهبی میلیون ها انسان سر و مال داده اند و بسیاری از آنها سخت ترین مرگ ها را تحمل کرده اند.  داستان های بسیاری از عشق های مذهبی در طول تاریخ در  جهان آفریده شده که از حد خارج است.

   عشق های مذهبی در سراسر کره زمین به انواع و شدت های مختلف وجود داشته و دارد و متأسفانه خواهند داشت. اما صحیح، عاقلانه و انسانی آن است که، آرام  بشود و، به جای آن احساسات تند که عقل را از میان می برد و احساس را بجای آن می نشاند، عقل بر احساس چیره شود.

در این نوع عشق، عشاق حتی در حد  سر و جان نثار کردن از لذتی خاص بهره می برند و به همین دلیل نیز بدان ادامه می دهند. در این باره بسیاری از فضلا به صراحت نوشته اند و درد و رنجی را که به خاطر عشق مذهبی می کشند و باز آن را  بر هر راحتی ی ارجح دانسته اند، توضیح داده اند.

 

   اما، این نوع عشق چهره دیگری هم دارد؛  بدین معنی که بسیاری از این عشاق عقیدتی ( مذهبیون، کمونیست ها و...) برای عقیده خود جنایات بسیاری مرتکب شده اند  و جنگها براه انداخته اند.

   از نکات منفی دیگر این که این نوع عشق با به راه اندازی چنین جنگ هائی، بلا و مرگ را برسر  آن دسته مردم بی گناهی هم که اساساً با این مسائل ( عشق عقیدتی) هیچ رابطه ای  نمی توانند داشته باشند، آورده و می آورد.

   در بسیاری موارد گروه های دینی مختلف هم دیگر را قتل عام کرده اند.  لیکن پس از مدتی معلوم شده که ریشه اصلی  و دلیل و خواست اساسی آنانی که این جنگ ها رابراه انداختند  مسائل مالی  و قدرت بوده و برای رسیدن به خواست خود از احساسات وعشق مذهبی مردم سوء استفاده کرده اند.

 

   گروهی از عشاق مذهبی در راه عقیده خود کارهای عجیبی می کنند. مثلا موردی که به این بحث نزدیک تر است مسیحیانی هستند که ازدواج نمی کنند تا همه زندگی و وقت خود را در خدمت مسیح قرار دهند. این دسته از بدترین و عقب افتاده ترین انواع تفکرات عشق مذهبی  و  در نتیجه بریدن از مردم و واقعیات زندگی ( تشکیل خانواده) و سکس(به عنوان یک غریزه کاملا طبیعی انسانی)، پیروی می کنند.

   از جانبی مذهب می تواند در مسیر عشاق و عشق های دیگر مشکل بیافریند.  مثلاً دو تن از دو دین متفاوت و یا حتی از یک دین اما از دو فرقه متفاوت و خصم یکدیگر، در صورت  عاشق شدن با مشکلات زیادی روبرو هستند.

 

عشق از نگاه بعضی مذهبیون

   اما در میان مذهبیون عشق به زن نیز به نوعی تعبیر و تفسیر شده است. یکی از بهترین مباحث که چندین متفکر اسلامی از فرق مختلف را شامل میشود قطعه ای است که در کتاب "مروج الذهب" مسعودی در قرن 4 هجری آمده است. چاپ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم 1382 جلد دوم صفحه 372:

   در آنجا یحیی خالد برمکی وزیر پرقدرت و صاحب کمال هارون الرشید از چند عالم بزرگ در باره عشق سوًال می کند. البته باید توجه کرد که زمان هارون الرشید به عنوان دوران طلائی اسلام و زمانی که سرزمین های اسلامی در اوج ثروت وقدرت بودند و به همین دلیل زنان از آزادی جنسی زیادی برخوردار بودند مشهور می باشد:

نقل قول مستقیم از کتاب:
" یحیی بن خالد اهل بحث و نظر بود و انجمنی داشت که اهل کلام از مسلمان وغیر مسلمان از پیروان عقاید و آرا در آن فراهم میشدند، یک روز که فراهم آمده بودند یحیی به آنها گفت: (( در باره کمون ( اکتمالاً باید کون باشد- حسن بایگان) و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفی و حرکت و سکون و تماس و تباین و وجود و عدم و حرکت و طفره و اجسام و اعراض و جرح و تعدیل و اثبات صفات و کمیت و کیفیت و مضاف و امامت، که آیا به تعیین است یا انتخاب، و دیگر مسائل اصول و فروع سخن بسیار گفته اید، اکنون بدون بحث و منازعه درباره عشق سخن کنید و هرکس هرچه در این باب بخاطرش میرسد بگوید.)).

 علی بن هیثم که مذهب امامیه داشت و از متکلمان مشهور شیعه بود گفت: (( ای وزیر، عشق نتیجه هم آهنگی و دلیل ارتباط دو روح است و مایه آن لطافت و رقت طبع و صفای طینت است و زیادت عشق مایه کاستن توانست.)).

ابو مالک حضرمی خارجی که طرفدار مذهب شراة بود گفت: (( ای وزیر، عشق دم جاودانست و چون آتش زیر خاکستر نهان و سوزان است، از امتزاج دو طبع و هم آهنگی دو صورت میزاید و در دل چنان نفوذ میکند که آب در ریگزار عقلها مطیع آن میشوند و افکار از آن تبعیت میکنند.)).

سومی که محمد بن هذیل علاف بود و مذهب اعتزال داشت و شیخ معتزله بصره بود گفت: (( ای وزیر عشق دیدگان را ببندد و دلها را مجذوب کند، در تن نفوذ کند و در جگر روان شود، عاشق دستخوش گمان و اوهام است، هیچ چیز را روشن نبیند و بهیچ وعده  دل خوش نکند و در معرض حادثه باشد. عشق جرعه ای از جوی مرگ و باقیمانده آبگاه بلیه است اما از نشاط طبع و ظرافت صورت میزاید، عاشق سرکش است و به ناصح گوش ندهد و بملامتگر اعتنا نکند.)).

نظام ابراهیم بن یسار که بروزگار خود از صاحبنظران بصره بود گفت: (( ای وزیر، عشق از سراب رقیق تر و از شراب نافذتر است، اگر به اعتدال باشد بر شیرین دارد؛ اما افراط آن جنون کشنده و فساد مزاحم است که به اصلاح آن امید نتوان داشت. عشق را ابری مایه دار است که بر دلها بارد و شعف از آن روید و تکلف از آن برآید، عاشق دایم در رنج است، بزحمت تنفس کند و زمان بر او کند گذرد و دستخوش اندیشه های دراز باشد، بشب بیدار و به روز آشفته باشد، روزه او بلیه است و افطارش شکایت است.))

پس از آن پنجمی و ششمی تا نهمی و دهمی دنباله سخن آوردند تا گفتگو در باره عشق به الفاظ مختلف و معانی بسیار شد که آنچه گفتیم نمونه آنست.

 

مسعودی گوید: مردم از سلف و خلف درباره آغاز عشق و کیفیت آن که آیا از نظر یا سماع،  به اختیار است یا اضطرار و چرا به وجود میآید و از میان میرود و آیا محصول نفس ناطقه است یا حاصل طبایع جسم، اختلاف کرده اند. بقراط گوید: (( عشق آمیزش دو جان است چنانکه اگر آب را با آبی نظیر آن مخلوط کنند جدا کردن آن مشکل است، جان از آب لطیف تر و نافذتر است بدینجهت با گذشت شبها زایل و با مرور زمان کهنه نمیشود. طریقت آن هم به  توهم  نگنجد و محل آن از دیدگان نهان نماند ولی آغاز حرکت آن از دل است سپس بسایر اعضا رسد و لرزش دست و پا و زردی رنگ و لکنت زبان و سستی رای از آن زاید چندان که عاشق را ناقص پندارند.)).

یکی از اطبا گوید عشق طمعی است که در دل پدید آید و ماده حرص بر آن بیفزاید و چون نیرو  گیرد عاشق دستخوش هیجان و لجاجت و اصرار شود و در آرزوهای دراز فرو رود و به شیفتگی و گرفتاری خاطر و افکار مالخولیائی و کم اشتهائی و سستی عقل و خستگی دماغ  دچار شود زیرا غلبه طمع، خون را بسوزاند و چون خون بسوزد به سودا مبدل شود و چون سودا غلبه کند اندیشه زاید و غلبه اندیشه حرارت را بیفزاید و از غلبه حرارت صفرا بسوزد وصفرای سوخته مایه فاسد شود و با سودا بیامیزد و آنرا نیرو دهد. فکر از مایه سوداست و چون فکر تباهی گیرد اخلاط بهم آمیزد و حال عاشق سخت شود و بمیرد یا خویشتن را بکشد. و گاه باشد که آه کشد و جان او بیست و چهار ساعت نهان شود که پندارند مرده است و او رازنده بگور کنند. و گاه باشد که دمی بلند بر آرد و روحش در حفره دل نهان شود و قلب بهم برآید و گشوده نشود تا او بمیرد. و گاه باشد که از دیدار ناگهانی محبوب راحت و نشاط  یابد و گاه باشد که عاشق بشنود و خونش بگریزد و رنگش دگرگون شود.

یکی از اهل نظر گوید: (( خدا هرجانی را مدور و به شکل کره آفرید و دو نیمه کرد. و در هرتنی یک نیمه از آن نهاد و هر پیکری که پیکر دیگر را بیابد که نیمه جان او در آن باشد به حکم مناسبت قدیم به ضرورت میان آنها عشق پدید می آید و اختلاف کسان در این باب مربوط به قوت و ضعف طبایع آنهاست. )).

صاحبان این مقاله را در این زمینه سخن بسیار است که جانها جواهر بسیط نورانی است که از عالم بالا به این دنیا آمده و در آن سکونت گرفته است و مناسبات جانها شرط قرب و بعد آنها در عالم جان است، جمعی از آنها که ظاهراً پیرو مسلمانیند براین سخن رفته اند و از قرآن و سنت و عقل دلایل آورده اند، از جمله گفتار خدا عزوجل است که فرماید: (( ای جان مطمئن راضی و مورد رضایت پیش پروردگارت برگرد و میان بندگان من درآ  و به بهشت من درآ.)) گویند بازگشتن بجایی مستلزم آنست که از پیش نیز چنان بوده است و هم حدیث پیمبر که سعید بن ابی مریم روایت کرده گوید: یحیی بن سعید به نقل از عایشه از پیمبر آورده که فرموده: (( جانها سپاههای آراسته است جانهای آشنا موتلف است و جانها ی ناآشنا مختلف.)).

جمعی از اعراب نیز براین رفته اند، جمیل بن عبدالله بن معمر عذری  درباره بثینه شعری بدین مضمون گوید:(( جان من پیش از آفریدنمان و از آن پیش که نطفه بودیم یا درگهواره بودیم به جان او علاقه داشت و چندان که بیفزودیم علاقه جانها ی ما بیفزود سستی نخواهد گرفت، به هر حال علاقه ما باقی است و در ظلمت قبر و لحد بسر وقت ما میآید.)).

جالینوس گوید: (( محبت میان دو عاقل رخ میدهد که عقل همانند دارند اما میان دو احمق رخ نمیدهد، گرچه در حمق یکسان باشند زیرا عقل تابع نظم است و تواند بود که دو تن در کار عقل به یک روش همانند باشند ولی حمق نظم ندارد و دو نفر در کار آن همانند نتوانند بود.)) یکی از عرب عشق را تقسیم کرده گوید: (( سه نوع عشق هست: عشق دلبستگی و عشق شیفتگی و خاکساری و عشق کشنده.))

صوفیان بغداد گویند: (( خدا عزوجل مردم را به عشق آزموده تا به اطاعت معشوق پردازند و از نارضائی او بپرهیزند و به رضای او خوشدل شوند و اینرا اگر چه خدا مثل و مانند ندارد نمونه اطاعت خدا گیرند که اگر غیر خدا را لازم میشمارند پیروی از رضای او لازم تر است.)) صوفیان باطنی در این باب سخن بسیار دارند.

افلاطون گوید: (( من ندانم عشق چیست جز آنکه جنونی الهی است عشق نه پسندیده است نه ناپسند.)) یکی از نویسندگان به دوست خود نوشت: (( من جوهر جان خویش را در تو یافته ام و در کار اطاعت تو قابل ملامت نیستم که پاره های جان پیرو یکدیگرند.)).

مردم خلف و سلف از فیلسوفان و فلک شناسان و اسلامیان و غیره درباره عشق سخن بسیار دارند که در کتاب (اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیه والاجیال الخالیه والممالک الدائرة )

آورده ایم. در اینجا ضمن اخبار برمکیان که از عشق سخن رفت بمناسبت کلام فقط شمه ای از آنچه را در این باب گفته اند بیاوردیم، اکنون به اخبار برمکیان و ترتیب روزگارشان که نخست دوران سعود بود و به نحوست مبدل شد باز میگردیم."

 

این قسمت کاملاً از کتاب مذکور ( مروج الذهب) نقل شد فقط لازم به  توضیح  آنجا است که صحبت از دو نیمه می شود. موضوع باز میگردد به یک افسانه بسیار قدیمی که می گوید ابتدا تنها دو انسان بود که از پشت به هم چسبیده بودند و بجای راه رفتن غلت می زدند تا این که آنها از وسط دو تکه یا دو انسان مستقل می شوند و روی پا راه میروند و از آن زمان هر کدام دنبال نیمه خود میگردد. این صحبت در اروپا در میان مردم از عادی ترین هاست زیرا هر کس می گوید بدنبال نیمه دیگرخود می گردم بدون اینکه ریشه تاریخی آن یعنی این داستان را بدانند.

 

   مسعودی داستان دیگری از عشق دارد که در زمان خلیفه المنتصر بالله ( وفات 248 ه. ق. در سن 25 سالگی) رخ می دهد. در همان کتاب جلد دوم  صفحه 545 آمده است:

" مسعودی گوید: (( فضل بن ابی طاهر در کتاب اخبار المولفین گوید عثمان سعید ابن محمد صغیر آزاد شده امیر مومنان برای من نقل کرد که منتصر در ایام امارت خویش روزی با جمعی از یاران و از جمله صالح بن محمد معروف به جریری هم صحبت بود، روزی در مجلس او سخن از محنت و عشق رفت و منتصر بیکی از مجلسیان گفت: (( جان از فقدان چه چیز بیشتر از همه رنج میبرد؟))

گفت: (( از فقدان دوست همدل و مرگ یار موافق )) یکی دیگر از حاضران گفت: (( آشفتگی عاشقان شدید و هجران دلباختگان سخت است، جگر عاشقان از ملامت بشکافد که ملامت پیوسته از پی ایشان است و سوز عشق را چون آتش در میان دارند. بر منزلها چون ابر میگریند، کسی که بر منزلها و آثار منزلها گریسته داند که من چه میگویم.)) دیگری گفت: (( بیچاره عاشق همه چیز دشمن اوست وزش باد پریشانش کند و جهش برق بیخوابش کند، ملامت رنجش دهد و هجران لاغرش کند و تذکار یار بیمارش کند و وصال به هیجانش آرد. شب بلیه اش را بیفزاید و خواب از او بگریزد و نشانه های خانه محبوب جانش بسوزاند و توقف بر باقیمانده منزل اشکش را روان کند. عاشقان خواسته اند عشق را بدوری یا نزدیکی محبوب علاج کنند اما در کار عشق دوائی موثر نیفتاده و صبوری سود نداده است و چه نکو گوید آنکه گوید: (( پنداشته اند که وقتی عاشق نزدیک محبوب باشد ملول شود و دوری شیفتگی را تسکین دهد ما همه اینها را بکار بردیم و شیدائی ما را شفا نداد مع ذلک نزدیکی خانه یار بهتر از دوری آنست.))

هرکس چیزی گفت و سخن بسیار شد، منتصر به صالح بن محمد حریری گفت: ((صالح هیچوقت عاشق شده ای؟)) گفت: (( ای امیر بخدا بله و هنوز باقیمانده آنرا بدل دارم.)) گفت: (( وای بر تو عاشق کی شدی؟)) گفت: (( ای امیر در ایام معتصم به رصافه رفت و آمد داشتم، قینه کنیز بچه زاد هارون الرشید کنیزی داشت که بکارهای او میرسید و از جانب او کسان را میدید، در آنوقت کارهای قصر بعهده قینه بود و آن کنیز بر من میگذشت که او را محترم میداشتم و در او دقیق میشدم پس از آن نامه بدو نوشتم که فرستاده مرا بیرون کرد و مرا تهدید کرد، براهش می نشستم که با او سخن کنم، وقتی مرا میدید میخندید و بکنیزان چشمک میزد که مرا دست بیندازند و مسخره کنند آنگاه از او دوری گرفتم اما از عشق او در دلم آتشی هست که خاموشی ندارد و حرارتی هست که خنک نمیشود و شیفتگی که پیوسته تازه میشود.)) منتصر گفت: (( میخواهی او را احضار کنم و اگر آزاد است او را بزنی تو بدهم و اگر برده است برایت بخرم؟)) گفت: (( بخدا ای امیر مومنان سخت شایق اینکارم.)) گوید: (( منتصر احمد بن خصیب را بخواست و گفت یکی از غلامان مخصوص خود را بفرستد و

نامه ای موکد به ابراهیم ابن اسحاق و صالح خادم که در مدینه السلام کار حرم را بعهده داشت بنویسد. فرستاده برفت. قینه آن کنیز را آزاد کرده بود و از مرحله کنیزان به مرحله زنان سالخورده رسیده بود وی را پیش منتصر آورد، وقتی حضور یافت منتصر او را بدید که پیری گوژ پشت و سالخورده بود و ته مانده جمالی داشت گفت: (( میخواهی ترا شوهر بدهم؟)) گفت: (( ای امیر مومنان من کنیز و وابسته توام هرچه میخواهی بکن.)) منتصر صالح را بخواست و زن را برای او عقد کرد و مهر اورا بداد آنگاه با او شوخی کرد و جوز پوست کنده و لوز خلال شده بخواست و بر سر صالح ریخت، آن زن مدتی با صالح بود و ازو خسته شد و جدائی گرفت."

 

   از این داستان میتوان درسها و یا نتایج زیادی گرفت. همچنین باید توجه کرد اکثر خلفا فرزندان کنیزان بودند از جمله همین المنتصر مادرش کنیزی رومی بنام حبشیه بود. این نکته نشان میدهد که خلفا در پی آن نبودند تا حتماً زنان محبوب اشان که مادر خلیفه بعدی باشد از خاندانها بزرگ باشند بلکه شاید به عشق بیشتر تمایل داشتند که اکثراً  فرزندان کنیزان جای پدران  را میگرفتند. با نگاهی به این سلسله خلفا و ریشه مادری آنها دیده میشود که در آنها خون خوارزمی تا رومی در جریان بوده است. 

 

 

 

عشق های افلاطونی، عارفانه و صوفیانه

   نوعی از عشق های عقیدتی را به افلاطون نسبت می دهند و بنام عشق افلاطونی شهرت دارد؛ هرچند مسلماً پیش از افلاطون نیز این عشق و رفتار خاص عاشقانه اش در یونان و سایر نقاط جهان وجود داشته است.

   از قدیمی ترین مباحث درباره عشق های معنوی،  بخش مهمانی از مجموعه ا فلاطون است. در این مبحث سقراط برخلاف عرف یونانیان آن زمان که بدنبال عشق جنسی و زمینی با  پسران نوجوان بودند در مناظره ای درباره عشق، طرحی از عشق معنوی در جهت تربیت نوجوانان را ارائه می دهد.

به احتمال قوی این مبحث بعدها همانند بسیاری از مباحث دیگر سرمشقی برای فلاسفه و عرفا گردید.

نکات جالبی که جای دارد بدان اشاره شود این است که  در رساله مهمانی مباحث عشق عرفانی را سقراط مطرح می کند و نه افلاطون، اما نکته جالبتر آن که سقراط اینها را حرف های خودش نمی داند بلکه می گوید که از زنی بنام " دیوتیما" فرا گرفته است.  سقراط او را  در جائی  زنی بیگانه می نامد و در جای دیگر می گوید که " دیوتیما " همانند سوفیست ها حرف زد:

" آن زن بیگانه که این نکته ها را بمن میآموخت، یکبار از من پرسید: سقراط، هیچ میدانی علت وجود عشق چیست؟ ..."

" دیوتیما اینبار به روش سوفیستها سخن آغاز کرد و گفت: ..."

 

   این که واقعا این نوشته ها از سقراط است و یا افلاطون که از زبان سقراط  آورده شده،  نکته ای است که جای آن اینجا نیست. حتی اینکه سقراط و یا افلاطون سخنان خود را به اسم زنی مطرح می کند واقعی است و یا تاکتیک، باز هم نکته  دیگری است، ولی جالب آنجاست که در آن زمان زن یا زنانی در چنان مرحله ای از دانش  فلسفی بوده اند  به طوری که طرح یا بیان فراگرفتن این آموزه ها ازیک زن هیچ چیز عجیبی نبوده است.  

   نکته جالب دیگر اینکه زنان به این رابطه همجنس بازی مردان نظر داشته اند و آنرا بزیر سوًال میبرند و عشق معنوی را مطرح می کنند.

   نهایت اینکه ظاهرا نام " عشق افلاطونی" بعدها به این تفکر داده شده است در حالی که برمبنای مهمانی می بایست " عشق سقراطی" و یا " عشق دیوتیمائی "  گفت. اینکه چرا عشق افلاطونی گفته شد نیز از حوصله این بحث بیرون است.

 

   این تفکرات سال ها بعد  پس از اسلام ( بعد از ترجمه متون فلسفی یونانیان به عربی) در میان کشورهای اسلامی به شدت رواج یافت که از آن جمله عشق صوفیانه است. هرچند نباید نادیده گرفت که چنین افکاری  پیش از اسلام در منطقه کم و بیش بوده است و مختصر  اینکه دلیل گستردگی و انتساب اش به یونان  بدلیل از میان رفتن آثار ایرانیان و شروع ترجمه افکار فلسفی یونانیان و آمدن آنها به جهان اسلام می باشد. و به همین دلیل ظاهراً این اعراب بودند که پایه صوفیگری را گذاشتند.

اما بررسی دقیق این نکته به واسطه از میان رفتن بیشتر آثار ایرانیان مشکل است.  زیرا برمبنای بعضی  آثار به جای مانده مانند اوستا و بعضی متون دیگر، عقاید و باورهای ایرانیان و مخصوصا زرتشتیان با افکار صوفیانه در بسیاری موارد تفاوت کلی و اساسی داشته است.  شاید همین دوگانگی است که در میان صوفیان نیز رسوخ کرده و در نتیجه مثلا عده ای از دنیا بریده و هیچکاری نمی کنند و دسته دیگری  با آنها مخالفند و معتقدند که باید همانند سایر مردم کار و زندگی کرد.

   نمود یا تفاوت دیگری هم  که دیده می شود، صوفیانی هستند که بعنوان یک سلسله پادشاهی بزرگ سالیان سال برایران سلطنت کردند.

   بنابراین دیده می شود که در میان صوفیان نگاه های گوناگونی به زندگی وجود دارد که تاثیر گرفته از محیط و فرهنگ زندگی های جوامع مختلف می باشد.

 

   در اینجا تنها از نظرات چند تن از صوفیان و عرفای بزرگ ایران ( ایران کنونی و افغانستان ) در خصوص عشق نمونه هائی آورده می شود.

 

خواجه عبدالله انصاری ( تولد 396 ه. ق. – فوت 481 ه. ق.)  معروف به پیر هرِات، زیرا که از اهالی هرِات بود. کتاب طبقات صوفیه اش از معروفترین و قدیمی ترین کتبی است که در باره اهل تصوف نوشته شده است.

پیر هرات در کنزالسالکین مناظره ای را میان عقل و عشق مطرح می کند. مجموعه رسائل فارسی خواچه عبدالله انصاری، دکتر محمد سرور مولائی، انتشارات توس، چاپ دوم 1377 صفحه 537 به بعد.

 

باب اول در مقالات عقل و عشق:

سپاس و ستایش مردارنده عالم را و آفریننده بنی آدم را که پادشاهی او را سزاست و فرمان روائی اوراست...

ای طالبی که دعوی عشق خدا کنی                                  در غیر اونظر به محبت چرا کنی

...

روزی درویشی از من پرسید که: اگر وقتی در طلب آیم و ازین بحر به لب آیم، حق را به عاقلی جویم یا به عاشقی پویم؟ از عاقل و عاشق کدام بهتر و از عقل و عشق کدام مهتر؟

گفتم: روزی درین اندیشه بودم و تفکر مینمودم که ناگاه مرا دزد عجب دریافت و به غارت نقدِ دل شتافت و گفت ای به طاعت غنی که عیشی داری هنی، زهی بسیار عبادتی و بزرگ سعادتی! چون این بگفت نَفس من برآشفت، او را دیدم شادمان و تا عیوق کشیده بادبان. گفتم: دور از نظرها که در پیش داری خطرها. خود را به گریه دادم و زاری کردم، چون آدم دل از طاعت برداشتم و کرده ناکرده انگاشتم. و از خجالت درآب شدم و در بیداری به خواب شدم. خود را دیدم بر اسبی و در پی تجارت و کسبی، و به تازیانه قهری می تاختم تا به شهری  باره او سطبر، بروج او از صبر، کوتوال او ذکا، خندق او بکا، منارش از نور، جامعش چون طور. خواستم به دروازه گرایم و در آن شهر در آیم. قرچیان افهام و طغاولان الهام، بر من نمودندغوغائی که متاعت ندارد تمغائی. قماشی داشتم از افلاس نشان زدند از اخلاص.

در آمدم در آن بلد که نامش بود خلد. خلقی دیدم در عمارت و دو شخص در طلب امارت.

یکی عقل افکار پیشه، دویم عشق عیار پیشه. نگاه کردم تا کرا رسد تخت و یا کدام را باشد بخت.

 

عقل گفت: من سبب کمالاتم، عشق گفت: نه من در بند خیالاتم.

عقل گفت: من مصر جامع معمورم، عشق گفت: من پروانه دیوانه مخمورم.

عقل گفت: من بنشانم شعله عنا را، عشق گفت: من درکشم جرعه فنا را.

عقل گفت: من یونسم بوستان سلامت را، عشق گفت: من یوسفم زندان ملامت را.

عقل گفت: من سکندر آگاهم، عشق گفت: من قلندر درگاهم.

عقل گفت: من درشهر وجود مهترم، عشق گفت: من از بود وجود بهترم.

عقل گفت: من صرافِ منزٌه خِصالم، عشق گفت: من محرمِ حِرم وصالم.

عقل گفت: من تقوی به کار دارم، عشق گفت: من به دعوی چه کار دارم.

عقل گفت: مرا علم بلاغتست، عشق گفت: مرا از هر دوعالم فراغتست.

عقل گفت: من دبیر مکتب تعلیمم، عشق گفت: من عبیر نافه تسلیمم.

عقل گفت: من قاضی شریعتم، عشق گفت: من متقاضی ودیعتم.

عقل گفت: مرا لطایف و غرایب یاد است، عشق گفت: هرچه غیر معشوقست همه باد است.

عقل گفت: من کمر عبودیت بستم، عشق گفت: من برعُتبه الوهیت نشستم.

عقل گفت: مرا ظریفانند پرده پوش، عشق گفت: مرا حریفانند دُرد نوش.

 

ای عقل که در چین جسد فغفوری                                      گر جهد کنی تو بنده مغفوری

فرقست میان من و تو بسیاری                                          چون فخر کند پلاس بر محفوری

 

عقل گفت: من رقیب انسانم، عشق گفت: من نقیب احسانم.

عقل گفت: من گشاینده دَر فهمم، زداینده زنگ وهمم، بایسته تکلیفاتم، شایسته تشریفاتم، گلزار خردمندانم، دست افزار هنرمندانم. ای عشق ترا کی رسد که دهن باز کنی و زبانِ طعن دراز کنی، تو کیستی؟ خرمن سوخته ای، و من مُخلص لباس تقوی دوخته ای، تو پرده محنتی و بلاها و من واسطه

لا تَینا کُلٌ نَفس هُدیها.

عشق گفت: من دیوانه جرعه ذوقم، برآورنده شعله شوقم، زلف محبت را شانه ام، زرع مودٌت را

دانه ام، منصب ایالتم عبودیتست، متکاء جلالتم حیرتست، کلبه باش من تحریص است، حرفه معاش من تفویض است، گنج خرابه بس نامم، سنگ قرابه ننگ و نامم، ای عقل تو کیستی مودٌب راه و من مقرٌب شاه، لاجرم آن ساعت که روز بازار بود و نوروز عشق یار بود من سخن از دوست گویم و مغز بی پوست جویم، نه از حجاب پُرسم و نه از حُجٌاب ترسم، مستانه وار درآیم و به شرف قرب برآیم. تاج قبول نهم برسر و تو که عقلی همچنان بردر!

 

ایشان در این سخن بودند که ناگاه پیک تنبیه در رسید از راه، مکتوب به نام عشق از شاه، و مُهر برآنجا از آه، و در آن فرمان نوشته: ای عقل به نقل سرشته، ردای تو فهم ازارت، قناعت کن به منصب وزارت. اگر چه داری شهرتی در تونیست جراتی. اگر پیش آید ترا غارتی در خزی  در مغاراتی، و چون دیدی داهیه فَهِِیَ یَومئِذ واهِیة بلکه سراسیمه بمانی و سر از پای ندانی. پس وقتی که در شهر دل غوغائی شوداز دستِ غلٌ، یا در خطٌه سینه تشویشی افتد از کینه، کی توانی جان بازی نمودن. و تیغ از دست دشمن ربودن؟ در شهرستان تن امیری باید با خرد که اگر قلم بیند خط شود و چون طوفان پیش آید بطٌ شود، و چون برآید زلزله، در وی نبینی ولوله، شاهی شجاعی، ملکی مطاعی. پس عشق استکه این صفات در وست، لاجرم امیر خطه دل اوست. عقل که عبارت از بندی بُوَد آخر سیر قدمش چندی بُوَد؟ برین نسق راهی و در هر قدمی چاهی و چشمی در حجاب انٌَ هذا لَشَی عُجاب.

 

   پس صدق باید بی زرق و عشق باید چون برق، تا سر به شعله مهوش کند و به جرعه ای سرخوش کند و به اندک لمعه ای و به کم از لمعه ای ما را از ما بستاند و به جذبه ای به دوست رساند، پس حق تعالی گوید: فرد.

 ای شما را بر رخ دل خالِ دین                                                 جنت اینک فَادخُلُو خالدین

...

 

   آدمی زاینده عشق است و عشق آینده است، برکت آسمانها از سپهر است و برکت جانها از مهر است، دل از چرک اغیار شستن است و شجره عشق رستن است. اگر خواجه مکیست و یا مدنیست، شک نیست که عشق آمدنیست. عشق فاتحه فطرست نه رایحه عطرست، رنگیست کونی نه نیکیست لونی، ساعتی بی عشق عذوبتست و طاعت بی دل کروبتست. آنرا که سرمست نیست دل در دست نیست، و هرچه حسنه که دارد و تخم احسانی که کارد خیالی بود از سراب و سکری بود بی شراب، لاجرم سالکی را عشقی باید بی غل ومحبت از ضمیر دل و اگر نه راه رَوَد و به خانه نَرَسد و کاه خُورَد و به دانه نَرَسد.

 نصیب بی دل لرزه است و کار بی عشق هرزه است، چنانکه مرغ را پر باید آدمی را سر باید، جوینده را صدق باید و رونده را عشق باید، و تمامی این اساس و نیک نامی این لباس هیچ طالب را دست نداد ای حکیم اِلا مَن اَتَی الله بقَلبِ سلیم. و این دل که ما خریداریم و به جان و دل طلبکاریم، از کیسه تجٌار جوئیم یا در خریطه عطار جوئیم، یا خود عشق در اَلَست را درمانیست و هرچند نگاه می کنیم درمانیست. نی نی عشق نور نامتناهیست و دل ذرٌه منهی از مناهیست.

عشق دردِ بی درمانست و دل بین الاصبعین مِن اصابع الرحمن است حق را بر دل فرمانی و شعله ای از عشق درمانی، و بی عشق دل بنده را بارنی و این هر دو جز به فرمان جبارنی.  شیر عشق به چه صید گردد رام وآهوی دل چگونه آید در دام، به کدام طریق بنده دل را جوید و به چه تدبیر از جان نهال عشق روید؟ اگر خواهی که عشق در دلِ تو کار کند و ترا طالب آن یار کند اول در خود نظر کن که کیستی وبه نسبت آن حضرت چیستی؟ ای مانده از رحمت خدا جدا اَیَحسَبُ الانسانُ اَن یَترُکَ سدی؟

اولت حدث و آخرت خبث و در میانه عبث، چند ازین تندی تا به کی چنین کُندی؟ هم اکنون در گور نهی قدم تا خود نه جان بینی و نه دَم و سودی ندارد ندم، گوینده ای زاینده عدم، کجاست آن خیل و حَشَم؟ عاصی باشی عور، جواب گویی از گُور.

 

پیر هرات همچنین در محبت نامه همان کتاب صفحه 356 چنین مینویسد:

 

باب العشق

اگر بسته عشقی خلاص مجوی و اگر کشته عشقی قصاص مجوی که عشق آتش سوزانست و بحر بی کرانست، هم جانست و هم جانرا جانست و قصه بی پایانست و درد بی درمانست. عقل در ادراک او حیرانست و دل در یافتِ او ناتوانست، نهان کننده عیانست و عیان کننده نهانست. روح است و فتح فتوح است اگر چه روح حیات اجساد است اما عشق حیات فواد است. اگر خاموش باشد دلش را چاک کند و از غیر خودش پاک کند، و اگر بخروشد ویرا زیرو زبر کند و از قٌصه وی همه شهر و کوی را خبر کند.

عشق هم آتش است و هم آب، هم ظلمت است و هم آفتاب. عشق درد نیست ولی به درد آرد، بلا نیست ولیکن بلا به مرد آرد. همچنانکه علت حیات است همچنان سبب مماتست، هرچند مایه راحت است پیرایه آفت است. محبت محب را سوزد نه محبوب را، عشق هم طالب را سوزد و هم مطلوب را.

 

هر دل که طواف کرد در مجمر عشق                               هم سوخته شود به آخر از اخگر عشق

این نکته نوشته اند بردفتر عشق                                 سردوست ندارد آنکه دارد سر عشق

 

 

آنکس که جمال عشق در خود بشناخت                         معشوقه نشانه کرد و عشقش بگداخت

چون عشق بدیده ای که بایست شناخت                         معشوقه درون عشق در عشق بتاخت

 

 

 

 

 

 

احمد غزالی ( فوت 520 ه.  ق. ) در " السوانح فی العشق" به طرح مسائل جالبی می پردازد. از جمله اینکه عاشق باید در معشوق همه خوبی ببیند و چنانچه در معشوق عیبی دید دیگر عاشق نیست.

آنجا چنین آمده که عاشقی همواره از  رودی شنا کنان به دیدار معشوق می رفت. شبی در چهره او خالی دید پرسید: این از کجاست؟ او گفت مادر زاد است؛ و اضافه کرد تو امشب در آب مرو که غرق می شوی. او رفت و غرق شد. مقصود آن است که تا آنگاه که همه خوبی می دید روحیه ای داشت که دریاها را شنا کند اما زمانی که خللی در او پیدا شد دیگر چنین توانی نداشت.

این تعریفی عرفانی است بدین معنی: تا آنگاه که فرد عاشقِ مخلص و بی چون و چرا ست همه کاری می کند حتی جان افشانی وبا اتکا به نیروی عشق بر بسیاری سختی ها غالب می شود. ولی وقتی در او و عشق اش خللی ایجاد شد آنگاه دیگر پایش سست می شود.

همو می گوید:

   " بارگاه عشق ایوان جان است، و بارگاه جمال دیده عاشق، و بارگاه درد هم دل عاشق است و بارگاه ناز غمزه معشوق است. نیاز و ذلت خود حیلت عاشق تواند بود."

باز میگوید:

   " که عشق را به قبله معین حاجت نیست تا عشق بود، اکنون بدان که از " ان الله جمیل یحب الجمال" عاشق آن جمال باید بود یا عاشق محبوبش، و این سری عظیم است. ایشان محل نظر و اثر جمال و محل محبت او ببینند و دانند و خواهند، بیرون آن چیزی دیگر کرا نکند، و بود که عاشق آن نداند، و لکن دلش محل آن جمال و نظر طلب کند."

همچنین گوید:

   "نشان کمال عشق آن سان است که معشوق بلای عاشق گردد، چنانکه البته تاب او ندارد، و بار او نتواند کشید، و او بر در نیستی منتظر بود، دوام شهود در دوام بلا پیدا گردد.

اسم معشوق در عشق عاریتیست، و اسم عاشق در عشق حقیقت است اشتقاق معشوق از عشق مجاز و تهمت است، و اشتقاق عاشق از عشق بحقیقت است، که او محل ولایات عشق و مرکب اوست، اما معشوق را از عشق هیچ اشتقاق بتحقیق نیست.

معشوق را از عشق نه سودست و نه زیان، اگر وقتی طلایه عشق برو تاختن کند و او را نیز در دایره عشق آورد، آن وقت او را نیز حسابی بود از روی عاشقی نه از روی معشوق."

 

   هرچند قرار نیست تا این نقل قول ها نقد و بررسی و یا تفسیر شوند، اما همین سطور آخر نکته ای را مطرح می کند که برای شناخت عشق بسیار جالب است.

   می گوید که معشوق اگر او نیز حسابی از روی عاشقی داشته باشد پس دیگر معشوق نیست بلکه خود او نیز عاشق به حساب می آید. در این قسمت  کلمات عاشق و معشوق به عنوان زن و مرد به حساب نمیآیند و از جانبی مطرح می شود که وقتی عشق از جانب دو طرف باشد هردو عاشق خوانده می شوند و یا به حساب میآیند. اما قسمت اول که می گوید معشوق را از عشق نه سود است و نه زیان؛  می تواند در موارد مختلف صحیح و یا غلط  باشد. پس دیده می شود که در این نوع بیان از عشق  باید مقصود نویسنده از عشق را دانست تا به درک مقصودش از نوشته رسید. چنین نوشته ها تنها یک نوع از عشق را درنظر دارند و نه مفهوم کلی و عام عشق را که هدف این نوشته میباشد.

   برای روشن تر شدن مطلب باید گفت که مواردی وجود دارند که معشوق را از عشقِ عاشق سود و زیانی نیست و از آن فراتر حتی اطلاعی نیست. لیکن در این مورد مقصود نویسنده به عنوان یک مسلمانِ خداپرست، خداست که از عشقِِ عاشق سود و زیانی نمی برد و از طرفی خدا نباید که عاشق بشر ساخته دست خود بشود،  زیرا در آن صورت خود از موقعیت خدائی به بندگی سقوط می کند.

 

   اما در جهان مردمان عاشق بسیاری چیزها می شوند که معشوق ها ابداً از این موضوعات  اطلاعی ندارند. به عنوان مثال در این نوشتار از عشق به ثروت و جاه و مقام صحبت شده و گفته شده که ثروت چه می تواند باشد.  با این توصیف آیا آن پول کاغذی، سکه، طلا، زمین، کارخانجات، صنایع، زمین های کشاورزی حیوانات و...  که به عنوان ثروت بحساب می آیند هیچ فکری در سر دارند؟  آیا آنها اساساً ایده ای دارند که مورد عشق قرار گرفته اند  و باید به معشوق وفا و یا جفا کنند و یا اینکه برای آنان ابداً این معنی و مفهوم وجود ندارد؟ جواب این سوال کاملا روشن است.

   آیا مقام و قدرت که چیزهای غیر مادی و اساساً قراردادی میان انسانها هستند ابداً می توانند عشقِِ عشاق خود را بفهمند؟  چیزی که امروز بعنوان پست یا مقام به کسانی داده می شود چگونه می تواند کم ترین رابطه ای با عشق و یا هراحساس دیگری برقرار کند. اینها چیزهائی هستند که ابدا وجود مادی ندارند. پس این نوع عشق ها یا علایق تنها یک طرفه است و ابداً طرف دیگری برای برقراری ارتباط وجود ندارد. از این مثال ها زیاد هستند. مثلا طبیعت، عقاید و... چیزهائی هستند که می توانند مورد علاقه و عشق یک طرفه قرار بگیرند.

   آیا آن خاکی که به عنوان  وطن یا سرزمین حساب می شود  و عشق بدان مثبت به حساب می آید درک یا ایده ای دارد که مورد عشق و یا پرستش عده ای قرار گرفته است؟ آیا برای او هیچ فرقی می کند که چه کس یا کسانی بر روی او راه می روند و از او بهره برده و برایش جنگها می کنند. آیا اگر قوم و ملتی صدها سال برروی خاک و یا سرزمینی زندگی کند و به ناگاه براثر زور و فشار دیگران از آنجا نقل مکان کنند هیج تفاوتی بحال او می کند و عکس العملی نشان می دهد؟ مسلما  صد در صد جواب منفی است. ولی شاید عده ای باور نکنند که بعضی از مذهبیون سعی می کنند تا در این موارد زمین و زمان را هم دارای احساساتی نشان دهند که در جهت آنهاست.

 

حال باید دید کسانی که گرفتار عشق های عقیدتی و مذهبی هستند چگونه اند.

   بعنوان مثال،  دسته ای ازعاشقان مذهبی، خدائی را برای خود متصور می شوند. این دسته نیز به شعبات مختلف تقسیم شده و هرکدام نیز خدائی خاص داشته و استدلالاتی برای خود دارند.

   گروه های عمده تک خداپرستان، مسیحیان ، مسلمانان و یهودیان می باشند که به نام ادیان سامی معروفند.  

   هندوها با عقیده ای کاملا  متفاوت،  خدایان یا آفرینندگانی برای جهان متصور می شوند و سایر خدا پرستان از قرون گذشته مانند زرتشتیان نیز وجود دارند که استدلالات دیگری دارند.

   بت پرستان و ... نیز در جهان وجود دارند. این افراد بنابر توان خود خدائی ساخته اند و به او عشق می ورزند.

   اما آیا خدائی که هرکدام از اینها به نوعی برای خود ساخته اند وجود دارد تا عشق آنها را درک کند،  تا در مرحله بعد به مباحثه اینکه او نیز عاشقِ عاشق خود می شود یا نه، پرداخته شود.

 

 

   اینجا نیز نکته جالبی پیش می آید. در میان مذهبیون عده ای به صراحت خود را از دیگر معتقدان جدا کرده و می گویند که آنها عاشق خدا هستند و به دنبال اویند تا به او برسند ووو.

   اما باید باین نکته توجه کرد: آیا وقتی سایر معتقدان، به پرستش خدا می پردازند در مرحله عشق هستند و یا نیستند؟

   کسی که عاشق چیزی می شود در بالاترین مرحله او را در حد پرستش دوست دارد ویا می پرستد.

باز در این مرحله باید یک نکته روشن شود که آیا واژه پرستش تنها چونان واژه ای مذهبی و در مورد عبادت به کار می رود و یا اینکه واژه ای است که اوج عشق و وابستگی را می رساند؟

   عبادات و رسوم مذهبی  از همان زمانی که خدا سازی پیش آمد به وجود آمد.  پرستش اما از  زمانی که اعتقاد به وجود آمد به وجود آمد.

   آیا پرستش به عنوان نوعی یا قسمتی از آداب و رسوم اخلاص و بندگی کامل را می رساند؟

آیا آنکه خدا را می پرستد بدون اینکه هیچگونه آداب و یا مراسم خاص مذهبی را اجرا کند می توان پرستش کننده  یا  پرستنده نامید؟

   آیا پرستش واخلاص و بندگی از روی عشق است  و یا از ترس،  یا اینکه در هر شخصی  فرق می کند؟

   شاید صحیح باشد، گفته شود؛  آنانکه پرستش را  از روی اعتقاد و اخلاص انجام می دهند،  پرستش اشان می تواند به عنوان عملی که نتیجه عشق و یا بالاترین مرحله عشق عقیدتی باشد به حساب بیاید.

 

   در اینجا بار دیگر دیده می شود که چنانچه بخواهیم  تنها همین یک نوع عشق را بشکافیم به چه دریای گسترده ای پا خواهیم نهاد.  پس به سادگی می توان نتیجه گرفت که بررسی تمامی عشق ها امری غیر ممکن خواهد بود.

   اساسا ً مسائل احساسی که دائما تحت تاثیر قرار دارند  بسیار گسترده اند و بررسی هرکدام از آنها با همین وضع روبرو میشود.

 

 

 

" رساله در عشق" تصنیف سیف الدین باخزری (قرن 6 - 7 ه.  ق.) نیز نکات جالبی دارد.

   در آنجا زمانی که به توصیف عشق میپردازد، اینچنین میآورد:

   " یکی گفت اول او وسواس است و آخر او افلاس.

دیگری گفت زخمیست از کمان ابرو و کمین نظر، شرار ناریست از رخسار جانان- بی دلان را برجان وجگر رسیده.

سوم گفت اول او اسف است و آخر او تلف ، " العشق سکر خماره تلف".

چهارم گفت میلیست بی نیل و سیلیست همه  وای و ویل  کی: " وافریادا  زعشق وافریادا".

پنجم گفت شوقیست دایم در دلی هایم کی : " هام الفواد باعرابیه سکنت".

ششم گفت موقف رسوائیست مظنه انگشت نمائیست.

هفتم گفت عشق آنست که بوفا نیفزاید و بجفا کم نیابد.

گرعمر وفا کند جفاهای ترا                                         آخر کم از آنک تا قیامت بکشم

اسکندر درِ کتاب خانه کلام الملوک را بگشاد و فرمود که اینها همه از روی اقناع جوابست و از وجه اشباع صوابست، اما جمال سلطان عشق هنوز در نقابست."

 

در جائی دیگر از سر عشق پرسیده میشود:

 

   " یکی گفت آب روانست.

دیگری گفت آتش سوزانست.

یکی گفت ضیفست.

دیگری گفت سیفست.

یکی گفت شرابست.

دیگری گفت سرابست.

یکی گفت ریاض دولتست.

دیگری گفت ریاض محنتست.

یکی گفت نوریست ربانی.

دیگری گفت ناریست شیطانی.

یکی گفت بادیه بی پایانست.

دیگری گفت کعبه دل و جانانست.

یکی گفت نامه امانست.

دیگری گفت فرمان حرمانست.

یکی گفت جامیست که مستی او بی سرانجام است.

دیگری گفت مرغی است که مرغ دل  مرغ دلان را دانه و دام است.

 آخر عشق ازینها همه کدامست. شیخ فرمود که

عشق را جان بلعجب داند                                             زانک تفسیر شهد  لب داند

عشق سلابی  اوزار سلامتست، قلابی بازار ملامتست. با شیر شرزه در وقایه سایه او تنون بودنست. با مار گرزه در انعکاس کاس صهبا، مسموم حریف بودنست. بر رهگذر تیر پران خوش خرامی کردنست. با تیغ بران هم نیامی کردنست. بدنامی را بجان غلامی کردنست. اینست و ازن بتر، " من لم یصدق فلیجرب".

عشقت دهدا خدای تا بشناسی                                       سوز دل عاشقان سرگردان را

 

مستیست بی می، پستیست بی پی.

 

اندر ره عشق جون و کی پیدا نیست                               مستان شده ایم هیچ می پیدا نیست."

 

و پس از گفتارهائی دیگر باخزری مینویسد:

 

" در عشق زبنده بنده تر باید بود                                    مولای سگان در بدر باید بود

هر ک در آرزوی گلرخساری از خار بستر سازد از دست تعلق پایدام طلب بادام عقد شکر لبی بسان پسته نمک بر جگر خسته اندازد، در کوی عشق خانه گیرد، از سر صدق شکرانه پذیرد.

بلی در عالم عشق این همه بلا میبایست، لیکن یکی هنر دارد که هزار کار بیکی باز آرد.

...

عشق ارچه بلای روزگارست خوشست                     واین باده اگر چه با خمارست خوشست

ورزیدن عشق اگر چه کاریست بزرگ                     چون باتو نگاری سروکارست خوشست "

 

باخزری در کتاب خود به نکته جالبی می رسد.  اینکه عشق عرفانی و عشق در کلیت چیست و چه کسانی را شامل می شود.

   " اما تا عشق بر چیست و عشق با کیست؟

یکی از کمال نصاب " و الجنون فنون" دل برعنای عذرای آفتاب داده، دیگری از ساده دلی در روی ماه آسمان سربر زمین نهاده، ترسایان روم از سم خر کاری برساخته، خر طبعان هند با گاو در ساخته، بت پرستان چین در پیش چوب و نی رنگین جبین برزمین نهاده و از کمال جهل و نقصان خرد با چندان بت با جان دل و جان بدان بت بی جان داده، و ازین عجبتر آنک طایفه ای مقصود خود را معبود خود دانسته و هوای خود را از خدای خود گرفته کی : " افمن اتخذ الهه هواه" تا بدانی که هیچ صحرای سینه از خار خار محبت خالی نیست، هیچ روضه دلی بی گل عشق جانان نیست، اما معشوقه بقدر همت عاشق باشد، " علی قدر اهل العزم تاتی العزایم". "

 

   در این سطور  علیرغم توهین هائی که " باخزری"  به اعتقادات سایرین می کند اما به درستی می پذیرد که عشق در میان همگان هست و هرکس اعتقادی تا بدان پایه که او دارد دارد، و به همان میزان عاشق است. عشق  مختص گروه، فرقه  یا مردمی خاص نبوده بلکه برای تمامی انسان ها در سراسر جهان است.

 

   باخزری در پایان رساله خود داستان عاشق شدن جوانی بر دختری خوب روی را می آورد که در این عشق جان می دهد.

 

   بحث در این باره و شکافتن این نوع احساس شدید یا عشق صوفیانه مقوله مفصلی است که به دلیل گستردگی و تنوع اش در جهان و در ادوار مختلف زمان زیادی را می برد. عقاید صوفیانه در جهان اسلام گسترده است پس بررسی آنها و بررسی  نگاه  ِفَرق مختلف صوفیان به عشق کاری بس بزرگ و عظیم است.

   در کنار آن مسلما ً سایر ادیان و فلسفه ها نیز نظراتی خاص خود را دارند که در مجموع امکان بررسی آنها از عهده نویسنده  این نوشتار حتی با کاری مادام العمر خارج است. 

   اماهرچند صحبتها و نقل قول هائی که آورده شد حول منطقه ای از ایران تا یونان و همان اطراف  بود، لیکن  در اساس عشق های معنوی در تمامی جهان تقریبا بر یک روال هستند.

   هند و چین نیز که در شرق ایران قرار دارند دارای تاریخ بسیار قدیم هستند که علیرغم تفاوت ها، آنها نیز مسلما ً بهمین ترتیب و با کمی پس و پیش، نظراتی در باره عشق های معنوی که جزئی از عشق عقیدتی است دارند.

 

   در اشعار شاعران شرق یا به طور اخص خاورمیانه و ایران از این نوع عشق  زیاد آمده است. این نوع عشق  در میان عرفای ایران جایگاه گسترده ای دارد و بسیاری از آنان به آن پرداخته اند و یا مطالب و رسالاتی نوشته اند. 

 

 

 

عشق از دیدگاه فلاسفه و متکلمان قدیم

   اشارتی مختصر به عشق افلاطونی  و فلاسفه قدیم یونان شد، که بهترین کار برای فهم دقیق آن مطالعه کامل متن " ضیافت" می باشد.

عشق افلاطونی نمودی از خود  در عشق صوفیانه و فلسفی نشان می دهد.

   از عشق صوفیانه صحبت رفت و حال  یکی از بهترین نمونه های  بیان  فلسفی عشق آورده می شود، هرچند مسلم است که در میان فلاسفه نیز بیان عشق متفاوت می باشد. 

   نوشتار سهروردی یک نمونه از میان انواع فلاسفه مذهبی است؛ فلاسفه  غیر مذهبی نیز تفاسیر خود را ارائه داده اند. نوشته حاضر نیز بیان فلسفی دیگری از عشق است.

 

شهاب الدین سهروردی (549 ه. ق. – 587 ه.  ق.):

   او با این که تنها 38 سال عمر کرد از برترین ترین هاست. نوشته ای در عشق  به نام " مونس العشاق" یا " فی حقیقة العشق"  دارد که با انشاء خاص او زیبائی وصف ناپذیری گرفته است. سهروردی را بعضی صوفی و گروهی فیلسوف نامیده اند. اما به نظر می رسد که نگاه او بیشتر فلسفی با پشتوانه مذهبی بوده است.  او رساله اش را چنین آغاز می کند:

 

 

گر عشق نبودی سخن عشق نبودی                                   چندین سخن نغز که گفتی که شنودی

ور باد  نبودی  که  سرزلف ربودی                                       رخساره  معشوق  بعاشق که نمودی

 

فصل

   بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که " اول ما خلق الله تعالی العقل" و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آنکه نبود و پس ببود. از آن صفت که بشناختِ حق تعالی داشت حسن پدید آمد که آنرا

" نیکوئی" خوانند، و از آن صفت که بشناختِ خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آنرا" مهر" خوانند، و از آن صفت که نبود، ببود، تعلق داشت حزن پدید آمد که آنرا اندوه خواند. و این هر سه که از یک چشمه سار پدید آمده اند و برادران یکدیگرند، حسن که برادر مهین است در خود نگریست خود را عظیم خوش دید، بشاشتی درو پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب ازو پدید آمدند. عشق  که برادر میانیست با حسن انسی داشت، نظر از وی برنمی توانست گرفت، ملازم خدمتش می بود، چون تبسم حسن بدید، شوری درو افتاد، مضطرب شد خواست حرکتی کند، حزن که برادر کهین بود، درو آویخت، از آن آویزش آسمان و زمین پیدا شد.

 

سهروردی  در فصلی می گوید:

 

فصل

   محبت چون بغایت رسد آنرا عشق خوانند، و گویند که " العشق محبة مفرطة". و عشق خاصتر از محبتست، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبت عشق نباشد، و محبت خاصتر از معرفتست زیرا که همه محبتی معرفت است اما همه معرفتی محبت نباشد. و از معرفت دو چیز تولد کند که آنرا محبت و عداوت خوانند، زیرا که معرفت یا بچیزی خواهد بود مناسب و ملایم جسمانی یا روحانی که آنرا خیر محض خوانند و کمال مطلق خوانند و نفس انسانی طالب آنست و خواهد که خود را بدانجا رساند و کمال حاصل کند، یا بچیزی خواهد بودن که نه ملایم بود نه مناسب، خواه جسمانی و خواه روحانی که آنرا شرمحض خوانند و نقض مطلق خوانند. و نفس انسانی دایما از وی میگریزد و از آنجاش نفرتی طبیعی بحاصل میشود، و از اول محبت خیزد و از دوم عداوت.  پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق. و بعالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دون پایه نردبان بسازد و معنی " خطوتین و قد وصل" اینست. و همچنانکه عالم عشق منتهای عالم است، و محبت و اصل او منهی علمای راسخ و حکمای متاله باشند و از آنجا گفته:

                 عشق هیچ آفریده را نبود                  عاشقی جز رسیده را نبود     

 

 

در فصل بعد می گوید:

فصل

   عشق را از عَشَقه گرفته اند و آن گیاهیست که در باغ پدید آید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فراگیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در میان درخت نماند، و هر غذا که بواسطه آب و هوا بدرخت میرسد بتاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود. همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجود است درختیست منتصب القامه که آن  بحبة القلب پیوسته است و حبة القلب در زمین ملکوت روید و هر چه دروست جان دارند چنانکه گفته اند:

               هر چه آنجایگه مکان دارد                  تا بسنگ و کلوخ جان دارد    

   و این حبة القلوب دانه ایست که باغبان ازل و ابد از انبار خانه " الارواح جنود مجندة" در باغ ملکوت در چمن " قل الروح من امر ربی" نشانده است و بخودی خود آنرا تربیت فرماید که " قلوب العارفین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء". و چون مدد آب علم " و من الماء کل شی حی" با نسیم " ان لله فی ایام دهر کم نفحات" از یمینِ یمین الله مدد بدین حبة القلب میرسد، صد هزار شاخ و بال روحانی ازو سر برمیزند، از آن بشاشت و طراوت، این معنی عبارتست که " انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن". پس حبة القلب که آنرا " کلمه طیبة" خوانند، شجره طیبة شود، و از آن شجره عکسی در عالم کون و فساد است که آن عکس را ظل خوانند و بدن خوانند و درخت منتصب القامة خوانند. و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سربرآرد و خود را در او پیچد تا بجائی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذارد. و چندانکه پیچ عشق بر تن شجره زیادت میشود که آن شجره منتصب القامة زردتر و ضعیف تر میشود تا بیکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد " فادخلی فی عبادی". و چون این شایستگی از عشق خواهد یافت، عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبه میرساند که " الیه یصعد الکلم الطیب والعمل الصالح یرفعه". و صلاحیت استعداد این مقام است، و آنچه گویند که فلان صالح است یعنی مستعد است. پس عشق اگر جانرا بعالم بقا میرساند تن را بعالم فنا میبرد. زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت. و بزرگی درین معنی گفته است:

دشمن که فتادست بعشقت هوسش                                            یک لحظه مبادا بطرب دست رسش

نی نی نکنم دعای بد زین سپس اش                                         گر دشمن از آهنست عشق تو بسش

 

در چند فصل بعد عشق به مصر میرود و در یک معرفی از خود میگوید:

فصل

   آواز و ولوله بشهر مصر افتاد، مردم همه بهم برآمدند، عشق قلندروار، خلیع العذار، بهر منظری گذری و در هر خوش پسری نظری میکرد و از هر گوشه ای جگر گوشه ای میطلبید، هیچ کس بر کار او راست نبود. نشان سرای عزیز مصر باز پرسید و از در حجره زلیخا سر در کرد. زلیخا چون این حادثه دید برپای خاست و روی بعشق آورد و گفت: ای صدهزار جان گرامی فدای تو از کجا می آیی و کجا خواهی رفت و ترا چه خوانند؟ عشق جوابش داد که من از بیت المقدس ام و از محله روح آباد از درب حسن. خانه در همسایگی حزن دارم، پیشه من سیاحتست، صوفی مجردم و هر وقتی روی بر طرفی زنم و هر روز بمنزلی باشم، هر شب جائی مقام سازم. چون در عرب باشم عشقم خوانند، و چون درعجم باشم مهرم خوانند. در آسمان بخرد مشهورم و در زمین به انیس معروفم، اگر چه

دیرینه ام هنوز جوانم و اگر بی برگم از خاندان بزرگم. قصه من درازست، " فی قصتی طول و انت ملول". ما سه برادر بودیم بناز پرورده و روی نیاز ندیده، و اگر احوال ولایت خود گویم و  صفت عجایبها کنم که آنجاست شما فهم نکنید و در ادراک شما نیاید،  اما ولایتیست که آخرترین ولایتهای ماست، و از ولایت شما به 9  منزل کسی که راه داند بدانجا تواند رسیدن. حکایت آن ولایت چنانکه بفهم شما نزدیک باشد بکنم. اکنون بدانکه بالای این کوشک نه اشکوب طاقیست که آنرا " شارستان جان" خوانند و او بارویی دارد ازعزت وخندقی ازعصمت. و بر دروازه آن شارستان پیری جوان موکلست ونام آن " جاوید خرد" ست و او پیوسته سیاحی کند از مقام خود بجنبد و حافظی نیکست، کتاب الهی داند خواندن و فصاحتی عظیم دارد، اما گنگست. و بسال دیرینه است اما سال ندیده است، و سخت پیر است اما هنوز سستی درو راه نیافته است. و هر که خواهد که بدان شارستان رسد ازین چهار طاق شش طناب بگسلد و کمندی سازد و زین ذوق بر مرکب شوق نهد، و بمیل گرسنگی، سرمه بیداری در چشم کشد، و تیغ آتش بدست گیرد، و راه جهان کوچک گیرد، و از جانب شمال در آید و ربع مسکون طلب کند. و چون در شهرستان رسد کوشکی بیند سه طبقه: در طبقه اول ...........

 

فصل

   عشق چون این حکایت بکرد، زلیخا پرسید که سبب آمدن تو از ولایت خود چه بود؟ عشق گفت ما سه برادر بودیم، برادر مهین را حسن خواندند و ما را او پرورده است، برادر کهین را حزن خوانند و او بیشتر در خدمت من بودی، و ما هر سه با هم خوش بودیم. ناگاه آوازه ای در ولایت ما افتاد که در عالم خاکی یکی را پدید آوردند، بس بلعجب هم آسمانیست و هم زمینی، هم جسمانیست و هم روحانی، و این طرف را بدو داده اند و از ولایت ما نیز گوشه ای نام زدِ  او کرده اند. ساکنان ولایت ما را آرزوی دیدن او خاست، همه پیش من آمدند، با من.

 

در فصل دیگری میگوید:

فصل

   عشق بنده ایست خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شدست، سلطان ازل و ابد شحنگی کونین بدو ارزانی داشته، و این شحنه هر وقتی برطرفی زند و هر مدتی نظر بر اقلیمی افکند. و در منشور او حسن نبشته است که در هر شهری که روی نهد، باید که خبر بدان شهر رسد، گاوی از برای اوقربان کنند. " فان الله یامرکم ان تذبحوا بقره" و تا گاو نفس را نکشند قدم در آن شهر ننهد. و بدن ایشان بر مثال شهریست، اعضای او کویهای او و رگهای او جویهاست که در هر کوچه رانده اند، و حواس او پیشه ورانند که هر یکی بکاری مشغولند. و نفس  گاویست که درین شهر چرا  تنها میکند و او را دو سروست یکی حرص و یکی امید، و رنگی خوش دارد، زردی روشن است فریبنده، که هر که درو نگاه کنی خرم شوی، " صفراء فاقع لونها تسر الناظرین". نه پیریست که بسبب " البرکة مع اکابرکم" بدو تبرک جویند، نه جوانست که بفتوای " الشباب شعبة من الجنون"  قلم تکلیف ازو بردارند، نه مشروع دریابد، و نه معقول فهم کند، نه به بهشت نازد، نه از دوزخ ترسد، " لا فارض و لابکر عوان بین ذلک"

نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین                                           چون کافر درویش نه دنیا و نه دین

   نه بآهنِ ریاضت زمینِ بدنرا بشکافد تا مستعد آن شود که تخم عمل درو افشاندند، او فکرت از چاه استنباط علم میکشد، تا بواسطه معلوم از مجهول رسته شود. در بیابان چون افسار گسسته می گردد،

" لا ذلول تُثیر الارض و لاتسقی الحرث مسلمةُ لا شیة فیها". این گاو لایق آن قربان نیست و در هر شهر نیست جز گاو نیابند، و هر کسی را از دل نیاید که این چنین قربانی تواند کرد و هر وقتی این گاو روی ننماید.

 

سالها باید که تا یک سنگ اصلی  زآفتاب                             لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن   

و با این شعر سهروردی رساله خود را به پایان می برد.

 

   گفته شد که هدف نقد و بررسی یا تفسیر این نوشتارها نیست، بلکه بیان بعضی افکار و نظرات در باره عشق می باشد. زیرا خودِ این سخنانِ بسیار زیبا و شیوا، عقاید این  متفکران بزرگ را که نمایندگی گروهی از عقاید مذهبی،  فلسفی و یا کلامی را بعهده دارند، بخوبی هرچه تمام تر بیان می کند. مسلما در سایر نقاط جهان هم مردمانی با همین وسعت دید و زیبائی کلام نظراتی درباره عشق ارائه کرده اند.

 

خیام نیشابوری( اواخر قرن 5 ه. ق. - اوایل قرن  6 ه. ق.)

    یکی از نظرات مهمی که برای تکمیل این بحث ضروری می بود نظرات فلاسفه شکاک می باشد. از میان آنان کم حرف ترین و صریح ترین و شاید بهترین خیام است. از او نوشته های فلسفی به جای نمانده ولی اندکی شعر از او هست.  در همان مختصر اشعار می توان دنیائی از افکار و نظرات دقیقی را یافت که بیشتر از دهها جلد کتاب قطور ارزش دارند.

   خیام که ظاهراً  و با خواندن  اشعارش  به نظر آدمی می رسد که می بایست میخواره و هرزه باشد، برعکس انسانی بوده است که  دو پایش را محکم تر و استوارتر از هر فیلسوف، متکلم و یا صاحب نظر و یا مجتهدی  بر روی زمین گذاشته بود و به سراغ سخت ترین مسائل علمی روز می رفت و  سخت ترین مسائل ریاضی را حل میکرد. در حالیکه در ظاهر اشعار او چنین است که دنیا را بی اهمیت دانسته و مشوق لاقیدی و شرابخواری است. اما یک آدم شرابخوار لاابالی نمیتواند چنین زندگی سخت و پرتلاش علمی داشته باشد بلکه مقصود او مسائل فلسفی است یعنی ضمن اشاره به اینکه ما با چنین دانش اندک نمیتوانیم پاسخی برای هستی بیابیم،  با ثروت اندوزی وبرباد دادن عمر در این راه مخالف کرده است.

   در اینجا اندکی از اشعار او آورده می شود تا با همین اندک مشخص گردد که نظراتش راجع به جهان چیست خیام در عین حال عشق را پر بها می داند.

 

قرآن که مِهین کلام خوانند آنرا                                گه گاه نه بردوام خوانند آنرا

برگرد پیاله آیتی هست مقیم                                 کاندر همه جا مدام خوانند آنرا

در این دو بیت خیام با سادگی و صراحت تمام نشان می دهد که مردم شراب و مستی را بر قرآن ترجیح می دهند.

 

چون در گذرم به باده شویید مرا                             تلقین زشراب ناب گوئید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا                              از خاک در میکده جوئید مرا

   در اینجا نیز علی رغم اشاره به روز حشر اما با اشاره به یافتن اش در میکده آن روز را نفی می کند.

 

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب                        آید زتراب چون روم زیر تراب

گربر سر خاک من رسد مخموری                     از بوی شراب من شود مست و خراب

   در اینجا  بدون اشاره به هیچ نکته ی  مذهبی و غیره اشاره به عشق شدید خود به شراب و شرابخواری مفرط دارد.

 

گویند که دوزخی بود عاشق و مست                          قولیست خلاف دل بر آن نتوان بست

پر عاشق و مست دوزخی خواهند بود                        فردا بینی بهشت هم چون کف دست

 

در این اشعار او عاشق و مست را به صراحت تایید می کند.

   خیام فیلسوفی شکاک و صریح البیان است،  بنابراین در اشعار او معانی می، عاشق، مست و... هرکدام همان معنی خود یعنی شرابی که از انگور تهیه میشود و با خوردن آن انسان مست میگردد و نیز عاشق یعنی عشق دو انسان به یکدیگر،  را دارند. در اشعار خیام  در خصوص این کلمات نباید همانند اشعار عرفا و صوفیان  دنبال معانی دیگری رفت.

 

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت             خواهی تو فلک هفت شمار خواهی هشت

چون باید مردو آرزوها همه هشت                   چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت

   در اینجا  تفاوتی میان آیین زرتشتی و اسلام ندیده است و بدانها پشت می کند. زیرا برای مسلمانان مرده باید دفن شود و برای زرتشتیان برعکس است و دفن مرده را نجس یا کثیف کردن زمین می دانند و مجازات زیادی برای کسی که چنین کاری بکند در اوستا آمده است. خیام با انتخاب این دو نمونه  از ادیان نشان داده که به هیچ کدام از آنها توجهی ندارد.

 

رندی دیدم نشسته برخنگ زمین                      نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین                        اندر دو جهان کرا بود زهره این

   در این بیت به صراحت اسلام و شریعت و... را نفی کرده و میگوید در این دنیای متعصب مذهبی گفتن این حرف ها شجاعت زیادی می خواهد.

 

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت                          از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت                  این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

 

 

گویند بهشت و حور عین خواهد بود                          وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک                          آخر نه به عاقبت همین خواهد بود

   بحثی منطقی را مطرح می کند که اگر تمامی تلاش ها بر این است که بعد از مرگ به بهشت برویم تا می و معشوق داشته باشیم،  پس چه ایراد دارد و یا گناهی مرتکب شده ایم که همین کارها را در همین جهان انجام بدهیم.

 

زآوردن من نبود گردون را سود                            وزبردن من جاه و جلالش نفزود

وزهیچ کسی نیز دو گوشم نشنود                        کآوردن و بردن من از بهر چه بود

   نگاهی است به اینکه هنوز توضیحی درست، معقول و منطقی برای آمدن بشر به جهان و رفتن او از هیچ جائی مطرح نشده است.

 

خیام اگر زباده مستی خوش باش                             با لاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است                          انگار که نیستی چو هستی خوش باش

   اینجا نکته و بحثی فلسفی را مطرح می کند، زیرا میان وجود و عدم  هنوز پاسخی  صحیح نداریم بنابراین می گوید حتی چنانچه نیستی هم باشد و تا آنجا هم که ما می بینیم مرگ وجود دارد و نیستی ما را در این مقدار که قابل دیدن برای ماست رقم می زند پس گمان کن که در کل نیستی؛ اما در همین مقداری که هستی و بدان واقفی خوش باش.

این شعر را باید در کنار شعر دیگرش قرار داد تا معنی یکدیگر را کامل کنند.

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه                          این عمر به خوشدلی گذارم یانه

پر کن قدح باده که معلومم نیست                            کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

   اینجاست که به مال و ثروت دنیا و غم داشتن کم و زیاد تسخر می زند و می گوید که باید از زندگی لذت برد و نه آنکه زندگی را فدای دستیابی به مال دنیا کرد زیرا هیچ معلوم نیست که مرگ کی به سراغ آدم می آید و هر آنچه را که فرد به عنوان مال و ثروت عمرش را فدای آن کرده است  به جای میگذارد. به دیگر سخن: این زمین نیست که هر کس ادعا می کند قسمتی از آن متعلق به اوست بلکه این ما هستیم که متعلق به زمین بوده و نهایت بزیر آن می رویم.

 

گرمن زمی مغانه مستم هستم                                         ورعاشق و رندو می پرستم هستم

هرطایفه ای به من گمانی دارند                                      من زانِ خودم  چنانک هستم هستم

   اینجا به عاشق بودن و همچنین رند و می پرستی خود افتخار می کند و گمان دیگران در مورد خودش رابی اهمیت می داند.

 

چون نیست مقام ما دراین دیر مقیم                         پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی زقدیم و محدث امیدم  و بیم                          چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

 

   در اینجا اشاره ای دارد به آنانکه می گویند جهان را خدا بوجود آورده ( حادث است و خدا محدث) و آنانیکه میگویند بوده ( قدیم) است هر دو حرفی از سر نادانی میزنند. خیام  به صراحت میگوید که پس از مرگ من چه اهمیتی دارد که جهان حادث بوده یا قدیم؛  پس اشاره میکند که باید در این جهان از زندگی لذت برد.

 

 چند بیت زیبای دیگر از خیام شاهد آورده میشود:

رندی دیدم نشسته بر خنک زمین                             نه کفر نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین                        اندردو جهان کرا بود زهره این

 

تا کی غم این خورم که دارم یا نه                             وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست                               کین دم که فروبرم برآرم یا نه

 

 

شاهنامه فردوسی و عشق(حدود 370 ه. ق. - 384 ه. ق.)

   شاهنامه بزرگترین منظومه افسانه ای - اساطیری- حماسی ملی ایرانیان است که متن آن مربوط به سلسله های افسانه ای و مربوط به بیشتر از 2500 سال پیش می شود. مسلما این افسانه ها سینه به سینه نقل شده و در هر نقل و انتقالی چیزهائی بدانها اضافه شده و چیزهائی نیز کم شده تا به فردوسی رسیده. به هر صورت اینجا صحبت بررسی این کتاب عظیم نیست بلکه اشاره به نکاتی است که به مبحث عشق مربوط می شود.

در این کتاب بسیار ارزشمند افسانه ای -  اساطیری – حماسی به بسیاری مسائل اشاره شده است  که از جمله اشاره به عشق و مخصوصا عشق میان دو غیر هم جنس جایگاه ویژه ای دارد. سوای عشق های گوناگونی که مستقیم و بیشتر غیر مستقیم به آنها اشاره شده و در متن کتاب جایگاه وسیعی دارد موضوع عشق هائی که میان زن و مرد صورت می گیرد در چندین مورد و به صورت های مختلف آمده است. از جمله جالب ترین آنها عشق میان فرزندان دو تن از بزرگان متخاصم می باشد.

بیژن پهلوان ایرانی پسر گیو عاشق منیژه دختر افراسیاب می شود. افراسیاب با خبر می شود،  منیژه را از شهر اخراج میکند و بیژن را در سیاه چالی می اندازد، تا اینکه رستم نام آورترین پهلوان اسطوره ای ایران او را نجات می دهد. این داستان عاشقانه طول وتفسیر زیادی دارد و پهلوانی ها و جنگ های زیادی را در پی خود می آورد.

 

دیگر از  داستان های عاشقانه در شاه نامه فردوسی " عشق ممنوع " است.

   سودابه نا مادری سیاوش بر او عاشق می شود و او حاضر نمی شود به پدر جفا کند  پس گرفتار دسیسه های عاشق دلخسته میشود که ماجراهای بسیاری به دنبال آن می آید که از جمله ماندگارترین قسمت آن عبور سیاوش از آتش برای اثبات بی گناهی است و این خود سیاوش را بصورت اسطوره در می آورد. این قسمت از نظر اسطوره شناسی بسیار با اهمیت است.  داستان آن بسیار زیاد است که با جنگ های بسیاری روبرو می شود و این یکی نیز از داستان ها بسیار جالب شاهنامه است.

بررسی شاهنامه نشان می دهد که عشق آنچنان وسعت دارد که حتی نمی توان کتابی حماسی نوشت بدون اینکه اشاره ای به عشق کرد و از  روی آن و مخصوصا عشق دو غیر همجنس گذشت.

 

   شاید قدیمی ترین کتاب حماسی ( که قسمتی از آن بهاگوت گیتا،  فلسفی است) و  مربوط به مردمان این منطقه است، " مِهابهارات " ( بهارات بزرگ) باشد که جنگ های میان چندین خانواده را که همه با یکدیگر فامیل بوده اند را بیان می کند. این کتاب به زبان سانسکریت چندین قرن پیش از مسیح و در طی قرون سروده شده است. این کتاب که بیش تر از 100000 بیت می باشد  علی رغم اینکه اساساً حماسی است،  لیکن به انواع عشق ها و مخصوصا عشق میان دو غیر همجنس پرداخته و نتوانسته خود را از موضوع عشق به دور نگه دارد.

 

 

فلاسفه، متکلمان، مذهبیون  و عشق

   گوشه ای از نظرات فلاسفه و مذهبیون  در عشق،  دراین رساله آورده شده است.  حتی بعضی از سختگیرترین و یا متعصب ترین مذهبیون  مجبور به پذیرش عشق  و حتی عشق میان زن و مرد شده اند.

   چنانچه در نقطه ای از جهان کسانی و یا حتی فردی  پیدا شود که عشق را رد کنند و آن را در هیچ موردی قبول نداشته باشند و مخصوصا عشق میان زن و مرد را رد کنند، آنگاه با گروه و یا فردی برخورد کرده ایم که از عقل به طور کامل بری هستند.

 

   نظرات تمامی متفکران اعم از فلاسفه، متکلمان، مذهبیون و غیره همگی  در ارتباط  با زمان و مکان بوده و کاملا تاثیر پذیر از آنها هستند؛  پس حتی میان یک گروه خاص  از هرکدام نیز نمی توان یک نظر واحد یافت.

   از جانبی هم چنان که این نوشته نشان می دهد عشق بسیار وسیع تر از آن است که تا بحال سعی شده تا در مختصری و در محدوه ای اندک دیده و بیان شود و این نقص بزرگ همه ی نظراتی بوده که تابحال در باره عشق بیان شده است.

 

   در این نوشته با وضوح نشان داده می شود که با  توجه به گستردگی عشق،  حتی تعریف کلاسیک از عشق ( عشق علاقه بیش از حد یا مفرط در حدی است که انسان تب می کند و... ) غلط می باشد. این تعریف کلاسیک که  فراگیر بوده  و طی قرون مورد پذیرش اکثریت غالب فلاسفه و مردم بوده است،  بصورت بسیار زیبائی از سوی  سهروردی بیان شده بود  و در این رساله نقل قول شده است.

 

 

عاشق طبیعت بودن

   عاشق طبیعت بودن از نمونه عشق های جالب می باشد مخصوصا چنانچه آن را با مبحث پیش راجع به هوا، آب و غذا در نظر بگیریم. 

   یکی از دلایل زیبائیِ طبیعت آب است. هرجا که آب باشد طراوت و سرسبزی نیز هست و از جانبی همین طبیعت بدون هوا هیچ است. اما مردم عاشق طبیعت می شوند و لیکن هوا مورد بی مهری  قرار می گیرد.

   با گسترش شهر نشینی وپیدایش شهرهائی که ساکنین اش به سختی می توانند سری به طبیعت بزنند، این کمبود در مردم بشدت احساس شد. در گذشته های دور که شهرها هنوز بدین گستردگی نبود، مردم باز هم  آرزوی زندگی در طبیعت را داشتند و بدین جهت بود که در میان شهرنشینان اولیه این آرزو به صورت  بیرون رفتن از خانه ( به صحرا رفتن، پیک نیک) و یا جشن بیرون رفتن از منزل ( سیزده به در میان ایرانیان) پیدا شد. اکنون در ساده ترین حالت به صورت قدم زدن در مکانهای مناسب (پارک ها) درون شهر خودرا نشان می دهد.

   اما نباید نیاز به  دیدن و بودن در طبیعت را با عشق به طبیعت اشتباه گرفت. هر انسانی حتی اگر در بزرگ ترین و پیشرفته ترین شهرهای جهان و در آنجا نیز در رفاه بسیار زیاد باشد باز نیاز به بودن در طبیعت را کاملا حس می کند و از این کار احساسی بسیار خوش آیند می یابد.

   از جهتی دیگر  مردمانی که در طبیعت زندگی می کنند این عشق را با خود دارند، هرچند اگر متوجه آن نباشند و یا بدان اعتراف نکنند.

   لیکن در این عصر و زمانه دسترسی مردم شهرهای بزرگ به طبیعت  بسیار سخت تر از آن گذشته هائی است که شهرها کوچک بودند.   دور از دسترس بودن طبیعت، این نیاز  را به صورت علاقه ای شدید و یا عشق در بعضی افراد به وجود آورده است. این افراد خود را عاشق طبیعت معرفی می کنند وتلاش دارند تا هرچه ممکن است خود را به طبیعت نزدیک تر کنند. آنها هر لحظه در فکر از میان رفتن طبیعت با گسترش شهرها و صنایع هستند. اما یک تفاوت اساسی که این عشاق را از دیگر عشاق جدا می کند آن است که به هر صورت دسترسی به طبیعت هر زمان که اراده شود ممکن است و شخص می تواند با یک سفر کوتاه به آن دست یابد و از جانب دیگر طرف مقابل (معشوق) از خود اراده ای برای عدم پذیرش ندارد و خود را بی چون وچرا در اختیار عاشق قرار می دهد.

   طبیعت در هرفصلی شکلی بخود می گیرد وباصطلاح جوان و پیر و دوباره جوان می شود.  طبیعت همانند انسان ها تنها رو به پیری نمی رود، پس همواره جلوه خود را حفظ و جذابیت ایجاد می کند.

آن انسان هائی که در شهرهای بزرگی همانند استکهلم زندگی می کنند همواره طبیعت را در کنار خود دارند. زیرا این شهر با یک میلیون جمعیت مثلا در مقایسه با تهران که حدود 10 برابر آن جمعیت دارد از شکل شهری کاملا متفاوتی برخوردار است. زیرا در تمامی نقاط شهر و در فاصله میان مناطق مسکونی شهر، جنگل ها و پارک های طبیعی بسیار بزرگ وجود دارد به طوری که وسعت استکهلم همانند تهران است.  حتی  انسان با دریا و کشتی ها در وسط شهر برخورد می کند.  با این حال باز هم تعداد زیادی از مردم به دلیل فرهنگ جامعه ترجیح می دهند برای زندگی، هر چه بیشتر از شهر خارج شوند و به روایتی در دل طبیعت زندگی کنند و برای کار به شهر بیایند.

   ساکنان کشورهائی مثل سوئد که فاصله ی  میان خانه هایشان  بسیار زیاد است؛  به دلیل این که هنوز طبیعت را در فضای اطراف منزل اشان می بینند؛ و از طرفی روابط  نزدیک با اقوام و سایر مردم (همانند مردمان شرق) ندارند؛  تمایل بسیار زیادی  دارند تا به دامن جنگل ها و طبیعت خالی از انسان ها بروند. آنها از این که به صراحت بگویند عاشق طبیعت هستند ابائی ندارند. عشق آنها به طبیعت به دلیل در کنار داشتن آن با عشق به طبیعت توسط آنانی که ممکن است در طول سال یکبار هم به یک طبیعت واقعی پا نگذارند متفاوت است.

 

   درک عشق به طبیعتِ انسان هائی  که سالها در دامن طبیعت بوده اند؛ از زندگی در سیبری، تا جنگل های فشرده گرمسیری، تا کوچ نشینی در سرزمین های کوهستانی ایران یا صحراهای خشک عربستان  مشکل نیست. این مردمان علیرغم آن زندگی به ظاهر سخت، سخت بدان عشق می ورزند و شهرها را همچون قفسی می بینند. مگر نه این است که عاشقی که در کنار معشوق است سختی نمی بیند بلکه زیبائی و خوشی را تماماً در بر دارد.

   نهایتا عجیب نیست که بسیاری از شهر نشینان علیرغم تمام رفاه، آرزوی  یک زندگی ساده  در دل طبیعت را دارند.

 

 

عشق به ثروت و قدرت

این نوع عشق  از بحث برانگیز ترین هاست،  به طوری که عده ای در عشق قدرت و ثروت همه چیز را فدا می کنند و عده ای در برابرش زندگی درویشی را پیش می گیرند و بدان تسخر زده، هیچ اش می شمارند، و عده ای هم آنرا عشق نمی دانند.

   عشق به ثروت نه ریشه عقیدتی و نه ریشه احساسیِ واقعی دارد و نه نیازی از ضروریات بشری است.  بلکه بیش تر از این که عشق باشد طمع و حرص و آز سیری ناپذیر است که چون تمامی فکر و ذکر شخص را به خود می گیرد و شخص حاضر است برای  آن دست به هر کاری بزند، عشق نامیده می شود.

   در حالیکه ثروت به عنوان مالی بیش تر از نیاز و قدرت به عنوان نیروئی  بیش تر از آنچه که به طور معمول برای زندگی آرام و عادی مورد نیاز است،  یک اضافه خواهی است که هر گاه بدان لگام زده نشود همچون اسبی سرکش می تازد و هدف نهائی نداشته هیچ گاه به نقطه ای به عنوان مقصد نمی رسد.

   عشق به ثروت وقدرت،  احساسی است که  حرص و آز نهفته در آن،  با سایر احساسات بشر که در این نوشتار به آنها اشاره شده متفاوت است و شاید به همین دلیل نتوان آن را عشق نامید.

   عشق به ثروت و مقام نیز همانند سایر عشق های  تند  تمامی فکر و ذکر فرد را به خود مشغول می کند و حتی در خواب نیز می آید.

   مشکل اساسی عشق به ثروت وقدرت آن است که آرام نمی گیرد زیرا وصال هرگز صورت نمی گیرد. در عشق میان دو هم جنس چنانچه وصال صورت بگیرد بعد از مدتی آن تندی و احساس تمایل وحتی سکس آرام می گیرد و شرایطی پیش می آید که مقداری از آن در مبحث مربوطه آمده است لیکن در مورد این نوع عشق به ثروت به دلیل این که محبوب دارای احساس نیست و اراده ای در این میان ندارد پس یک عشق کاملا یک طرفه است که چون میزان آن نیز مشخص نیست به آرامش نمی رسد. هم چنانکه گفته  شد عشق به طبیعت نیز یک طرفه است ولی هرگاه هر آدم آزادی بخواهد به آسانی می تواند به آن دست به یابد  و از آن بهره مند گردد که دقیقاً در نقطه مقابل این یکی می باشد.

 

   شاید فروکش کردن احساسات تند در هر عشقی و آن چه که به ظاهر "عادی شدن" می گویند و در اینجا باید کلمه صحیح آن یعنی "آرامش یافتن" را به کار برد، از بهترین چیزها باشد. برای درک مقصود از عادی شدن در اینجا، باید آن را در امثال عشق به والدین و یا وطن  دید. زیرا آرامش که باثبات همراه باشد از بزرگ ترین و مهم ترین چیزهائی است که انسان  می خواهد.  پس زندگی کسانی که به دنبال قدرت و ثروت بی پایان هستند به دلیل نداشتن آرامش و در نتیجه ثبات، تنها یک فاجعه است و بوئی از خوشی در آن نیست؛ هر چند شخص صاحب ثروت، معادل هزاران  انسان عادی مال داشته باشد و یا حاکم مطلق یک کشور باشد.

 

   اکنون آن کسانی را که تمامی هم و غم اشان،  کارشان است و حتی زمانی که کارشان تمام می شود و وقت استراحت اشان فرا می رسد به کارشان فکر می کنند، چگونه باید ارزیابی کرد؟

   این افراد ممکن است به فکر رشد یا ترقی از جنبه مالی (  یک خانه بزرگتر یا یک اتومبیل بهتر و  یا ثروت های کلا ن) و یا از جنبه مقام باشند و برای  آن تمامی لحظات زندگی خود را صرف کنند.

با توجه به این نکات آیا می توان چنین  افکاری که تمامی نیروی انسان را به خود مشغول می کند عشق به معنای واقعی نامید؟  یا این که این ها بیش تر گرفتاری فکری  و حرص هستند؟

 

   عشق در انسان احساسی خوش و مثبت ایجاد می کند.  مخصوصا عشق به جنس مخالف نوعی گرمی خاص به انسان داده، ضربان قلب و گردش خون را به طور خاصی تغییر می دهد که انسان از آن لذتی سرشار می برد و آن حالتی که می گویند " تب کردن"، در این نوع عشق امری کاملا طبیعی و لذت بخش است. همین لذت است که تمامی سلولهای انسان را به نشاط آورده و در نتیجه باعث سلامت و طول عمر می گردد. در حالیکه حرص به مال و مقام بر تمامی ارگانیزم بدن تاثیر منفی گذاشته و عمر انسان را کم می کند.

 

   عشق به ثروت و جاه باعث می گردد تا انسان از جرگه انسانیت خارج شده،  برای امیال خود دست به هر جنایتی (  در حدی  کوچک و بسیار محدود  و یا بزرگ  در سطح جهانی) بزند.  پس  در این اعمال غیر انسانی لذتی واقعی که از عشقی واقعی حاصل می شود وجود ندارد؛ بلکه  زیر پا گذاشتن دیگران و  یک نوع  مردم آزاری  در وجود فرد ایجاد می شود. بنابراین به سختی می توان این احساس را احساس عشق واقعی  نامید.

   شخصی که این چنین شیفته مال و جاه است همواره برای توجیه اعمال خلاف انسانی خود به دنبال توجیه است و هم زمان با لذتی که باید از ثروت و قدرتش ببرد از چند مسئله رنج می برد که در نتیجه همه چیز را برایش خراب کرده،  زجری که می برد از لذت ثروت  برایش بیش تر خواهد بود. 

پس این سوال مطرح می شود: آیا عشق باید به خوشی و آرامش و زندگی بهتر کمک کند و یا باعث نابودی شود؟

   آنکه عاشق ثروت و مال است همواره به دنبال بیش تر است و در نتیجه هیچ گاه ارضاء  یا سیر نمی شود. این سیر نشدن از قدرت و ثروت های حاصله ( حتی اگر در حد امپراطوری های بزرگ تاریخ باشد) از جمله درنتیجه مقایسه ای است که همواره با دیگران می کنند و از دیدن حتی اندکی در دست دیگران زجر می کشند.

   مشکل آنجا است که همیشه مقداری از معشوق را در اختیار دیگران می بینند و این باعث می شود که هیچ گاه معشوق  به تمام و کمال مال آنها نباشد که در نتیجه باعث حسرت آن ها می شود.

   این از زجرهائی است که خاص این نوع عشق بوده  و کاملا منفی است. چنین انسان هائی همواره فقیر و گرسنه اند زیرا هیچ چیز آنها را اقناع نمی کند و نهایت هم  فقیر و گرسنه می میرند.  

   بدلیل این که معشوق آنها چیزی است که هر چه بیشتر بدست بیاورند باز هم دورتر می گردد زیرا افقی وسیع تر از معشوقی که در اختیار دارند را می بینند در نتیجه، هیچ گاه به معشوق نمی رسند و هیچ گاه معشوق را تمام و کمال نخواهند داشت و با تمام وجود این عدم دسترسی را حس می کنند.

 

   دیگر؛ همانطور ی که گفته شد همواره به دنبال توجیه کارهای خود هستند. هرچند به نظر برسد که چنین افرادی هیچ حس انسانی نداشته و نگران چیزی نیستند و مرگ میلیون ها انسان دیگر نیز وجدان آنها را تکان نمی دهد اما از آنجائی که کار آنها غیر انسانی است و نهایتاً درهر انسانی بالاخره  ذره ای انسانیت هست؛ پس لحظاتی نیز پیش می آید که از اعمال خود زجر بکشند و احساس شرمساری کنند.

   آنها زمانی که با اعمال و یا اثرات اعمال زشت خود در جامعه رودر رو می شوند سعی در توجیه می کنند؛ در نتیجه زجری می کشند که با  زجری که یک عاشق دلباخته روئی زیبا و یا عاشقی عقیدتی و یا ...  از هجر معشوق می کشد، کاملا" متفاوت است.

   برای درک بهتر این موضوع  باید آنرا در برابر اعمال و رفتار کسانی قرار داد که  به کسی ظلمی نکرده با قناعت زندگی می کنند وهمیشه راضی و خوشحال هستند،  در نتیجه  وجدانشان هم  در برابر سایرین در آسایش است.

این دسته عاشقان مال و مقام، جنگ ها به راه انداخته و می اندازند.  تاریخ آغاز جنگها برای ثروت و قدرت مسلماً پیش از جنگ های عقیدتی است و نتیجتاً جنایت های آنها نیز بیش تر،  اما بعد ها این عاشقان از عاشقان عقیدتی برای منافع خود سود بردند.

 

   این نوع عشق از آن نوعی نیست که عاشق در معشوق غرق است و یا این که برای وصال به آن ( عشق به غیر هم جنس) که هیچ چیزی از آن را در اختیار ندارد در تب و تاب باشد؛ بلکه عشقی است که انسان همیشه مقداری و یا بهتر است گفته شود تمامی آن را در اختیار دارد. زیرا اگر به آن قانع شود به معشوق رسیده است. اما اگر این اسب را لجام گسیخته رها کند هیچ گاه به معشوق نمی رسد در حالی که معشوق در اختیار اوست همانند آن چه که می گویند " آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم"  یا بقول سوئدی ها " آدم عاقل از روی  رودخانه بدنبال پیدا کردن آب عبور نمی کند " .

   این عشقی است که باید آنرا شناخت و سیر شد. ثروتمند ترین افراد آنهائی هستند که قانع هستند حتی اگر چندین  برابر کم تر از مردم عادی مال و یا در آمد داشته باشند. این دسته مردم به مال و جاه به عنوان معشوق نگاه نمی کنند.

 

ثروت و مقام چیست؟

بد نیست  برای روشن شدن مسئله نگاهی نیز به ثروت و مقام  بیندازیم.

   آنچه مال و ثروت می نامیم اعم از پول نقد،  طلا، ملک و سایر اشیا چیزی نیست به غیراز حاصل کار و تلاش انسان ها که بر روی همین کره خاکی صورت گرفته و از طبیعت اطراف چیزهائی ساخته  اند و برای تعیین مالکیت و مسایل اقتصادی، پول فلزی یا اسکناس و اکنون پول مجازی  را به عنوان واسطه به وجود آورده اند.  بنابراین بسیاری از اینها چیزهائی است که تا همین چندی پیش در زندگی انسان وجود نداشت و نیازی هم بدان احساس نمی شد. حتی هم اکنون نیز بسیاری انسان ها از بسیاری از چیزها که برای دیگران ثروت به حساب می آید بی بهره اند و حتی نه تنها نیازی به آنها احساس نمی کنند بلکه شاید ابداً از وجود آنها نیز اطلاعی ندارند؛  اما زندگی را با خوشی سپری می کنند. این جا است که دوباره به نقش خوشی در زندگی می رسیم.

   پس این نوع از ثروت چیزی است که بدون آن نیز می توان زندگی کرد. مثال ها زیاد است مثلا؛ چنانچه شخصی بسیار بسیار ثروتمند در بیابان تشنه گیر بیفتد آیا حاضر است برای جان خود تمامی مال یا ثروتش را بدهد یا نه؟ و آیا ثروت واقعی پول و طلا و ... است یا علم و دانش  و همان سئوال معروف قدیمی در جوامع شرق: علم بهتر است یا ثروت؟

   مقام نیز در جوامع از ساخته های دست بشر است و در همان ردیف ثروت است که هر دو را با یک شیوه استدلال می توان منفی شمرد.

   اشاره به این شد " این نوع از ثروت"؛  زیرا بعضی افراد ممکن است چیزهای دیگری را ثروت بنامند ولی در اینجا صحبت تنها بر سر مال و اموال و پول است.

 

   البته ثروت و مقام را نباید همواره منفی دانست، بلکه انگیزه ای برای بشر ایجاد کرد که به تکامل و توسعه بپردازد. بدون چنین علاقه وحرصی توسعه زندگی بشر امکان نداشت.

   آنجا که دیوژنیسِ  کلبیِ یونانی از زندگی بریده بود و دست به هیچ کاری نمی زد، مانعی بزرگ برسر راه تکامل بود. اگر همه مردم می خواستند مثل او زندگی کنند آنگاه انسان از مرحله حیوانی نیز پائین تر می رفت. چنین انسان هائی با اتکا به کار و زحمت دیگران قادر بودند که به زندگی ادامه بدهند. آنها از حاصل تلاش دیگران بهره می گرفتند. در مقابل دیوژنیس باید گفت که شمشیر اسکندر برای پیشرفت بشر مفید بود و رفتار عزلت گرفته او خطر نابودی برای بشر را داشت.

   در داستان ها آمده که روزی اسکندر به سراغ دیوژنوس رفت. دیوژینوس در آفتاب روی زمین بدون زیر انداز دراز کشیده بود. اسکندر به او گفت: من اسکندر هستم، از من چیزی به خواه. دیوژنیس گفت: از جلوی آفتاب برو کنار آفتاب را میخواهم.  اسکندر گفت: به خدا اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژنوس باشم.

   به عقیده من  وجود اسکندرها با تمام کشتاری که در جهان براه انداختند از آدم هائی مثل دیوژنیس برای تکامل بشر بسیار مفیدتر و ثمر بخش تر بوده است. در همین داستان دیوژنیس آمده که او از تمام چیزهای دنیا فقط یک پیاله برای اب خوردن داشت. روزی برای آب نوشیدن میرود و کودکی را می بیند که با دست آب می نوشد. پیاله را به کناری می اندازد و می گوید: این نیز زیادی است. اما اگر مردم جهان می خواستند چنین زندگی بکنند اکنون همانند حیوانات بودیم.

   انسان بر اثر اینکه بسیار پرکار و پرتلاش بوده و هست توانسته به اینجا برسد. هیچ حیوانی باندازه انسان کار نمی کند مخصوصا کار مفید و از روی فکر و با برنامه. تمام پیش رفت های علمی بشر نیز که مرحله به مرحله و قدم به قدم است بدلیل همین بیش تر و بهتر خواستن می باشد.

   عشق به مال و مقام از انواع  بسیار پیچیده و خاص عشق هاست که در مرز میان عشق، و حرص و آز قرار دارد. اما بهتر است به جای این که گفته شود عشق به ثروت و قدرت گفته شود: حرص و آز به مال و قدرت، یا مال پرستی و جنون قدرت.

 

 

عشق میان دو هم جنس یا همجنس بازی!

   این مسئله هنوز بحث انگیز بوده و جواب مشخصی که همگان آن را به پذیرند تا به حال ارائه نشده است.

در این مورد دو نکته هست یکی موضوع سکس دو همجنس  و دیگری تمایل عشقی میان آنها.

   ظاهراً تمایل جنسی میان دو همجنس در میان بعضی از جانداران متحرک وجود دارد؛ اما این مسئله عام نیست.  نه تنها از این زاویه که تمام جانداران به آن رغبت ندارند، بلکه از این بابت  که حتی در میان آن دسته جاندارانی که چنین موردی دیده میشود عمومی و گسترده نیست.

   در میان انسان ها ظاهراً در جوامع مختلف و در زمانهای  مختلف رابطه میان همجنس ها متفاوت بوده است. مثلاً  گفته میشود که در زمان های دور در میان ایرانیان و اعراب رواج نداشته اما میان ترکان و یونانیان عادی بوده و  بعضی محققین میگویند پس از آمدن ترکان به ایران در این جامعه رواج یافته است.

   دلیل اینکه چرا برای سکس، به جای رفتن به طرف جنس مخالف به طرف جنس موافق می روند بیش تر این می تواند باشد که محدودیت تماس و نیز غلبه شهوت و نیاز به ارضاء جنسی است. اما در میان ترکان چنین نبوده و ظاهراً حتی بسیاری از شاهان قدرتمند که دسترسی به زن برایشان بسیار آسان بوده اصطلاحاً غلامباره بوده اند. از این میان، شاهان سلجوقی، غزنوی و خوارزمی را می توان نام برد. گرایش به غلامان در میان شاهان قاجار چنان بوده که سروصدا و اعتراض زنان را برانگیخت.

   در میان یونانیان نیز این نکته دلیل اصلی گرایش به هم جنس نبوده است زیرا بسیاری از آنانی که در مجموعه آثار افلاطون نام اشان آمده دارای همسر وفرزند بوده اند.  پس نیاز به ارضاء جنسی و نبود جنس مخالف، دلیل گرایش آنها به هم جنس نمی توانسته باشد. در همین نوشته اشاره ای به زنی به نام  

" دیوتیما" شد که نشانگر اعتراض زنان به هم جنس بازی مردان بود، زیرا  بی توجهی  یا کم توجهی به زنان را به همراه داشت.

   در دوره قاجاریه  نیز علی رغم اینکه این شاهان ترک، حرم سراهائی مملو از زنان داشتند باز هم به همجنس بازی میپرداختند بطوریکه اعتراض زنان آنان بلند بود.

   هر چند می گویند هم جنس بازی  در میان اعراب منفور بوده و حتی عمر خلیفه دوم در این مورد بسیار سخت گیر بود اما از جانبی روایاتی برخلاف آن نیز در خصوص بعضی مردمان همان زمان وجود دارد. اما اگر چنین هم بوده،  باز به پای ترکان نمی رسیدند و این عمل در میان آنها رواج نداشته و استثنا بوده است. در عصر حاضر ظاهراً این مسئله در میان بعضی اعراب مخصوصاً در حاشیه خلیج فارس و عربستان دیده می شود که می تواند به دلیل سخت گیری در ارتباط میان دوجنس و از طرفی بالارفتن سن ازدواج باشد.

   بعضی محققان می گویند: آن زمان که ترکان به غرب ایران رفتند و با اروپائیان رودررو شدند، اروپائیان از روابط جنسی با هم جنس بهره نمی بردند و تمایلی به آن نداشتند، و این ترکان بودند که هم جنس بازی را باخود به اروپا آوردند.  البته آن زمان یونانیانِ هم جنس باز از قدرت افتاده بودند و رومیان قدرت داشتند. لیکن پذیرش این تئوری چندان ساده نیست نه تنها به دلیل سابقه اش در میان یونانیان،  بلکه به دلیل مسائلی مانند جنگ های صلیبی که تعداد زیادی مسیحی فقیر و مجرد  را  در سنین مختلف وارد یک جنگ طولانی مدت 200 – 300 ساله کرد؛  که نتیجه آن نیز استفاده جنسی از نوجوانان می بود. بسیاری از این مردم از نواحی غربی اروپا به خاورمیانه آمده بودند و سفر و جنگ های آنها سالها طول کشید.

   یکی دیگر از مواردی که هم جنس بازی را در پی داشت، مسافرت های طولانی دریائی بود که گاه سالها طول می کشید و در نتیجه دریانوردان به هم دیگر توجه جنسی می کردند. این نوع دریانوردی های طولانی مدت در میان اروپائیان رواج داشت و مردمان خاورمیانه بدان توجه نداشتند.  ترکان نیز از دریاهای آزاد بدور بودند و دریانورد نبودند.

   بنابراین مسئله ورود هم جنس بازی به اروپا توسط ترکان جای سئوال داشته و باین سادگی نمی توان آنرا پذیرفت  و معلوم نیست این سخن چقدر ناشی از دشمنی اروپائیان نسبت به عثمانیان بوده است.

 

   از جانبی هرچند اکنون در خصوص این مسئله در وسایل ارتباط جمعی غرب بسیار صحبت شده و از این رابطه دفاع میشود؛ اما علی رغم این همه تبلیغات ظاهرا ً  همجنس بازی ( سکس با هم جنس) در میان عموم مردم پایگاهی ندارد، بلکه حتی با  آن مخالفند و اگر در مجامع عادی با آن مخالفت نکرده و بظاهر حمایت می کنند این تنها یک تظاهر کاذب است که دلیلش فشار وسایل ارتباط جمعی یا در واقع فشار از بالا است که بر آنها تحمیل می شود و به آنها چنین می نماید که غالب مردم با آن موافقند و کسانی که مخالفند افرادی عقب افتاده می باشند؛  به این ترتیب ترسی در ابراز عقیده ایجاد می کنند در حالی که آنگاه که کار به محافل بسیار دوستانه یا خصوصی می رسد برعکس آن دیده می شود و اگر کسی را مفعول خطاب کنند برایش بسیار سنگین است. این از آن نمونه فرهنگ سازی هائی است که قدرتمندان به دلایل خاص و برای  منافع خویش انجام می دهند.

 

   مسئله سکس با هم جنس و یا  احساس این که افرادی  بخواهند مفعول واقع بشوند،  با آنکه کسانی بخواهند تغیییر جنسیت بدهند متفاوت است، زیرا آنانکه می خواهند تغییر جنسیت بدهند، احساس و عواطف و ... جنس مخالف در آنها بیشتر از آن جنسیتی است که هستند و این امر ابداً  تحت اراده خودشان نیست.  پس این دو مقوله را باید کاملا از هم تفکیک کرد  و مجزا  دانست.

   اما اینکه تا چه حد می توان علاقه یا رابطه با هم جنس را عشق، یا میل جنسی و یا بیماری نامید مسئله ای وسیع است که شاید باید هر موردی  را جداگانه و به دقت بررسی کرد.

   ظاهراً چنین عشق هائی  بصورت استثناء وجود دارند که شواهد آن در همین زمان روبروی ماست و حتی همان طور که گفته شد در میان ترکان عادی بوده به طوری که بعضی ار شاهان چه خرج ها که برای معشوق  مرد خود نمی کردند و حتی در سوگ آنها چه سوگواریها.

در یونان قدیم نیز چنین روابطی بوده و امثال آن را در کُتب آنها و مخصوصاً افلاطون بسیار می توان دید.

   البته همان طور که دیده می شود این نوع عشق مشکلاتی دارد زیرا هم در میان یونانیان و هم در میان ترکان بیشتر عاشقِ نوجوانان می شدند و پس از چند سال که این نوجوانان ریش و سبیل در می آورد ند مشکلاتی ایجاد می شد.

   هرچند ظاهراً از همان زمان ها این موضوع  به نوعی برایشان قابل حل و پذیرش بود.  آنها پس از این که نوجوان را در سنین بالا می دیدند هیچ کدام از گذشته خود احساس بد و یا شرمساری نداشتند و آنرا مانند موردی طبیعی می پذیرفتند.

   اما با توجه باین نکته،  این نوع رابطه بعنوان عشق به همجنس مشکل به نظر می رسد. زیرا پس از اینکه نو جوان  ریش و سبیل در آورد باید سراغ یکی دیگر رفت.  پس شاید این شکل رابطه بیشتر بنوعی مریضی ( بیماری در جامعه) شباهت داشته باشد تا عشق. اما اگر شخصی که مفعول یا معشوقه بوده و ریش و سبیل در آورده و به سنین بالا میرسد که دیگر موردتوجه نیست ولی به مفعول بودن عادت کرده است آنگاه چگونه باید کسی را برای ارضاء خود بیابد؟ این نیز از مشکلات این نوع روابط است.

   در رابطه با غیر هم جنس  چنین نیست که فقط عاشق زیبایان شد و تازمانی که معشوق زیباست بدو متمایل بود.

   موارد به اشکال دیگری نیز  دیده می شوند،  این که دو هم جنس با هم زندگی کنند و ظاهراً یکی هم نقش فاعل ( عاشق) و دیگری مفعول ( معشوق) را داشته باشد در حالیکه هر دو نیز می توانند فاعل و هم زمان مفعول باشند.

   نتیجه این که عشق به هم جنس یا رابطه جنسی با هم جنس  را باید استثناء نامید، و استثناء نیز قاعده نیست. در این استثناء همانند مورد دو جنس مخالف هم موضوع سکس میان چنین افرادی وجود دارد و هم موضوع عاشق شدن اما مسلما نوع عاشق شدن ها کاملاً  متفاوت است.

 

   در آخر این قسمت لازم است اشاره شود که بعضی براین عقیده اند که در بعضی از اشعار ایرانیان زمانی که صحبت از معشوق می شده این معشوق مرد بوده و نه زن؛ پس این نوع عشق تنها مربوط به شاهان ترک که بر ایران نیز حکومت کرده اند نبوده بلکه بعضی از عرفا و صوفیان  را نیز شامل می شده است.

 

بررسی عشق میان دو جنس مخالف

 

   این نوع عشق بیش تر مورد توجه بحث ما می باشد. زیرا  در میان عامه مردم زمانی که صحبت از عشق ( بدون ذکر مورد خاصی) می شود مقصود همین نوع از عشق می باشد. و برای عامه مردم عشق یعنی عشق میان مرد و زن. اما در این نوشته نشان داده شد که تا چه حد گستردگی در  مقوله عشق وجود دارد.

 

   دو انسان مذکر و مونث می توانند عاشق یکدیگر بشوند و یا تنها یکی از آنها عاشق دیگری باشد بدون این که آن دیگری از چنان شدت عشق و علاقه برخوردار باشد و یا حتی ابدا عاشق باشد و یا حتی از موضوع مطلع باشد.

   در این مورد به همین میزان بسنده کرده به موردی پرداخته می شود  که هر دو نفر  زن  و مرد عاشق یکدیگرند.

   باید توجه کرد که اساساً وقتی شخصی عاشق دیگری میشودامکان اینکه همزمان عاشق دیگری هم بشود بسیا ربسیار ضعیف و نادر میباشد. اما این که بگوئیم ابداً ممکن نیست صحیح نمی باشد. معمولا زمانیکه عشق میان انسانها پیدا می شود تمامی توان و فکر شخص روی یک نفر( معشوق خود)، متمرکز می شود و اگر زیباترین افراد هم در برابر او ظاهر شوند به آنها توجه ندارد. این اوج احساس عشق است.

اما این موضوع در زمان اوج شدت عشق با زمان افت آن متفاوت است.

 

   از جانب دیگر انسان ها فانتزی های ( عالم رویائی ) گوناگونی دارند که بر مبنای جوامع و فرهنگ ها متفاوت است و گاه گاه انسان ها به آن عالم رویائی یا تخیلی یا فانتزی واردمی شود. این فانتزی ها با عشق و یا خواست واقعی می تواند هماهنگ باشد و یا نباشد. مثلا داشتن سکس با دیگران (سوای معشوق و یا همسر) و یا داشتن سکس هم زمان با دونفر یا چند نفر.

 

   در روابط عشقی،  سکس یا رابطه جنسی یا میل به داشتن آن امری عادی و طبیعی است. اگر درموردی چنین نباشد آن مورد می تواند  بسیار نادر باشد که چنین استناثی نه تنها ابداً قاعده نیست بلکه کاملا ً غیر طبیعی است. پس باید به پذیریم که هر عاشق و معشوقی در شوق وصال و داشتن رابطه جنسی می سوزند. این امری بسیار بسیار زیباست و علی رغم این که در بعضی مذاهب و در میان بعضی از رهبران مذهبی سعی می شود تا  این نوع عشق و خواسته جنسی را چیزی بد جلوه بدهند، باید به صراحت گفت که این اشکال به خود این افراد و تفکرات آن ها باز می گردد. از جانبی در عین حالیکه پیروان آنها سعی می کنند در ظاهر باین حرف صحه بگذارند و چون  تابو از آن یادی نکنند اما در دل و درون خود چیزی دیگرند.

   کسانیکه عاشق شده اند و این تجربه را دارند می دانند که در آن ایام چگونه قلب انسان حرکت دیگری دارد که در هیچ زمان دیگری چنان نبوده و آن چنان خوش آیند نیست. انسان در چنان عالمی سیر می کند که همه چیز برایش رنگ و بو و شکل و حالت دیگری دارد.

   در حالت عشقی واقعی وبسیار تند انسان دیگر به هیچ چیز گرما، سرما، گرسنگی و... و مادیات  برای تعیین سرنوشت عشق اش بهائی نمی دهد. انسان ِ عاشق ِ به معنی واقعی ابداً زمانی برای فکر کردن ِ به مادیات و حساب و کتاب  ندارد و در این حالت حتی ممکن است با ورشکستی مالی روبرو شود.

 

   دیگر این که انسان ها گونه گون هستند و احساس  و وضعیت آنها و... متفاوت است. مضافاً این که چون این نوع عشق  رابطه میان دو نفر است، در نتیجه تعداد انواع  را متنوع تر( گونه گونه تر) می کند. همان طور که هیچ دو انسانی شبیه هم نیستند پس هیج دو گونه عشقی هم شبیه هم نیست. از طرف دیگر انسان ها خود نیز به مرور زمان تغییر می کنند.  پس در رابطه عشقی هر فردی با دیگری پس از مدتی شدت و ضعف ایجاد می شود. 

   پس از وصال عاشق و معشوق،  قاعدتاً از آن احساسات تند عشقی کم می شود. اما اگر همه چیز به خوبی پیش برود نوع دیگری از عشق به وجود می آید که در ظاهر دیده نمی شود اما در باطن می تواند بسیار عمیق تر و ریشه دار تر ازعشق اولیه باشد.  چرا؟

   زیرا آن عشق اولیه بیش تر برروی ظاهر افراد به وجود  آمده و در آن جنبه احساسی و جنسی بسیار شدیدی  وجود دارد که سایر مسائل را شدیداً  تحت الشعاع قرار می دهد، اما پس از مدتی که از آن شدت کاسته شد احساس عمیق و ریشه دار دیگری به وجود می آید.

   عشق در اوایل خود بیش تر بر اساس ظاهر افراد، یعنی برمبنای اندازه های ظاهری بدن و چهره و  شکل راه رفتن و لباس پوشیدن و امثالهم است  و در این راه فشار جنسی (هورمون) تاثیر گذار می باشد. هر چه انسان جوان تر و هورمون هایش بیشتر ترشح شود شدت و یا تب عشق بیش تر شده و بالاتر می رود.

   حتی ثروت وقدرت و معروفیت، بعضی افراد را به صورتی در می آورد که بعضی حتی بدون داشتن رابطه از نزدیک، نسبت به آن افراد احساس عشق می کنند.  بررسی روان شناسانه این نکته نیز  در افراد مختلف،  گونه گون است.

   اما زمانیکه رابطه برقرار شد آن گاه این ظاهر افراد، کاملاً  و یا تا حد زیادی عادی می شود و در کنار آن  مسائل دیگری جلوه نموده و عمده می شود. چنانچه در آن مسائل به توافق برسند و عشق اولیه به عشق ثانوی تبدیل شود آن گاه تغییر ظاهر انسان ها ( که بسیار طبیعی است و ممکن است انسانی که در یک سن معین و برای چند سالی بسیار زیبا بوده کاملاً  تغییر بکند) از اهمیت اش برای طرف مقابل کم شود.

 

   بعضی محققان در سوئد می گویند عشق بعد از 18 ماه تمام می شود. آنها نظراتشان را برمبنای ترشحات تحریک کننده بیان می دارند اما به این نکته توجه ندارند  که این عشق از حالت تند و آتشین اولیه به حالت آرامش فرو میرود. برای درک پاسخ، به سایر مطالب آمده در این رساله  در خصوص انواع عشق هائی که در آرامش هستند توجه شود.

 

 

عشق  در شرایط مختلف و جوامع گوناگون متفاوت است.

 

   این که عشق در جوامع مختلف اشکال گوناگون دارد امری کاملا پذیرفتنی است.  مثلاً  به سادگی دیده میشود که عشق در میان انسان هائی که در شهرهای بزرگ و صنعتی زندگی می کنند با کسانی که هنوز ساختار عشیره ای را حفظ کرده اند متفاوت است.

 

   مثلا در سوئد میگویند به عشق سوئدیها نمیتوان اعتماد کرد زیرا که امروزعاشق هستند و در این عشق نیز هیچ جای شک و تردید نیست اما برای فردا روی آن نمی توان حساب باز کرد و بنابراین نمی توان برنامه ای برای زندگی مشترک آینده ریخت.  زیرا که هر لحظه ممکن است یکی از طرفین بگوید که " عشق تمام شد"  و همان روز از خانه برود.  در این گونه جوامع تجربه مردم می گوید: حالا که صحبت از عشق است و عاشق هستیم از این عشق و زندگی لذت می بریم؛ در آینده هرچه پیش آمد خوش آمد.

   شرایط حتی بصورتی است که در موارد بسیار آن طرفی که می خواهد رابطه را به دلایلی کاملا ًقطع کند ابداً  چیزی از خود بروز نمی دهد و طرف دیگر یک روز خبر دارد می شود که باید همه چیز را بدست فراموشی بسپارد. مثال مشخص در مواردی است که دو نفر باهم زندگی می کنند و یک روز که به سر کار می روند آن که می خواسته جدا شود وسایل اش را برمی دارد و می رود و دیگری که به خانه می آید آنجا را خالی از معشوق صبح خود می بیند؛  در حالی که تا آخرین لحظه ظاهراً اظهار عشق می کرده  یا رفتاری داشته که ابداً جدا شدن را انتظار نمی کشید.

   بنابراین در این گونه جوامع که به آینده چنین نگاهی دارند  و ضمناً از سنین نوجوانی در مدارس رابطه جنسی برقرار می کنند و می دانند که طرف مقابلِ عشقی اشا ن-  که ممکن است شریک زندگی و صاحب فرزندان مشترک هم باشند- او نیز  پیشتر با افراد زیادی رابطه جنسی داشته است، خود را در یک  آمادگی برای جدائی نگه می دارند. همین نکته باعث می شود که از شدت عشق کم شود و از طرفی چون همواره خود را در معرض خطر جدا شدن می بینند هر کدام سعی کنند که برای خود پشتوانه های مختلف،  روحی و...  جهت آماده شدن  برای جدائی بسازند.  حتی از آن هم فراتر شخصی را پیدا کنند تا  در صورت جدائی ضربه نخورند.

   در این جوامع آن که جدا می شود بدلیل این که برنامه هایش را ریخته است و حتی ممکن است شخص دیگری را برای خود یافته باشد و بهمین دلیل جدا شده، ضربه نمی خورد؛ اما طرف دیگر ضربه می خورد. پس چون معلوم نیست کدام یک زودتر می رود هردو خود را دریک حالت آمادگی نگه میدارند.  بنابراین می توان فهمید که در این جوامع برخلاف جوامع دیگری که سنتی هستند، حالت عشق، تعصب و یا غیرت شدید وجود نمی تواند داشته باشد.  زیرا عشق شدید،  تعصب و غیرت شدید بوجود می آورد. از جانبی وقتی انسان باید همیشه در یک آمادگی برای جدائی ای باشد که در مقابل آن نباید ( و نمی تواند و اجازه قانونی هم ندارد) عکس العمل شدید نشان بدهد، پس باید خود را آماده بکند. در نتیجه از همان ابتدا باید از میزان عشق و علاقه اش به نحو قابل توجهی بکاهد.

 

   در جامعه ای مانند ایران که نه همانند عربستان آن چنان حالت قبیله ای و سفت و سخت مذهبی  دارد و نه چندان ولنگ و باز است؛ مردم خود را برای یک زندگی عادی زناشوئی طولانی مدت آماده می کنند و بنابراین هم زن و هم مرد هر دو از نوعی تعصب نسبت به زوج خود برخوردارند.

   هرجا علاقه هست تعصب و غیرت هم هست. لیکن عکس العمل تعصبی و غیرتی در جوامع مختلف، متفاوت است. چون این موضوع بحث جداگانه و مفصلی را می طلبد از بررسی بیشتر صرف نظر می شود هر چند در مطالب پیشین اندکی بدان پرداخته شده است.

 

   تاثیر ثروت و  فقر در  جوامع را نیز باید در معادلات گنجاند زیرا در ارتباط مستقیم مسائل جامعه و روحیات مردم است و رابطه نزدیکی نیز با تعصب یا فناتیزم دارد. این نکته نیز در نوشتارهای پیشین توضیح داده شده است.

 

   گفته شد که پس از مدتی زندگی مشترک میان عاشق و معشوق، عشق دیگری پیدا می شود؛ حال باید اضافه کرد که حتی اگر ازدواج برمبنای عشق هم نباشد بلکه برمبنای عقل خانواده ها  در انتخاب همسر باشد پس از مدتی میان زوج ها نوعی از عشق وعلاقه پیدا می شود که آنها را نسبت به هم نزدیک می کند.

   حال چنانچه در این میان یکی از دو طرف عاشق شخص دیگری شد  در این صورت مسئله پیچیده می شود،  که برمبنای خصوصیات فردی می توان عکس العمل های مختلفی را دید.  معمولا در این چنین جوامع عکس العمل ها بسیار تند است. اما در این جوامع عکس العمل های بسیار بی خیال و بی اعتناء هم ممکن است دیده شود؛ کمااینکه در جوامعی مانند سوئد نیز موارد غیرتی تا حد قتل دربرابر آنچه که خیانت نامیده می شود دیده شده است. قتل تنها یک نوع  از انواع عکس العمل های غیرتی است.

   زمانی که عشق وجود دارد، احساسی در شخص ایجاد می شود که نسبت به طرف مقابل متعصب و غیرتی باشد. لیکن به دلایل بسیار(که در مجموعه این مقاله  دیده می شود) عکس العمل های غیرتی در جوامع مختلف و افراد از شدت و ضعف و نیز اشکال مختلف برخوردار است.

   یک توضیح مختصر می تواند مفید باشد. عکس العمل غیرتی همیشه با کشتن و یا اعمال بسیار تند  همراه نیست؛  بلکه در بعضی جوامع و در مواردی،  زمانیکه فردی متوجه می شود که طرف مقابلش با دیگری به نوعی رابطه دارد در برابر این عمل ممکن است بدون هیچ حرف و نقلی او را رها کند؛ این خود عکس العملی غیرتی است.

 

   پس در مواردعشقی می توان انواع بسیار مختلف و عکس العمل های بسیار گوناگونی را دید.

 

 

عشق در مهاجرت

   یکی از موارد بسیار جالب توجه برای بحث ما جابه جائی انسان ها در طول تاریخ و مخصوصاً در عصر حاضر است. درطول تاریخ انسان ها بیش تر به صورت دسته جمعی و کم تر فردی از محل تولد و رشد خود مهاجرت کرده اند. در عصر حاضر این مهاجرت ها شکل دیگری گرفته است زیرا انسانها بیشتر به صورت فردی و یا حداکثر خانواده های کوچک مهاجرت می کنند. این گونه مهاجرت نیز می تواند در مدت زمان بسیار کوتاهی از این سر دنیا به آن سر دنیا باشد بطوری که انسان از روی صدها فرهنگ پرواز کند، و بدون اینکه هیچ کدام از فرهنگ های  واسط  را دیده باشد،  بیک باره سر از جائی در آورد که دنیائی تفاوت با فرهنگ او داشته باشد. هرچند در این میان رسانه های عمومی می توانند اطلاعات اولیه از این تفاوت ها را به او نشان بدهند اما این نکته با اینکه انسان به یک باره خود را در قلب فرهنگ دیگری ببیند، بسیار فاصله دارد.

   هرچند بسیاری از مهاجران می دانند که دیگر به زادگاه خود باز نخواهند گشت و حتی تلاش می کنند تا خود را با محیط جدید تطبیق بدهند؛ اما بسته به اینکه در چه سن و سالی  محیط اولیه خود را ترک کرده باشند این تغییر در آنها گونه گون است.

   علی رغم اینکه احساس انسان ها دائماً در حال تغییر است، اما در مواردی بعضی از انواع آنها آن چنان ریشه می گیرند که تغییر در آن به طور کامل و ریشه ای ابدا صورت نمی گیرد. 

   احساسات و فرهنگ انسان ها به این سادگی ها تغییر نمی کند و در نتیجه آنها پس از مهاجرت سالیان طولانی ( و حتی برای عده زیادی تمام عمر) در یک حالت بینابینی باقی می مانند.

   این دوگانگی فرهنگی که از نکات اصلی در تاثیر گذاری  بر احساسات انسانهای مهاجر می باشد بطور مستقیم بر زندگی و  رابطه عشقی آنها و نیز تفاوت میان نگاه به زندگی و عشق در میان دو گروه مهاجران و مهاجر پذیران،  تاثیر می گذارد.

 

 

رابطه عشق با شرایط طبیعی

   وضعیت طبیعی و اقلیم می تواند بررابطه انسان ها و در نتیجه نوع رابطه عشقی تاثیر بگذارد.

زندگی در وضعیت خشک و سوزان صحرائی با زندگی در جنگل های انبوه افریقا یا آمازون و یا زندگی در مناطق سیبری و یا اروپا و یا سنتی و با قدمت طولانی آسیا، هرکدام نوعی از رابطه و در نتیجه احساس و نتیجتا عشق ایجاد می کند.

   مثلا در آن مناطق آفریقائی  یا سیبری و یا... که مردان، زنانِ خود را بدون هیچ احساسی و حتی با میل خود به آغوش دیگران می فرستند، احساسات و از جمله عشق، با مناطق دیگر تفاوت اساسی پیدا می کند.  مسلماً در این جوامع بسیاری موارد دیگر که با این احساسات سروکار دارند با سایر مناطق متفاوت خواهد بود.

   اما نباید تصور کرد که در چنان جوامعی عشق وجود ندارد و مردانی که زنان خود را به آغوش دیگران می فرستند عاشق نمی شوند و عاشق زنان خود نیستند.

   به عنوان یک تفاوت  در احساسات جوامع و مردمان گوناگون می توان  به عکس العمل غیرتی در مورد همسران توجه کرد.

   نباید دوچار توهم شد که عکس العمل غیرتی که ناشی از عشق است تنها از جانب مردان بر زنان است بلکه دوجانبه می باشد. بررسی این نکته خود مبحث وسیعی است. حتی اگر تصور شود که بعضی از شاهان دارای حرمسراهای بزرگی بودند و به دلیل قدرت آنها زن ها توان هیج عکس العملی را نداشتند در اشتباه خواهیم بود.  زیرا آنها هرچند نمی توانستند مستقیماً به مرد خود که شاه و یا  بزرگی قدرتمند بود ضربه بزنند، ولی آنها انتقام اشان را از زنان کنار خود یا رقیبان خود می گرفتند.

در مواردی  نیز که مردانی با وسع مالی کم تر دو یا چند زن می گرفتند کم تر اتفاق می افتاد که بتوانند از زندگی آرامی برخوردار باشند.

   بررسی جوامعی که زنان چند همسر می گرفتند و جوامعی دیگربا خصوصیاتی دیگر،  تنوعی در بحث ایجاد می کند که راجع بدان می توان کتابها نوشت.

   بنابراین دیده می شود که عشق در مناطق مختلف جغرافیائی جهان بسیار متنوع است.  پس بعضی از این شاخصه ها و یا حتی عمده  شاخصه های  قید شده در این رساله در خصوص بعضی از مردم در بعضی مناطق ابداً صدق نمی کند.

 

 

عشق در زمان و مکان های متفاوت

   عشق در زمان ها  و مکان های گوناگون متفاوت است. بدین معنی که علی رغم تشابهات اساسی میان عشق در تمام طول تاریخ بشر و در تمام جهان، اما در مکان های مختلف و در زمان های متفاوت شکل های گوناگونی می گرفته است.

   به نظر می رسد عشق در موقعیت های  رفاهی متفاوت چهره های گوناگونی به خود می گیرد. بدین معنی که در ادوار بسیار دور که انسان در سختی معیشت همانند سایر حیوانات مهاجر،  در مهاجرت های سخت به دنبال غذا بوده شکل عشق به صورتی دیگر بوده است.

   مخصوصا ً آن زمان که انسان به شکل بسیار ابتدائی و حتی بدون لباس می زیسته از آنجائی که به صورت گروه های کوچکی بوده اند که همواره با هم بوده اند بسیاری از مسائل مثلا فراق و... مطرح نبوده است.  در ضمن احتمال داشتن رابطه جنسی به صورت بسیار ساده میان هر دو نفری  از جمع بوده است.  پس وصعیت احساس عشق بصورت کنونی بسیار نادر بوده است. اما ممکن است در میان بعضی از آنها همانند بعضی دسته میمون ها و یا قوها تک همسری بوده باشد.

   تاریخ نشان میدهد که مثلاً در همین دوران ساسانیان در ایران ( پیشتر از 1300- 1400 سال پیش) ازدواج میان والدین و فرزندان و یا میان خواهران و برادران وجود داشته است که این مسئله خود تفاوت اساسی در شکل عشق در آن زمان و اکنون ایجاد می کند. یعنی تداخلی از عشق والدین به فرزندان و یا عشق برادر و خواهر به یکدیگر با عشق همسر به همسر یا عشق دو جنس مخالف به یکدیگر را ایجاد می کند.

   هرچند بعضی محققین معتقدند که این نوع ازدواج ها تنها میان شاهان و بزرگان و برای حفظ سلطنت بوده اما چندان مستدل نیست و احتمالاً  گسترده تر بوده و بسیاری از مردمان عادی را هم در بر می گرفته است.  زیرا داستان ارداویراف بزرگترین، برترین و پاک ترین روحانی زمان که با 7 تن خواهرانش ازدواج کرده بود و همچنین مثال های دیگری در یونان و کشورهای اطراف چنین ازدواج هائی را تصدیق می کند. ممنوعیت این نوع ازدواج ها از حدود 2000 سال پیش و با کندی صورت گرفت که نمودش بصورت قانون مذهبی در کتب آنها پدید آمد.

   مراحل ابتدائی  زندگی انسان ها که نام برده شد به مرور پیش تر رفت و از زمانی که بشر به کشاورزی دست یافت و ساکن شد به مرور شروع به وضع قوانین کرد. با ساکن شدن انسان ها و تشکیل اجتماعاتی بزرگ تر از چند واحد کوچک مهاجر، رابطه ها نیز گسترده تر شد و انسان ها در رابطه های دورتر فامیلی یا قبیله ای  نیز قرار گرفتند و کم کم مشکلات دست یابی به یکدیگر پدید آمد. با به وجود آمدن جوامعی در نزدیکی یکدیگر و برقراری ارتباط میان آنها کم کم انسان های جوامع مختلف در تماس با سایر جوامع یکدیگر را می دیدند و حس علاقه مندی به انسانی دیگر در جامعه ای دیگر پیدا میشد؛ ولی از طرفی سخت بودن امکان ملاقات  به دلائلی مانند فاصله مکانی، مخالفت ساکنین آن مناطق با رابطه ای میان دونفر از دو قبیله یا جامعه مختلف و مسائلی دیگر به این شدت علاقه دامن می زد.

   درجوامع اولیه ای که انسان ها مهاجر بودند مسئله عشق به وطن و بسیاری موارد دیگر وجود نداشته واگر چیزی بوده همانند پرندگان مهاجر بوده که محلی را برای مهاجرت های خود انتخاب می کردند تا از مزایای آن استفاده به برند.

   انسان هائی که اکنون به صورت کوچ نشین  بسر می برند سرزمین ییلاق و قشلاقی خود را ملک خود می دانند که می بایست از منافع آن سود ببرند و برای حفظ آن حتی می جنگند. از طولانی ترین و سخت ترین مبارزات برای حفظ سرزمین ها ی محدوده  مهاجری،  جنگ های  سرخ پوستان ساکن آمریکا با مهاجران جدید اروپائی بود.

   با مرفه تر شدن انسان ها،  شکل عشق نیز تکامل یافت تا در مقطعی به اوج خود رسید.

اما در مراحلی  که این رفاه بسیار زیاد می شد  و یا بشود،   به دلیل رفاه زیاد و آسانی دست یابی به سکس ولذات جنسی، عشق  زیر ضرب قرار می گرفت  و می گیرد؛ و به ابتذال کشیده شده و عشق های واقعی نایاب می شدند  و میشوند.

   این مرحله در زمان های  قدیم نیز بوده است. مانند زمان هارون الرشید که دنیای اسلام در اوج قدرت و ثروت بود. درآن زمان مردان به دنبال خوش گذرانی بودند و زنان خودشان از توجه اشان افتاده بود. و این باعث می شد که زنان نیز بی بند و بار شوند و به دنبال خوش گذرانی با مردانی غیر باشند.

   در عصر حاضر نیز در جوامع ثروتمند غربی همین حالت دیده می شود.  مضافا ً این که گروه های ثروتمند وقدرتمند می خواهند  جامعه چنین بشود تا  بتوانند سودهای خود را از این ناهنجاری جامعه ببرند. چنین اوضاعی عشق واقعی را در جامعه زیر ضرب می گیرد.

 

 

عکس العمل های گوناگون عشقی

   یک نکته غیر قابل انکار است: هر عاشقی در برابر آنچه یا آنکه  بخواهد معشوق اش را برباید یا آسیب بزند عکس العمل نشان می دهد. اما شدت و ضعف آن بسته به فاکتورهای بسیاری است.

عکس العمل عشقی به عنوان قسمی از عکس العمل های احساسی انسان ها در ادوار و اماکن مختلف متفاوت است. هم چنین  نوعی از عکس العمل عشقی که به صورت غیرت و یا حسادت شدید ظاهر می شود، در جهان متفاوت است.

   این عکس العمل ها که وابسته به جامعه و فرهنگ بوده  و از آنجا نشأت می گیرند، خود نیز بر فرهنگ عمومی جامعه تاثیر می گذارند.

   در بعضی جوامع عکس العمل عشقی در برابر محبوب جفاکار در مجموع می تواند همراه با خشونت باشد و در بعضی دیگر در چنین حالتی تنها با روبرگرداندن و پشت کردن باشد. البته در هردو حالت شخصی که جفا دیده است ضربه میخورد و عکس العمل او نیز ارتباط مستقیمی دارد با میزان ضربه ای که خورده است.  این خود نیز وابسته به  شرایط جامعه ای است که در آن رشد یافته اند.

   عکس العمل عاشق در برابر کسی  که می خواهد معشوق  را بگیرد یا برباید یا آسیب بزند،  بسته به این که معشوق چه  یا که  و در کجا یا کدام جامعه باشد؛ همچنین  عاشق در کدام مرحله از شدت عشق یا شوق یا تب و تاب  بوده،  نیز رفتار معشوق چگونه باشد؛ و از جانبی دیگر، طرف مقابل که می خواهد معشوق را برباید یا آسیب بزند، که یا چه و در چه موقعیت و مقامی باشد،  متفاوت است.

 

 

نقش حکومت ها در رابطه عشقی میان انسان ها

   همان گونه که حکومت ها با اعمال سیستم های خود اقتصاد و فرهنگ را تغییر می داده اند و می دهند، این تغییرات بطور اتوماتیک به عشق و مخصوصا میان مردمان نیز منتقل می شده و می شود.

   حکومت ها سیستم های مطابق میل خود را به جامعه تحمیل می کنند و بدین ترتیب برتمامی مسائل جامعه و از جمله روابط میان مردم و در این میان روابط عشقی نیز تاثیر می گذارند.

   در جوامعی که بسیار مادی شده اند شاید بتوان گفت که عشق به غیر هم جنس  در جایگاه بعد از اقتصاد قرار گرفته است. در واقع در چنین جوامع پول،  و عشق ِ به پول، حرف اول را میزند.  به همین دلیل سایر مسایل و از جمله عشق ها در سایه این قدرت اصلی قرارمی گیرند.

   در جوامع ثروتمندغربی که سیستم حاکم،  انسان ها را به صورت منفرد در آورده وآنها را ه آنجا کشانده که تمام فکر و ذکر مردمان پول شده و ملاک و معیار همه چیز پول گردیده عشق جایگاه احساسی زیبای خود را به محاسبات مالی داده است. هر چند نباید از نظر دور داشت که خود این جوامع نیز دسته بندی می شوند و شدت و ضعف در میان آنها وجود دارد و از طرفی دیگر حتی در این جوامع هنوز در میان روستا ها و حتی شهرک های کوچک دور افتاده فرهنگ های دیگری متفاوت از شهرهای بزرگ که بعنوان سمبل اصلی فرهنگ معرفی می شوند وجود دارد.

   چنان که گفته شد یکی از شاخصه های اصلی و اساسی ایجاد عشق بین دو تن  نیاز جنسی است.  بنابراین  در آن جوامعی که ارضاء جنسی به سادگی صورت می گیرد و افراد ممکن است با تمامی ی انواع عمده ی  ظواهر( صورت، اندام و...) از جنس مقابل، رابطه جنسی داشته باشند، دیگر چندان هوس ِ ظاهری  زیبا را ندارند، زیرا چیز جدیدی که امتحان نکرده باشند نمی یابند.  این امر از شدت تمایل به جنس مقابل  بسیارکم می کند. زیرا هر آن چه به سادگی در دسترس است ارزش زیادی ندارد مثلاً اگر طلا باندازه خاک یا حتی سایر فلزات در دستری بود آنوقت ارزش کنونی را نداشت. حتی همین آب و مخصوصاً هوا ( که پیش تر مثال آورده شد) اگر فراوان نبود ارزش زیادی پیدا میکرد.

در چنین جوامع  اساساً احساس عشق جای خود را با سکس عوض می کند هر چند در آرزوی عشقی واقعی می سوزند.

   همان طور که گفته شد عشق (میان دو غیر هم جنس) در تمامی جوامع وجود دارد اما نوع و شدت و ضعف آن و فاکتورهائی که در این رابطه احساسی دخالت می کنند، در جوامع مختلف متفاوت است.  از آنجا که قدرت های حاکم برای حفظ و گسترش قدرت و ثروت خود فرهنگ سازی می کنند بطور مستقیم در شکل گیری جامعه و تغییر در احساسات انسان ها و از جمله عشق وارد می شوند.

جوامع غربی جوامع اسلامی را محکوم می کنند که در این جوامع زن ها تحت ستم هستند بنابراین عشق نمی تواند خود را نشان بدهد. در مقابل جوامع سنتی نیز جوامع غربی را محکوم می کنند که زنها را به صورت وسیله عیش و عشرت در آورده اند و بنیان خانواده و عشق به همسر، والدین ، فرزندان و... را از میان برده اند.

 

 

رابطه عشق و شهوت

   شهوت در ادبیات و فلسفه عرب و ایران،  گاه معادل عشق گرفته می شود. در این موارد شهوت همان عشق و علاقه بیش از حد به چیزهاست اما بیش تر جنبه منفی دارد، مثلا می گویند شهوت (عشق) به مال و مقام او را کور کرد.

   ابتدا نگاهی به یکی از قدیم ترین و پایه ای ترین نظرات فلسفی در خصوص اخلاق و شهوت انداخته می شود،  تا اندکی مسئله شهوت از زاویه دید یکی از نظرات فلسفی روشن شده،  گستردگی مبحث عیان گردیده و مشخص شود که تا چه حد زیادی  نظرات مختلف در باره شهوت و تاثیر آن بر انسان وجود دارد.

   کتاب " تهذیب الاخلاق" اثر یحیی بن عدی بن حمید بن زکریا ( 894- 975 میلادی)  به عنوان یکی از قدیم ترین کتب فلسفی در علم اخلاق  دوره اسلامی به حساب آمده است.  نویسنده از نصرانیان یعقوبی النحلة  بوده که در محضر فیلسوفانی بزرگ همچون ابو نصر فارابی و ابو بشر متی بن یونس القنائی  تعلیم  دیده  و از طرفی شاگردانی بزرگ و فیلسوف همچون ابو سلیمان ... المنطقی السجستانی، ابو حیان توحیدی، ابوالخیر بن سواربن بابا بهنام، ابوالقاسم... داوود جراح، ابو علی... مصرانی منطقی  را تربیت کرده است.

 در چاپ دوم با تجدید نظر،1371، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، نویسنده پس از اینکه تعریفاتی از اخلاق را ارائه می دهد در ص 50 چنین می آورد:

 

" دلیل وجود تفاوتهای اخلاقی، نفس است و نفس دارای 3 نیرو است که آنها را نفوس 3 گانه نامیده اند: الف: نفس شهوانیه

ب:   نفس غضبیه

ج:   نفس ناطقه

و مجموع اخلاق آدمی از این 3 نیرو نشأت میگیرد.

بخشی از اخلاق، انحصار به یکی از این نیروها دارد، و بخشی دیگر به دو قوه مربوط است و پاره ای از خوی ها به نفوس سه گانه مربوط میگردد. برخی از این قوا به انسان و بعضی به حیوانات تعلق دارد و برخی ویژه آدمی است.

(ازمیان نفوس 3 گانه) نفس شهوانیه، میان آدمیان و دیگر حیوانات مشترک است و همه لذات جسمانی همچون میل به خوردن و آشامیدن و همخوابگی بدان مربوط میگردد. و نفس شهوانی بغایت نیرومند است و هرگاه آدمی برآن چیره نگردد و آن را تحت تربیت خویش قرار ندهد- بنده آن میشود و شهوت بر او چیره میگردد و چون بر آدمی استیلا یافت، سرکوبی و ریشه کن کردنش دشوار بوده، تهذیب نفس ناگوار می آید.

و چون نفس شهوانی در وجود آدمی استقرار یافت و فرمانروا و صاحب اختیار او گردید، این فرد به چارپایان ماننده تر است تا آدمیان.  بخاطر آن که مقاصد و اراده و خواست و همت او یکجا صرف شهوات و لذات خواهد شد. و این خوی چار پایان است.

و شهوت پرست، نادانی بی آزرم و پرده در است. از اهل فضل گریزان و به خلوت مایل است، از شرکت در مجالس شادمانی پرهیز دارد و اهل علم را دشمن می شمارد و پارسایان و پرهیزگاران را زشت میپندارد و تبهکاران را بدوستی میگیرد. و ناپسندیها را پسندیده میدارد و از آن ها بسیار یاد میآرد

و از شنیدن یادِ آن ها لذت میبرد و به دوستی نادانان شادمان میگردد و هزل و کثرت لهو بر او چیره میگردد و سرنوشت این شخص به تبهکاری ها و ارتکاب ناپسندی ها و انجام مُحَرَمات، می انجامد. و چه بسا که عشق به لذات- او را به تحصیل مال از بدترین راه ها بکشاند و بسا باشد که نفس او را برخشم و دزدی و خیانت و بچنگ آوردن آنچه حق او نیست- وادار سازد. زیرا بهره مندی از لذات جز به مال و صرفِ نظر از آبرو بدست نمیدهد و شهوت پرست هرگاه کسب مال از وَجهِ حلال- برایش ممکن نگردد، شهوت او را برفراهم ساختن مال از راه نامشروع برخواهد انگیخت.

وهرکه لذت پرستی او بدین جا رسید، تیره روزترین مردمان است. بگونه ای که از خبث طینتِ ( این قبیل افراد) باید ترسید و از آنها دوری گزید.  و...

...

اما آنکه نفس شهوانیه را خوار مایه داشت و در ضبط نفس کوشید، بر نفس شهوانیه خویش فرمانروا است و در شهواتِ خود- خویشتندار است و بزرگوارانه از بدیها در میگذرد و خود را از محرمات محفوظ میدارد و در کلیه جهاتِ لذت پرستی شیوه ئی پسندیده در پیش خواهد گرفت.

بر این اساس- علتِ وجودِ اختلاف ِ عاداتِ مردم در میزان شهوات  خویشتنداری برخی و تبهکاری بعضی دیگر- در اختلاف درجه نفس شهوانیه ایشانست که هرگاه نفس شهوانی آنها، تهذیب و تزکیه کافی یابد، صاحبش عفیف و خویشتندار خواهد شد و چون شهوت فرمانروای آدمی گردد و شهوت میدان عمل یابد. چنین شخص، تبهکار ناپرهیزگار است و هرگاه در حالتی بینابین بوده باشد- پایگاه او در عفتِ نفس- به میزان ادبِ نفسانی وی خواهد بود.

از این رو لازمست که آدمی به تأدیب و تهذیب نفس خویش بپردازد تا نفس فرمانبردار او و او فرمانروای نفس گردد. تا بتواند در نیازهائی که گریزی از آن نیست، آن را بکار گیرد و در موارد غیر ضروری از شهوات و لذات ناپسند- آن را باز دارد.

 

و در نفس غضبیه نیز آدمی با دیگر حیوانات مشترک است. و خاستگاهِ خشم، گستاخی و میل به چیرگی است. که این نیرو از نفس شهوانیه- نیرومندتر است چه هرگاه خشم برآدمی فرمانروا و صاحب اختیار گردد، برای آدمی از نیروی شهوانی زیانبارتر است. و اگر آدمی بنده نفس غضبیه گردید، خشمش افزون و بی آزرمیش آشکار و کینه اش استوارتر شده و شکیبائی و آرامش از وجودش رخت بربسته، جسارتش نیرو گرفته، در وقت خشم برانتقام از دشمن و رویاروئی با مغضوب علیه ( آنکه خشمش را برانگیخته) و حمله به دشمنان خویش، شتاب میورزد و در کیفر دادن زیاده روی نموده و در انتقامجوئی پافشاری ورزیده، در دشنام و ناسزاگوئی آشکار و بر سر جمع- سر از پا نمیشناسد.

و چون بر آدمی- این عادات استمرار یافت به درندگان بیشتر شبیه است و چه بسا که گروهی را به حَملِ جنگ افزار وادار سازد و به قتل و جرح بکشاند چنانکه هنگام خشم به سبب رویدادی کوچک، بر برادران و دوستان و بندگان و خدمتگزاران خویش- مسلحانه هجوم میبرد. و بسیاری از این قبیل افراد چون به انتقام از دشمن ناتوانند، اقدام بر زیان و دشنام و آزار برخویشتن  مینمایند و چه بسا  برچهره خویش سیلی زده، موی از سیمای خویش برکنده، دست خود را گزیده، خود را دشنام میدهند و ناموس و آبروی خویش را بر زبان می آورند.

" شیفتگی به چیرگی بر دیگران" ویژگی دیگر کسی استکه که قوه غضبیه بر او فرمانروا است. و حمله ور شدن کسی که او را آزار رسانیده است و...

 

و اما نفس ناطقه نیروئی است که از دیگر حیوانات، آدمی را متمایز میکند و اندیشه و یاد و تشخیص و ادراک بدان وابسته است و شرافت آدمی و بلندی همت و شناخت قدر انسان، موقوف بدان است و بدین نیرو، آدمی، نیکی ها را نیک، و بدی ها را بد و بواسطه آن آدمی توان تهذیب دو قوه پیشین (شهوت و غضب) را در خود مییابد و به مدد قوه ناطقه، دو نیروی مذکور را رام ساخته، تحت فرمان خویش در آورده و درآغاز، انجام هرکاری  را پیش بینی کرده، خاتمت کارها را همواره منظور نظر قرار میدهد.

و این نفس را فضائل و رذایلی است:

فضائل نفس ناطقه عبارتند از؛ کسب دانش و ادب و خویشتن داری از پستی ها و زشتیها است و سرکوب و جهت بخشیدن به دونیروی خشم و شهوت است و تدبیر در زندگانی و اشتغال و روابط آبرومندانه و جوانمردانه با مردم به گونه یی است که آدمی را بر انجام کار نیک و دوستی با مردم و ملایمت با ایشان و نیک نفسی و بردباری و آزرمگینی و پرهیزگاری و جاه طلبیِ مشروع برمیانگیزد.

رذایل نفس ناطقه عبارتست از: پست فطرتی و ترفند و خدعه گری و چاپلوسی و مکر و رشگ بردن و رمندگی و ریا و تظاهر است که همه مردمان دارای این نفس اند مگر آن که در برخی از افراد، محاسنِ نفس ناطقه بر رذایل آن افزونی دارد به گونه یی که آنها را در راه مطلوب بکار میگیرند اما  برخی دیگر رذایل نفس ناطقه برخوردارترند و نفس آن ها با رذایل مذکور خوگرفته و بدان ها پایبند گردیده است. و در برخی دیگر پاره ای فضایل و رذایل با هم موجود است. و این خوی ها در بسیاری از مردمان بگونه یی جزو عادات و سرشت آنها گردیده است که بدون تکلف و از روی طبع، بدان دست می یازند.

عادات نیکو و پسندیده یی که بر سبیل طبیعت و عادت در آدمی موجود است به جهت نیکی گوهر و نیرومندی نفس ناطقه انسان است در حالی که عاداتِ ناپسندی که در مردمان وجود دارد، ناشی از فرومایگی و ناتوانیِ نفسِ ناطقه آنها است. اما کسی که فضایل و رذایل نفس ناطقه، در وی بتساوی موجود است، دارای نفس ناطقه معتدلی است.

حصول بسیاری از این عادات و وجود کلیه صفات پسندیده و ناپسند در مردم به میزان تلاش و کوشش آنها وابسته است که البته این موضوع به شرافت گوهر آدمی و نیز اخلاق حاکم بر محیط زندگانی و مشاهدات و نزدیکان انسان و زعمای جامعه و کسانی که از نظر مقام و هوشمندی سرمشق خویش قرار میدهد- بستگی تام دارد.

...

علت تفاوت مردم در رفتار و فضائل و غلبه نیکی یا بدی برایشان، همانا اختلاف نیروی نفس ناطقه آنها است که هرگاه نفس ناطقه آنها والا و فضیلت گرا بود و بر دو نفس دیگر ( شهوی و غضبی) چیرگی داشت، دارنده  چنین نفسی نیز نیکوکاری دادگر و نیکو رفتار خواهد بود و اگر بدنهادی تبهکار بود و دو نفس دیگر را بخود واگذاشت، وی نادانی تبهکار و بد نهاد خواهد بود.

ازاینرو بر آدمی واجب است که اندیشه را درجهت شناخت اخلاق خود از دیگر خویها همواره بکار دارد و از آن میان اخلاق نیک و پسندیده را برگزیند و از اخلاق ناشایست و ناپسند پرهیز نماید و خویشتن را بر همانندی به نیکان وادار ساخته، از خوی های تبهکاران بکلی دوری نماید چه در صورتِ انجام این مقدمات است که انسانیت وی محقق گردیده، ریاست حقیقی را سزاوار می گردد.

 

   یحیی بن عدی بن حمید بن زکریا در اینجا این مطلب را پایان می دهد و مبحث جدیدی را باز می کند.

هدف از آوردن سطور بعدی و نظرات نویسنده نشان دادن عقیده او درباره عشق است تا مشخص شود که تا چه حد تفاوت در نگاه به عشق وجود داشته و دارد.

او چنین ادامه می دهد:

 

   اینک به بیان انواع و اقسام اخلاق و این که کدامیک نیکو است و عادتِ بدان پسندیده است و در شمار فضائل است و کدامیک زشت و ناپسند بوده، عیب و منقصت بشمار است میپردازیم:

انواع فضائل اخلاقی:

عفت، خرسندی،خویشتن داری و...

  

   نویسنده رویهم 20 مورد را ذکر کرده و توضیحاتی  برای هرکدام ارائه میدهد. سپس ادامه میدهد:

 

اما رذایل اخلاقی که عیب و نقص شمرده می شوند، عبارتست از:

فجور، آزمندی، ... عشق، ...

 

یحیی بن عدی بن حمید بن زکریا  رویهم 20 مورد را ذکر کرده  و برای هر کدام از این موارد توضیحاتی می دهد. در اینجا فقط آنچه در باره عشق به عنوان یکی از رذایل اخلاقی گفته، آورده می شود:

 

6) دیگر " عشق" است و آن دوست داشتنِ بافراط و بیش از حد متعارف است و این خوی به هر حال از همه ناپسند است و ناپسندتر و افراطی تر آنست که بمنظور کسب لذت و پیروی شهوات حیوانی باشد و بسا که این خوی، صاحب خود را به تبهکاری و دستیازی به کارهای ناپسند کشانده، به شوخ چشمی و بیحیائی وادارد و خوی های ناپسند بر او گمارد. و این خوی برهمگان ناپسند است مگر بر جوانان و متنعمان و سایه پروردگان که زشتیش کم تر است.

 

   در  رساله حاضر، مقصود از شهوت همان غریزه جنسی طبیعی انسان هاست.

عشق و شهوت به طور مستقیم با هم رابطه داشته و بر یکدیگر تاثیر می گذارند. عشاق میل جنسی شدیدی نسبت بیک دیگر پیدا می کنند و هرچه شدت عشق زیادتر باشد میل جنسی نیز زیادتر می شود. از جانبی دیگر وقتی شخصی به دیگری میل جنسی پیدا می کند ممکن است علاقه ویا عشق در او ایجاد شود در این مورد نیز هرچه میل جنسی شدیدتر باشد میزان علاقه یا عشق نیز بالا می رود، به شرط اینکه میل جنسی کاذب نباشد.  مقصود از میل جنسی کاذب آنست که زمانی پیش می آید که میل جنسی غلیان می کند پس شخص ممکن است به اماکنی ( فاحشه خانه و یا دیسکو ها در غرب) برود تا کسی را یافته و از این بند رها شود.  پس چنانچه در چنین اماکنی شخصی را دید که به نظرش زیبا یا سکسی آمد و او را تحریک کرده هوس داشتن سکس با او را کرد، این مورد  با آن نگاه دیگر که در رابطه با عشق قرار می گیرد متفاوت است و واقعی نیست.

 

   در موردی  که عشق به دلیل شهوت و میل جنسی ایجاد شود شکنندگی اش بسیار زیاد  بوده  و پیوند و یا رابطه از مورد اول نیزضعیف تر است. کم ترین آن این است که در صورت کوچک ترین تغییر در ظاهر یا چهره  که باعث میل جنسی گردیده و یا بروز اختلاف سلیقه در موردی،  تاثیر مستقیمی بر غریزه جنسی گذاشته  در نتیجه میزان علاقه به سرعت نزول می کند. زیرا چنین عشق ها تماماً  براساس ظاهر شخص یعنی زیبائی چهره و اندام است و بنابراین بیشتر میل جنسی است تا عشق.

   اتفاقاً معمولاً عشق ها ابتدا برمبنای ظاهر افراد است. از جانبی ملاک و معیار زیبائی ظاهر برای هر کسی فرق می کند.

   شعر سروده ی  وحشی بافقی ( قرن 10 ه. ق.) در باره داستان عشق مجنون به لیلی که در ابتدای این رساله آمد به سادگی و به صورتی دقیق نشان می دهد که پسند ظاهر برای هر فردی متفاوت است. حال اگر این زیبائی ظاهری که رابطه ی مستقیمی با میل جنسی و شهوت دارد، در تداوم دیدار توانست تبدیل به بازیابی زیبائی ها یا محاسن دیگری در فرد بشود کار سرانجام نیکی خواهد داشت در غیر این صورت ناکام  مانده شکست و خواهد خورد.

 

   عشق به جنس مخالف بدون میل  شهوانی تقریبا غیر ممکن است و در تاریخ دیده نشده است، مگر اینکه شخص از مرحله جوانی و داشتن قدرت جنسی گذشته باشد و نوع دیگری از عشق نسبت به معشوق غیر هم جنس در او پیدا شده باشد.

   شهوت و غریزه جنسی یکی از غرایز کاملا صبیعی انسان است و لذت جنسی یکی از بهترین لذت هاست بنابراین بهترین لذت جنسی را هم عاشق و معشوق می برند و این از بهترین مزایای عشق است.   

   اما عشق های دیگر نیز شهوت خاص آن را در انسان ایجاد یا تقویت می کند. عاشق مال و مقام، شهوت خاص آن را  هم دارد و هم چنانکه گفته شد  حتی در این گونه موارد خاص  عده ای عشق و شهوت را یکی می دانند.

 

رابطه عشق با سکس

   مسلماً عشق میان دو طرف غریزه جنسی را به طغیان می آورد. غریزه جنسی در انسان که تقریباً همانند آن در تمامی جانداران وجود دارد از غرایز بسیار زیبا و خوش آیند است که یکی از بهترین لذت های زندگی را به انسان می دهد.

   در اینجا حساب تعداد اندکی از کسانی را که سعی می کنند با این غریزه بد برخورد کنند و آن را حیوانی به معنی منفی آن بنامند،  و دربدترین حالت ترک دنیای لذیذ جنسی می کنند؛  بعنوان افرادی خاص کنار می گذاریم؛  و بدون این که بخواهیم از بحث اصلی خود خارج شده و به بررسی روانشناسی این دسته اندک بپردازیم،  دنباله صحبت  را که اکثریتِ قاطع مردمان ِ جهان را در بر می گیرد، پی گرفته  و این دسته را " مردمان نرمال در جهان"  می نامیم.

   باید به پذیریم که خوشی در زندگی از مباحث مهم است. پس عشق در انواع مختلف و مخصوصاً عشق به جنس مخالف که در طی هزاران سال زندگی بشر تکامل یافته و حتی به یکی از مولفه های تشخیص انسان از حیوان در آمده بسیار ارزشمند است زیرا به انسان خوشی و لذت می دهد.  سکس یا هم خوابی و یا هر اسم  دیگری که بدان داده شود از آن دسته لذت هاست که دائما تجدید می شود. می گویند در جوانان تولید اسپرم که بعنوان بازگشت میل دوباره جنسی بطور واقعی است می تواند پس از حدود 15 دقیقه صورت بگیرد و در مردان با سن بالا این مدت طولانی و طولانی تر می شود. پس دیده می شود که لذت سکس می تواند بزودی تجدید شود.

   هر چه میزان عشق بیش تر باشد بازگشت میل به سکس سریع تر است. بر خلاف آن هرچه میزان عشق کم تر باشد این میل نسبت بدیگری کم تر می شود تا جائی که ممکن است  به سختی تحریک صورت گیرد حتی مواردی دیده می شود که دو نفر که حتی با هم زیر یک سقف زندگی می کنند نسبت به یکدیگر تمایل جنسی اشان تحریک نمی شود.

   هم چنان  که دیده می شود تنها خوشی ی  فقرا  سکس یا رابطه جنسی است.  این  اصلی ترین  و اساسی ترین دلیلی می باشد که در جوامع و خانواده های فقیر تعداد فرزندان  بیشتر است؛ زیرا حاصل تنها وسیله لذت و خوشی آن ها است.

 

 

وضعیت عشق بعد از وصال

   بعضی عشق ها بعداز وصال به سرعت پایان می یابند که معلوم می شود تنها غلبه شهوت بوده است.

از طرفی عشقی هائی که  به وصال نرسند و شدت خود را تا به آخر حفظ  کنند (عشق لیلی و مجنون  یا شیرین و فرهاد)، معلوم نیست اگر به وصال برسند؛  بعد از برخوردهای عادی و روزانه میان زن و مرد، به چه صورتی در آیند.

 

زمانی که عاشق و معشوق از هم دور هستند اگر رابطه میان آنها خوب بوده باشد همواره خوبی ها و زیبائی ها در نظرشان می آید و این نکته شدت عشق را بیش تر می کند. ولی آنگاه که وصال حاصل می شود پس از مدتی چنانچه رابطه معقولی میان اشان برقرار نشده باشد  ضعف ها و زشتی ها نیز چهره می نمایند.

   اما موارد این نوع  دوری عاشق و معشوق و کم و زیاد شدن عشق نیز بسیار متنوع است  تا جائی که می تواند به میزان بسیار زیاد و غیر قابل شمارشی برسد.

 

   عشقی که وصال آن آسان بدست آید شدت خود را نشان نمی دهد بلکه شدت عشق در دوری و سختی دست یابی به وصال است.

   در موارد بسیار دوری مهر و عشق را از دل بیرون می کند. مثالی ایرانی می گوید: از دل برود هرآنچه از دیده رود. مسلماً در اکثر موارد دوری باعث می گردد تا از شدت عشق به میزان زیادی کاسته شود تا جائی که حتی به فراموشی سپرده شود. به همین دلیل زمانی که در خصوص وصال عاشقی خانواده اش مخالف است او را برای مدتی به مسافرت می فرستند تا عشق از سرش بیرون برود و همه چیز را فراموش بکند.

 

عشق والدین و فرزندان

این عشق در کنار عشق به خانواده قرار می گیرد.

   در جوامع سنتی خانواده  بسیار گسترده است و ممکن است به چند صد و یا حتی هزاران نفر برسد.  اما درمیان همین خانواده های بزرگ، عشق والدین وفرزندان عمیق تر و شاید در تمام جهان عادی ترین  عشق ها باشد. همان طور که گفته شد عشق میان والدین و فرزندان از آن عشق های استثنائی است که در جهان کسی آن را به زیر سوأل نمی برد. این عشق از آن نوعی است که انسان درونش غرق است  و ظاهرا ً خاموش است. اما هراز چند گاهی دلیلی برای برانگیخته شدنش ایجاد می شود و انسان ممکن است بارها در طول عمر خود عشق به والدین و یا فرزند را ابراز کند. این عشق ویژه گی خاص دیگری هم دارد، زیرا هر انسانی می تواند هم زمان هم فرزند باشد و هم صاحب فرزند و هر دو عشق به والدین و فرزندان را با هم داشته باشد.

   در این میان عشق مادر و فرزند ویژه گی دیگری دارد. از آنجائی که مادر مدتی حدود 9 ماه فرزند را در رحم  خود پرورش می دهد احساس خاصی نسبت به این موجودی که درون خود پرورش می دهد پیدا می کند.  پس از زایمان  نیز مدتها می بایست این فرزند را همواره در آغوش داشته، شیر داده و پرستاری کند. بنابراین بسیار طبیعی است که یک رابطه احساسی بسیار قوی میان آنها ایجاد بشود. به همین دلیل رابطه مادر و فرزند با رابطه پدر با فرزند متفاوت است واین نکته بر عشق میان آنها نیز تاثیر می گذارد. در مواردی  پدر  پس از  هم بستری و پیش از تولد فرزند رابطه اش با مادر و فرزند قطع می شود و حتی ممکن است از داشتن فرزند بی اطلاع باشد. اما برای اکثریت انسان ها، احساس این که می خواهند  پدر داشته باشند و او را بشناسند اهمیت دارد.

   بزرگترین داستان عشقی - حماسی در این رابطه، افسانه رستم و سهراب است. رستم به عنوان بزرگ ترین پهلوان ایران در تمامی دوران تاریخ این کشور و ملت،  با دختر شاه کابل ازدواج می کند و پیش از تولد فرزند مجبور به ترک آنها می شود بعد ها بدون اینکه متوجه باشد که فرزندش پسری بوده در نبردی او را زخمی می کند و زمانی که می فهمد او پسرش می باشد آنگاه خون پدر و فرزندی به جوش می آید و تمامی عشق میان  پدر و فرزند با تمامی توان به خروش می آید. ولی رستم علی رغم تمامی تلاش ها موفق به نجات جان فرزند خود نمی شود و به همین دلیل این داستان بزرگ ترین تراژدی افسانه های ایرانی می شود.

   لیکن برای مادر چنین نیست ونمی تواند رابطه اش را با فرزند به این صورت قطع کند.

در جوامع مختلف و ادوار گوناگون نقش پدر در زندگی فرزند از  سنین خاصی از فرزند شروع می شود. بعضی از همان زمان نطفه گذاری است. به این صورت که مادر در منزل مانده و کارهای خانه را انجام می دهد و مرد برای تامین معاش به سرکار می رود.  فرزند نیز از سن معینی زیر پوشش راهنمائی های  مستقیم  پدر برای فراگیری کار یا حرفه ای  قرار می گیرد.

   در جوامعی دیگر این سرپرستی ممکن است از مقطع دیگری شروع بشود. در جوامع غربی ثروتمند تلاش سیاست گذاران ( در اصل حکومت گران) بر آن است که رابطه خانوادگی قطع شود. آنها فرهنگی را غالب می کنند که مرد و زن بعد از رابطه جنسی بدون توجه به احتمال به وجود آمدن یک  انسان وحتی با اطمینان از بوجود آمدن فرزند، آنرا  در معادلات زندگی خود به حساب نیاورند. یعنی آنها  به این مسئله اهمیت نمی دهند که این انسان احتیاج  به  مادر و پدر ( هر دو باهم )  و آرامش و گرمی خانواده  دارد. پس  ممکن است آنها  بسادگی یکدیگر را بخاطر منافع و موقعیت شخصی خود رها کنند. بحث و بررسی این نکته نیز بدرازا خواهد کشید و به همین میزان اکتفا می شود. اما لازم است تاکید شود که زنان به دلیل اینکه انسانی را درون رحم خود پرورش می دهند نزدیکی بسیار زیادی با آن داشته و قاعدتاً  باید عشق عمیق تری میان مادران و فرزندان باشد.

 

   در جوامع سنتی هرگاه که خطری متوجه والدین یا فرزندان بشود عشق آنها دوباره فرصت نمود یافته و غلیان می کند و آنها برای حفظ  یکدیگر بطور بسیار جدی وارد عمل می شوند و حتی دست به سلاح می برند.

 

نکات برجسته این عشق:

   عشق به والدین از آن دسته عشق هائی است که انسان درونش غرق است. اما از طرفی تفاوتش با سایر انواع چنین عشق هائی که انسان ها درونش غرق هستند آنجا است که هر زمان چیزی آنرا برمی انگیزد و زنده میکند، بنابراین انسان همواره بیاد می آورد که عاشق است.

 

 

تمدن و خانواده

   اینکه از چه تاریخی می توان انسان را وارد در جرگه تمدن دانست دقیقا ً معلوم نیست. اما عموما ً شهرنشنی را آغاز تمدن می دانند.  تاریخ شروع شهر نشینی نیز در جوامع مختلف تقریبا ً معلوم  است ولی متفاوت از یکدیگر هستند و همه هم زمان با هم شروع نشده اند.

   خود کلمه تمدن  ریشه عربی دارد و از مدنیت یعنی شهر نشینی گرفته شده تا معادل غربی آن یعنی

" سیویلایزیشن" باشد ولی شاید این کلمه کاملا ً و یا دقیقا ً باز گو کننده آن مقصود نباشد.

   لیکن  شاید مهم تر از شهر نشینی  تکمیل سیستم روابط اجتماعی در جهت پذیرش خانواده بعنوان اساس روابط اجتماعی و جامعه باشد.

   پذیرش خانواده به عنوان اساس جامعه تاریخی طولانی دارد و حتی به زمان های پیش از شهر نشینی یا باصطلاح  تمدن می رسد که در طی پروسه ای طولانی  هر زمان شکل های کامل تر و دقیق تری بخود گرفت.

   پس شاید پذیرش خانواده به عنوان اساس جامعه و برنامه ریزی روابط  بر آن اساس ( که  پیش از شهرنشینی بوده) را باید به عنوان معنی واقعی تمدن پذیرفت و شهر نشینی را مرحله سکونت یا یک جا ماندگاری دانست که به نوبه خود روابط انسان ها و در نتیجه قوانین و حتی قوانین خانواده  را گسترده تر کرد. زیرا ما هنوز در بسیاری کشورها جوامع کوچ نشین را می بینیم که در میان آنها روابط و قوانینی وجود دارد که در مواردی بسیار دقیق و مناسب حال آنهاست و نمی توان آنها را وحشی یا بی فرهنگ یا بی تمدن نامید بلکه فرهنگ و روابط آنها با فرهنگ و روابط شهر نشین ها متفاوت است.

   هر چند دیده می شود که فرهنگ وروابط شهر نشین ها نیز در تمام جهان یکسان نیست و حتی  در بسیاری کشورها میان مردمان شهرهای مختلف آن کشورها فرهنگ های گوناگون وجود دارد؛ ولی دولت ها سعی دارند قوانینی برای همه کشور تدوین کنند که این خود نیز با مشکلات و بعضا ً با اعتراض مردم روبرو می شود و آنها می خواهند از  قوانینی بر مبنای فرهنگ و زبان خود برخوردار باشند. این امری است که مخصوصا ً برای کشوهای شرقی که در آنها مجموعه ای از مردمان و اقوام و ملل متنوع ساکن هستند مشکل ساز شده  است. ولی برای بعضی کشورهای غربی که کوچک هستند و یا تنها با یکی دو قوم و فرهنگ و زبان روبرو هستند مشکلی به حساب نمی آید.  حتی آمریکا که کشور بسیار پهناوری است از آنجائی که کشوری مهاجر نشین است و به شکل خاصی اداره می شود تقاضای قوانین فرهنگی متفاوت شکل دیگری دارد.  مثلاًً تقاضای استفاده از زبانی غیر از انگلیسی در آن دیده نمیشود ولی  نمود خود را در قوانین اعدام نشان می دهد یعنی در بعضی ایالات مردم خواهان حکم اعدام هستند و وجود دارد و در بعضی دیگر وجودندارد.

   در عصر کنونی بعضی جوامع به اصطلاح سنتی هنوز خانواده را اساس جامعه می دانند اما بعضی جوامع دیگر آنرا در هم شکسته اند. بنابراین شکل روابط  در این دو نوع جامعه کاملاً  و از اساس متفاوت است و در نتیجه انواع مختلف احساسات ساکنین این دو دسته جوامع  نیز کاملا ً  متفاوت بوده و در نهایت عشق و احساسات عاشقانه نیز در این جوامع از هم متفاوت است.

   مسلماً در جوامعی که مبنای آن بر خانواده است، احساسات انسان ها بسیار قوی تر است و در نتیجه عشق در آنها عمیق تر، شدیدتر و گسترده تر است.

 

 

تشکیل خانواده به منزله اساس جامعه بر مبنای عشق و یا عقل؟

   عشق در حالت تند و تب و تاب، تفوق احساس بر عقل است؛ اما عقل باید کنترل اش بر رفتار بیشتر از احساس باشد. لیکن این  نکته کامل و صد در صد نیست. مثلا ً احساس عشقی که انسان ها به خانواده دارند هر چند یک احساس است ولی خارج از عقل یعنی امری غیر معقول نیست؛  و هر زمان هم که  این احساس بر عقل غلبه کند حتما ً آن حرکت احساسی غلط  و از روی بی خردی نیست. از جانبی دیگر آنان که کاملا خونسرد هستند و بر احساسات خود کنترل دارند الزاما ً کارهایشان عاقلانه نیست.

 

   آنان که عاشقان عقیدتی هستند هر کدام خود را عاقل ترین ها می دانند.  زیرا فکر می کنند برترین ها را در دست دارند و این احساس بر عقل آنها غلبه دارد.  در حالیکه ممکن است از ریشه و بنیان ِ آن عقاید مطلع نباشند و حتی ممکن است کم ترین اطلاعات را  راجع به مسلک یا مرام یا دینی که بدان عشق می ورزند نداشته باشند.

   در جوامعی که هنوز سنتی فکر می کنند مبنای زندگی مشترک را میزان تفاهمات و آنچه که می تواند میان زن و مرد مشترک باشد که در نتیجه زندگی خانوادگی را پابرجا نگاه دارد می دانند.  در این جوامع عشق بعد از ازدواج و به نوع دیگری ایجاد می شود. البته در چنین جوامعی بسیار اتفاق می افتد که دو جوان عاشق هم بشوند و چنانچه خانواده ها در وصلت میان آنها ایرادی اساسی نبینند، عموما ً با وصلت آنها موافقت می شود مخصوصا ً در جوامع کوچکی که همه یکدیگر را می شناسند.

   بهترین نمونه این عشق ها، عشق لیلی و مجنون است که از بزرگ ترین افسانه های عشقی در خاورمیانه است که البته به وصال نرسیدند.

   از جانبی دیگر در میان خانواده های بسیار ثروتمند این مسئله که دختر و پسر باید در یک ردیف طبقاتی باشند کاملا ًعمل می کند. این مسئله هنوز هم در اروپا و آمریکا که صدای تساوی طلبی و عشق  خواهی آنها بسیار بلند است، کاملا ً عمل می کند و به سادگی شخصی از یک خانواده سلطنتی و یا ثروتمند با هرکسی  نمی تواند ازدواج بکند  و تمامی دستگاههای امنیتی و... در این موارد دخالت می کنند. در این جوامع،  ثروتمندان  ملاک و معیارشان برای ازدواج چیزهای دیگری است که در نتیجه عشق در درجات پائین قرار می گیرد. پس ممکن است عشق در  این نوع ازدواج ها نیز همانند ازدواج هائی  که سنتی نامیدیم بعد از تشکیل خانواده ایجاد شود.

   البته در میان این دسته مردم نیز عشق میان جوانان  پیدا می شود و  چنانچه هر دو از ثروتمندان و یا خانواده های سلطنتی باشند یعنی در یک رده باشند مشکلی برای ازدواج  دیده نمی شود.

   چنانچه با توجه به گستردگی و اهمیت خانواده در زندگی ( که تنها اندکی از آن آورده شد) بخواهیم به قضاوت در برتری جوامع بپردازیم آنگاه بسیاری ملاک و معیارهای مطروحه به طور واقعی به زیر سوال می روند.

   دو جامعه متقابل که یکی خانواده و دیگری فرد را اساس جامعه قرار میدهند در دوسیستم کاملا متمایز قرار می گیرند که در نتیجه به مجموعه ای از  قوانین، مقررات  و روابط  می رسند که  به میزان زیادی از هم دورند و بنابراین هرکدام مسیری  دیگر را می روند.

   در این بین انتخاب اینکه کدام صحیح تر است چندان مشکل نیست. هرچند به احتمال قریب به یقین غالب مردم از جامعه ای که در آن  شکل و شخصیت گرفته اند  دفاع کرده و آن را برتر می دانند؛  لیکن با نگاهی عمیق و ریشه ای به نیازهای بشر و از جمله عشق و هم چنین آنچه که برای بشر انسانی تر است متوجه می شویم که خانواده و در نتیجه جامعه ای که بر مبنای خانواده استوار است می تواند به بیشتر نیازهای احساسی عاطفی( و از جمله عشقی) و حتی مادی بشر پاسخ بدهد. هرچند به نظر می رسد ( و یا چنین تبلیغ می شود) که نتیجه ناگزیر توسعه جوامع بشری به تلاشی خانواده منجر می شود اما چنین نیست بلکه این خواست سیاست گذاران است که جوامع را بدان سو می برد.

   چنانچه سیاست گذاران مبنا را نگهداری روابط خانوادگی بگذارند آنگاه می توان هم جوامع را توسعه همه جانبه داد و هم خانواده ها را حفظ کرد و به جرئت میتوان گفت حتی در چنین شرایطی سرعت توسعه بیشتر و عاقبت آن نیز روشن تر خواهد بود.

   باید متوجه بود که سیاست گذاران در جوامع از کجا نشأت و یا دستور میگیرند.  مخصوصا ً برای اینکه مسائل مطابق میل قدرتمندان حاکم پیش برود از دانشگاه ها به منزله نقطه آغاز و مرکزی تلقین فکر به جامعه استفاده می شود. در این جا نیز از چند نفر انگشت شمار به عنوان مغز متفکر استفاده می شود و آنچه آنها می گویند و یا می نویسند برای دیگر اساتید دانشگاه ها سرمشق بوده آنها نیز به شاگردان منتقل می کنند و شاگردان که بعد از تحصیل هرکدام در گوشه ای از مملکت در لباس های مختلف قرار می گیرند این دستور العمل ها را پیاده می کنند. این ناقلان دستورالعمل ها که بطور گسترده دستورات را در جامعه پراکنده می کنند در  غالب موارد بدون اینکه دلائل  و واقعیت ها را بدانند  عمل می کنند. آنها شاید ابدا ً متوجه نباشند که همانند یک ماشین فقط عامل و بازگو کننده سخنان، افکار و خواسته های دیگرانی هستند که قدرت حکومتی را در دست دارند.

اصلاحات  باید از دانشگاه ها شروع بشود.

 

 

رابطه عشق با سن و سال

   احساس  عشق در  سنین مختلف چگونه است و درکدام گروه تندتر و در کدام گروه ریشه دار تر است؟

در میان جوانان که تازه بسن بلوع رسیده اند و غریزه جنسی در آنان بسیار قوی  می باشد و در کنار آن دارای احساساتی بسیار تند ( تقریباً  درتمامی موارد) هستند حالت عاشق شدن بسیار شدید و سریع است و ممکن است در یک روز عاشق شوند و در همان روز عشق از سرشان بپرد و همان روز و یا فردایش عاشق شخص دیگری بشوند.

   در افراد با سن کمی بالاتر این حالت کمی آرام تر است.  درافراد با سنین بالا یعنی مسن و بالاتر که اولاً غریزه شهوانی آنها فروکش کرده و هم چنین در گیر مسائل مالی شده اند و  عشق و بسیاری مسائل دیگر را هم تجربه کرده اند این حالت  به ندرت پیش آمده و با محاسبات صورت می گیرد.  همان طوری که در ابتدا گفته شد،  تنوع در موضوع  بسیار زیاد است و آنچه که در اینجا بیان می شود عمومی ترین حالات است و ابداً  تنها حالات  نیستند زیرا  مثلاً  در میان همین افراد با سنین بالا نیز عشق  واقعی و حتی تند نیز می تواند بوجود آید.

   درک از عشق  در سنین مختلف فرق می کند زیرا احساسات جنسی در سنین بالا فروکش کرده و در عوض به میزان زیادی مسائل فکری و مادی و... جای آنرا گرفته و نیز تجربیات زندگی وارد عمل می شوند در نتیجه بیشتر به این فکر می کنند که  " چه کسی را برای چه می خواهند".

   در فارسی می گویند: عشق پیری  گر به جنبد سر به رسوائی زند. اما باید تفاوت ها در سنین مختلف را دید زیرا به همین ترتیب در فارسی می گویند مردان در 40 سالگی چهل چهل اشان می شود.  بدین معنی که تازه هوس زن جوان می کنند. در واقع این بدان معنی است که  تازه ارزش سکس با دختران جوان را می فهمند و هوس می کنند که زن جوان داشته باشند. پس دیده می شود که سن بالا برای مردان 40 نیست بلکه بسیار بالاتر از آنست و در آن سنی است که میزان قدرت جنسی بسیار کاهش می یابد.

   سقراط  سن و سال  بالا را بسیار ارزشمند می دانست و معتقد بود که در چنین سن وسالی که انسان از علایق جنسی اش کم می شود  فکرش  از بند شهوت آزاد می گردد و افکارش به مسائل مهم دیگری در زندگی معطوف می شود.

   ولی آیا عشق و رابطه جنسی از مسائل مهم زندگی نیست؟ بله حتماً هست.  پس نتیجه می شود که مسائل مهم در زندگی انسان به نسبت سن و سال  نیز  تغییر می کنند و حتی این تغییر برای افراد مختلف متفاوت است. مثلاً در جوانی ممکن است بیش تر مردمان به دنبال پول و خانه و اتومبیل بهتر باشند ولی وقتی به سنین پیری می رسند دیگر این مسائل و شکل ظاهری ( نوع  لباس و آرایش)  و امثالهم برایشان مهم نباشد. هر چند عده ای حریص تر می شوند ولی  در مجموع  اکثر مردم نسبت به این مسائل بی تفاوت می شوند.

 

   برای زنان چگونه بوده وهست؟ اینجا باید به نقش زمان و مکان توجه کرد. ازتواریخ  چنین بر می آید که در زمان هارون الرشید که جهان اسلام ثروتمند ترین جوامع زمان خود بود زنانش از آزادی هائی ( جنسی) شاید فراتر از جوامع امروزی غرب برخوردار بودند.

در آن زمان و حتی تا چندی پیش که کشورهای غربی فقیر بودند زنان به میزان زیادی زیر ستم یا کنترل کامل روابط جنسی بودند.  تنها با آمدن ثروت  به ایم جوامع بود که ورق برگشت. اما این نکته را هم نباید کاملا مثبت در جهت زنان دید.  چرا؟

   زمانیکه در قرون پیش مردان به جنگ می رفتند با خود می اندیشیدند که ما به جنگ می رویم و با جان و زندگی خود بازی می کنیم پس نباید زنها را به همین صورت رها کرد تا ضمن داشتن زندگی راحت در غیاب ما رابطه جنسی هم برقرار کنند.  بیش تر نظرات بر این است که در غرب کمربند عفاف ساختند.  بدین معنی که وقتی مردان ( مخصوصاً ثروتمندان) به جنگ ( به ویژه در زمان جنگ های صلیبی) میروند زنان این کمر بندها را ببندند تا نتوانند با مرد دیگری نزدیکی جنسی داشته باشند.    لیکن در شرق کم تر چنین بود.  چرا؟  بررسی این نکته که چرا در غرب نسبت به شرق  با زنان چنین سخت گیری می کردند نیز خود زمان زیادی می گیرد زیرا یک بحث مفصل تاریخی است و در اینجا از آن صرف نظر می شود.

   زمانی که سربازان از جنگها پیروز و پولدار بازمی گشتند به فکر تجدید فراش و استفاده از زنان اسیر و سایر امکانات جنسی دیگر می افتادند پس  به زنان خود اهمیت نمی دادند. این بی اهمیت بودن نسبت به زنان باعث می گردید تا زنان نیز که دیگر به نوعی رها و یا از قید کنترل مردان اشان آزاد شده بودند به سراغ مردان دیگر بروند. به این ترتیب در حالی که مردی با زنان دیگر بود زن هم با دیگران بود. این  نکته در طول تاریخ جوامع ثروتمند را در بر می گرفته،  و به همین دلیل بدان جامعه فاسد شده نام می دادند که باعث افول و یا سقوط آن جامعه می شده است. پس دیده می شود که چنین وضعیتی ( سست شدن پایه خانواده از این منظر نیز) مثبت نیست و نشانه سقوط اخلاقی جامعه و در نهایت سقوط جامعه است.

   در این مبحث و وضعیت زنان از نظر ارتباط یا آزادی جنسی با دیگران رابطه میان قدرت و اختیار بخوبی دیده می شود.

   مردان که اسلحه بدست می گرفتند و بجنگ می رفتند نه تنها در آنجا که فاتح می شدند اعمال قدرت می کردند بلکه در جوامع خود نیز اعمال قدرت می کردند و این را حق طبیعی خود می دانستند زیرا این قدرت را با جان نثاری به دست می آوردند. در شرایط ِ جنگی، اسلحه تعیین کننده است و آن که اسلحه را در دست دارد ( مردان) قدرت هم دارد. این وضعیت مربوط به جنگ در زمان های گذشته بود و در آن دوران آنگاه که جو جنگی فرکش می کرد این قدرت نمائی نیز کمتر می شد.

   لیکن اکنون جنگ ها به صورت دیگری در آمده اند و سیستم های حاکم بر جوامع دگرگون شده اند. در عصر حاضر باید وضعیت زنان در کشورهای مختلف را با توجه به سیستم و قوانین و فرهنگ های هر کشور وجامعه ای دید.

 

 

تاثیر وضعیت جنگی بر عشق

   وضعیت جنگی  بر روی روابط عشقی تاثیر خاصی دارد. وضعیت جنگی با زمان صلح و آرامش ومخصوصا ً زمانیکه با رفاه و ثروت همراه باشد بسیار متفاوت است.

   یکی از موارد خاص که زیاد هم پیش آمده رفتن مردان به جنگ و اسیر شدن آنها است در این وضعیت که مرد در زندان است و راه به جائی ندارد، شدت عشق اش به زن نه تنها کم نمی شود بلکه غالبا ً بیشتر می شود. اما زن که در اجتماع و بصورت عادی زندگی می کند به دلیل تماس روزانه با سایرین و دیدن مردانی دیگر ممکن است آن مرد را فراموش کند. این از مشکلات جنگ بوده که بارها اتفاق افتاده و زمانی که مرد پس از سالها آزاد شده و به خانه بازگشته از عشق سابق یا همسر خبری نمی بیند.

   در مواردی هم  زن تمام عمر به انتظار نشسته و عشق خود را حفظ کرده است.

در دوران قدیم که رفتن به جنگ مستلزم طی راه های طولانی بود و ممکن بوده که مرد ِ جنگی سال ها از خانه و کاشانه به دور باشد اتفاقات بسیاری می افتاده.

   یکی اینکه مرد در این دوران خوی تند و خشن و خونریز می گرفته و بنابراین پس از هر جنگ و پیروزی به زنان اسیر به منزله غنیمت و پاداش خود نگاه می کرده و چون از طرفی مدت ها غریزه جنسی اش سرکوب شده بود به سادگی به اسیران زن نزدیکی و یا تجاوز می کرده.

   آنجا که در تواریخ ایرانی آمده که پس از پیروزی اسکندر در شوش  در یک شب چند هزار سرباز او با زنان ایرانی ازدواج کردند؛ تنها به کار گرفتن لفظ مودبانه ای به جای تجاوز است و یا اینکه نویسندگان غیرتشان قبول نمی کرده  بنویسند که به زنان ایرانی که مادرانشان( اجداداشان) بوده اند تجاوز شده است. اما تاریخ نگاران باید این واقعیت را به پذیرند و به درستی منتقل کنند. اگر دیده می شود که هزاران نفر از ایرانیان کنونی ساکن اطراف شوش سابق ( مانند ذزفول و...)  و بختیاری چشم آبی هستند نتیجه حمله اسکندر است و البته بعضا ً اسیرانی که به دست ایرانیان گرفتار شده بودند  و اکنون پس از قرنها چونان شهروند کاملا ً  طبیعی ی  ایران به حساب می آیند. این واقعیت برای همه نقاط ایران و جهان وجود دارد و صدق می کند.

   از طرح این مسئله  نتیجه دیگری هم بدست می آید و آن غیر واقعی بودن فرضیه نژاد آریائی در ایران کنونی است و معلوم می گردد که در این کشور مردم   ترکیبی  از ملل و اقوام گوناگون هستند.

 

   موضوع عشق در زمان جنگ؛ در تواریخ آمده و به احتمال قوی درست هم هست اینکه: در همان زمانی که مردان جوان و( بندرت سالخوردگان) برای جنگ به نقاط دور می رفتند و زنده و یا مرده بودن آنها معلوم نبود، مردان سالخورده تر که به دلیل سختی سفرهای جنگی از این کار معاف بودند اما چندان هم پیر و سالخورده و زشت نبودند مورد توجه زنان قرار می گرفتند و بدین ترتیب رابطه جنسی میان آنها پیدا می شد. این دونکته یعنی دوری و نیز ارتباط جنسی با شخص ثالث از شدت علاقه بسیار کم می کرده است. این نکته از معضلات بزرگ بوده و دلیلی اساسی برای انصراف بعضی مردان جوان زن دار از شرکت در جنگ می شده است.  به طوری که دیده می شود  برای حل آن در نقاط مختلف تدابیر زیادی اندیشیده می شده که از جمله آنها در اروپا بود.  زمانی که آنها برای جنگهای صلیبی عازم می شدند می بایست راهی بسیار طولانی و پرخطر را طی میکردند و امکان بازگشت ضعیف بود پس  برای زنان اشان کمربند عفت ساختند. اما از اینها مهم تر براه انداختن موازین اخلاقی -  رفتاری بود که به عنوان اخلاقیات و بیشتر در قالب دین ارائه می گردید تا زنان از ایجاد رابطه جنسی با دیگران در غیاب مردشان منصرف شوند و مردان نیز به همین دلیل با خیال راحت خانه و کاشانه را ترک کنند. این قوانین توسط رهبران مذهبی ارائه می شد.

   پس دیده می شود که به دلیل سختی هائی که برای جنگ جویان مسیحی برای بازگشت بوده اروپائیان شرایط سخت تر و اعتقادات سخت تری را تبلیغ می کردند. آنچه که اخیرا ً به دلایل تاریخی و سیاسی و نیز سیستم حاکم بر این کشورها دگرگون شده است و در کنار آن به عنوان یک حربه سیاسی  شرق را به فناتیسم و فشار بر زن محکوم می کنند.  بحث و بررسی این نکته بصورت جداگانه در جای دیگری ارائه خواهد شد هرچند مجموعه نظرات در نوشته های گوناگون و در مناسبت های خاص در همان رابطه خاص بیان شده است.

   به هر صورت وضعیت رابطه عشقی در زمان جنگ در دوران قدیم بسیار پیچیده  و متفاوت از امروز بود.  زیرا حتی امکان داشت که سربازی که مثلاً  از شرق ایران به عربستان ویا مصر و یا نقاط دور میرفت پس از مدتی در همانجا ازدواج کرده و زندگی جدیدی را شروع کند و محل تولد خود را به فراموشی بسپارد این سربازان ممکن بود  شهر و دیار خود دارای همسر و فرزند نیز بوده باشند. این موضوع برای سربازان مقدونی که تا افغانستان آمدند و بسیاری از آنها در آنجا ماندند که هنوز هم بقایائی از آنها در افغانستان به همان وضع و حتی با همان لباس زندگی می کنند و یا برای صلیبیون که از انگلیس و سوئد به خاورمیانه آمدند و باقی ماندن نیز صادق است. هم چنین برای اعراب که تا شرق ایران آمدند و یا تا غرب آفریقا و از آنجا به جنوب غربی اروپا رفتند نیز صدق می کند. باید توجه داشت که فاتحان برای تداوم قدرت خود مجبور بودند تا نیروهائی از خود در نقاط اشغال شده بگذارند در نتیجه سربازانی که برای مدت طولانی در یک منطقه می ماندند به مرور با آن مردم در هم می آمیختند و همان جا ساکن می شدند. هر چند در شرایطی مردمان فاتح با دیگران نیامیختند که نمونه هائی از آن هنوز هم در جهان دیده موجود هست.

 

 

عشق به آزار دیگران

     افراد بسیار نادری پیدا می شوند که از آزار و رنج دیگران و حتی کشتن آنها لذت می برند که در اصطلاح آنرا سادیسم می نامند  که نامی برای "  بیماری مردم آزاری " است.

   در مواردی این نوع لذت بردن و علاقه به آزار و حتی کشتن دیگران آنقدر زیاد می شود که بعضی به آن عنوان عشق می دهند و می گویند " فلان شخص عاشق اذیت و آزار دادن دیگران است". اما این تنها اصطلاحی عامیانه و غلط است و چنین حرکاتی ابدا ً  جزو مقولات عشق شمرده نمی شوند بلکه این یک بیماری است.

   لذت حاصل از اذیت و آزار دیگران منفی است از نوع  دیگر یعنی خوشی و لذت مثبت کاملا ً به دور است و احساسی که از این دونوع در انسان تولید میشود کاملا ً از هم متفاوت هستند. در اذیت و آزار دیگران خوشی وجود ندارد اما شاید شخص از این کار لذت ببرد. برعکس در کارها و عشق های مثبت خوشی و لذت در کنار هم وجود دارند.

   احساسی که از عشق و خوشی و لذت مثبت ایجاد می شود آنچنان شیمی و فیزیک بدن را تغییر می دهد که  لذت و خوشی ایجاد شده به صورت شادی در بدن از همه وجنات شخص کاملا ً هویدا است. این احساس به سلامت و طولانی شدن عمر کمک می کند. اما آن لذت منفی  که از آزار دیگران در شخص ایجاد می شود به همه چیز لطمه می زند و می توان آثار ناخشنودی ( واقعی) را در چهره و رفتار شخص دید. این نوع احساس ِ مردم آزاری،  طول عمر شخص را کم می کند.

 

عشق و نفرت

می گویند میان عشق و نفرت موئی فاصله است.

   در ابتدا چنین است که فرد عاشق بسیار حساس می شود و در عالمی بسیار شیرین و رویائی  به سر می برد. اما اگر این عاشق با رقیبی روبرو شود چه رقیبی عشقی باشد و یا کسی و یا چیزی که میان او و معشوق فاصله بیاندازد،  بسیار عصبی و خشن  و مملواز نفرت از عنصر فاصله انداز می شود. مسلما ًعاشق حسود می شود. اما بعضی معتقدند عاشق واقعی باید صلاح معشوق را در همه حال در نظر بگیرد تا جائی که حتی  در صورت لزوم خود او برای معشوق یار و یا شریک دیگری پیدا کند.

 

 

 

باید توجه داشت که هرچند در جنگها پیروزی لذت بخش است و در این پیروزی به ظاهر انسانها بدون ترحم همدیگر را می کشند و حتی لذت می برند و در نهایت نیز یکدیگر را غارت می کنند اما بهیچ وجه این خوشی که همراه با چنین خشونتهائی و حتی مرگ بدست می آید با آن نوع خوشی که همراه آرامش و شادی است قابل مقایسه نیست.

   اگر چنین بود و میل واقعی بشر بر این رفتار بود اکنون نسلی از بشر برروی کره زمین باقی نمانده بود. هرچند انسانها به صورتی در آمدند که به دنبال منافع بیشتر بر هم دیگر تیغ کشیدند اما باید بپذیریم که خوی انسان دوستی آنها بر خوی تنفر از انسانها می چربد. در گذشته و بیشتر در قرون اخیر و مخصوصا ً عصر حاضر مردم بدون اینکه واقعا ً بدانند و بخواهند تا برای تامین منافع خود سایرین را به کشند در اساس سردمداران و صاحبان پول وقدرت هستند که آنها را به کشتن یکدیگر وامیدارند. به این دلیل است که بسیاری مردمان از رفتن به جنگ خودداری می کنند و بسیاری نیز به دلیل دیدن جنازه هائی که ابدا ً آنها را نمی شناسند و دشمن خود نمی دانند به بیماریهای روانی دچار می شوند.

بررسی این بحث نیز بسیار مفصل است که جای دارد در نوشتاری دیگر تحت عنوان خوشی آورده شود.

 

  

عشق های کاذب

   حال به اینجا رسیدیم که باید اشاره ای هم به عشق های کاذب بشود. در مواردی انسان ها تحت تأثیر  شرایط  تصور می کنند که عاشق شده اند. مثلاً در عصر حاضر با تبلیغات زیادی که برای هنرپیشه ها یا خوانندگان و یا ورزشکاران و امثالهم هر روزه در وسایل ارتباط جمعی می شود (به طوری که عکس های آنها زینت بخش منازل می گردد) نوعی عشق کاذب در افراد ایجاد می شود. بعضی مردم تحت تاثیر شرایط از این افراد قهرمانانی برای خود می سازند و بدین ترتیب دچار عشقی کاذب می گردند که پس از مدت زمانی و با پاک شدن تصویر قهرمانان از وسایل ارتباطات جمعی و یا تغییر چهره یافتن آنها به دلیل بالا رفتن سن و یا به دلیل بالا رفتن سن (خود همین افراد) و عاقل تر شدن ،متوجه می گردند که آنچه را عشق می پنداشتند عشق نبوده بلکه تصوری خام بوده است که به دلایل گفته شده در او ایجاد گردیده بوده است.

   در مواردی  دیگر افرادِ در قدرت و یا دارای ثروت مورد توجه قرار می گیرند و به همین دلیل بعضی خود را عاشق این افراد می بینند در حالی که این تاثیر نفوذ قدرت  ویا ثروت بر روی افراد است.

   هر چند باید این شاخصه را در نظر داشت که با توجه به جمعیت جهان برای هر فردی ممکن است چند صد نفر که مناسب زندگی و یا مناسب عاشق شدن باشند، وجود داشته باشند لیکن به دلیل اینکه ارتباط محدود است چنین وضعیتی بوجود نمی آید ولی آنگاه که عکس این افراد در گستره وسیعی پخش می شود  تعداد افرادی که این اشخاص را می بینند بالا می رود و در نتیجه علاقمندان نیز پیدا می شوند. اما این موضوع از نکته گفته شده درباره عشق کاذب جداست.

 

   عشق کاذب، احساسی است که هیچ گونه پایه و مبنای درست، منطقی، معقول، دقیق و اساسی ندارد  و برمبنای احساسی که هیچ رابطه ای با نکات یاد شده ندارند، در شخص به وجود می آید.

    هرچند گفته شد عشق نوعی از احساس است و حتی می گویند عشق کور است اما، باید زمینه های واقعی هم داشته باشد و آن چنان  کاملاً کور نیست. اگر عشقی از هرگونه زمینه واقعی یا نکات گفته شده عاری باشد عشقی کاذب است. ولی این که عشق می تواند انسان را کور بکند امر دیگری است.

 

عشق های کاذب به دو گونه ایجاد می شوند:

   عشق های کاذب ایجاد می شوند و نه این چنین است که از دل برآیند.

1- به وسیله دیگران:

   همانطوری که آمد،  تبلیغات و شستشوی مغزی افراد و جامعه چنین عشق های کاذبی را ایجاد می کنند.

   به عنوان مثال به همین منظور گردانندگان برنامه ها در زمان حاضر خوانندگان را تنها برمبنای صدای خوب و قوی و دانش خوانندگی انتخاب نمی کنند بلکه بیشتر باید زیبا و جذاب باشند بطوری که به توانند تماشاگران را جذب کنند تا باعث جذب و حتی ایحاد عشق های کاذب در مردم شوند  و در نتیجه سودهای کلان  برایشان بیاورند.

 

   ایجاد عشق های کاذب تنها چنین مواردی را شامل نمی شوند بلکه وسعت زیادی دارند. مثلا زمانی که قدرتمندان حاکم بخواهند منافع خود را بسط  دهند و نیاز به جنگ دارند عشق به وطن پرستی را کاذبانه در عموم گسترش می دهند. آنها با تبلیغات و برانگیختن احساسات مردم آنها را به کام مرگ می فرستند. تبلیغات حاکمان، علاقه به وطن را به وطن پرستی حاد و عاشقانه و پرشور تبدیل می کند.

 

 

2- ایجاد عشق کاذب توسط خود اشخاص:

   این موارد هم وجود دارند. زیرا همان طور که گفته شد عشق نوعی احساس است بنابراین چنانچه شخص در موردی این احساس را در خود تقویت کند و این نوع احساس تمامی مشغله ذهنی او را تشکیل بدهد به طوری که سایر مسائل را به کناری بنهد؛ عشقی کاذب را در خود ایجاد کرده است.

به عنوان مثال چنانچه گفته شد اگر شخص فقیری در گوشه ای دور افتاده به صرف دیدن عکسی از شخص بسیار معروف و یا بسیار ثروتمند عاشق اوبشود، این نوع عشق هیچ زمینه منطقی و واقعی ندارد و کاذب می باشد. کما اینکه بسیاری از فقیرترین هندی ها که حتی کنار خیابان می خوابند با  یاد  و عشق هنرپیشه های زیبایشان می خوابند.

البته هرچند این نوع عشق کاذب است اما شاید تنها دلخوشی این مردمان فقیر باشد.

   چنین عشق هائی با تحریک احساس از سوی خود شخص و اینکه احتمالا ً مشغله ذهنی جدی دیگری ندارند تقویت می شود و راه به هیچ جائی هم نمی برد.

 

عشق هائی کز پی رنگی بود                                                       عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

 

وضعیت عشاق در موقعیت دست یابی، و ترس از دست دادن معشوق

   کسانی که به مال و ثروت و حتی قدرت فکر می کنند تنها به لذات آن  نمی اندیشند، بلکه بیم از دست دادنش را هم همیشه با خود دارند. مال، ثروت و قدرت چیزی است که همواره ممکن است به نوعی از دست برود و فرد، معشوق بدون احساس و اختیار خود را از دست بدهد.

ثروت و قدرت چیزهائی هستند که ابدا ً شخص معینی بعنوان صاحب برایشان مهم نیست.

   نیازی به توضیح زیاد این مطلب نیست که تفاوت بسیار گسترده ای است در عشق میان دو انسان که هر دو از احساس و عواطف برخوردارند و دارای آن توانائی نیز هستند که طرف مقابل خود را به بینند و از حال و احوال  احساس و... او مطلع شوند و از مسائل پیش آمده متأثر گردند با جامدات که چنین نیستند.

   از آن فراتر در عصر کنونی اکثرا ً آنچه که به مثابه  ثروت به حساب آورده می شود تنها ارقام یا اعدادی هستند که در جاهائی ثبت شده اند و برای این ارقام ابدا ً تفاوتی نمی کند که چه کسی آنها را می نویسد، در کجا نوشته می شوند ووو.  در جنبه بررسی قدرت نیز چنین است زیرا قدرت فی نفسه هیچ چیز مادی نیست بلکه نوعی اختیاراست که به فردی داده می شود.

   به هر صورت بررسی مفصل این نکات در اینجا ضرورتی ندارد و همین مقدار برای این بحث کافی است اما شاید در جای دیگری به این نکته نیز از جنبه فلسفی برخورد بشود.

پس، از آنجا که این نوع معشوق هر لحظه ممکن است در دست دیگری قرار بگیرد بیم عاشق از نوع دیگری است.

 

   " مالدار از بیم دزدان، دشمنان، ظالمان و پادشاهان در ترس و بیم باشند و بر اندوخته های بترسند و صاحبان سعادت اندوخته های عقلانی خود را مصون و محفوظ از اشرار بدانند و یقین داشته باشند که احدی را راه بردن ( به او) و خوردن از او نباشد ".

نقل قول از کتاب کیمیای سعادت؛ ترجمه " طهارت الاعراق" نوشته ابوعلی مسکویه؛ ترجمه میرزا ابوطالب زنجانی، چاپ اول 1357  دفتر نشر میراث مکتوب.

    عشق های عقیدتی حال چه به خدا یا دین یا فلسفه و یا... باشد بیم از دست دادنش در شخص وجود ندارد زیرا چیزی است که در فکر اوست و بدان رسیده  پس هیچ گاه تا زمانی که عاشق است به فکرش خطور نمی کند که او را رها می کند زیرا کسی آنرا از او نمی گیرد مگر این که خودش آنرا رها کند.

   در موارد بسیاری افراد عشق های عقیدتی خود را رها کرده اند و در پی آن یا به چیز دیگری روی آورده اند و یا به هیچ چیز روی نیاورده اند. از آنجائی که تغییر در عشق عقیدتی به مرور صورت می گیرد و در مواردی صحبت از سالهاست پس شخص ضربه ای نمی خورد و همچنین احساس نمی کند که چیزی را ازدست داده است؛ حتی در مواردی خیلی هم  خوشحال می شود و احساس می کند که از بندی رها شده است.

   اما در آن نوعی که عشق میان دو انسان است و هرلحظه این ترس که ممکن است معشوق و یا محبوبش او را  رها کند و یا کسی او را از دستش برباید همیشه یک بیم در دل شخص است.

   در موقعیتی  که هردو بهم ابراز علاقه شدید می کنند و رابطه از نزدیک  برقرار می باشد از دست دادن معشوق احساس انتقام از شخص رباینده ی  معشوق وجود می اید.

   از این منظر نیزدیده می شود که عشق های ساده مانند عشق به موسیقی،  سینما، مسافرت، غذا و آنچه که ظاهرا ًعشق نامیده می شوند با عشق های  واقعی فاصله بسیار زیادی دارند.

 

رابطه خوشی با عشق

 

   خوشی از آن مقولات اساسی فلسفی در زندگی انسان است که جایگاه بزرگی را پر میکند؛ بطوریکه حتی زمانیکه از عشق صحبت میکنیم باید کاملا آگاه باشیم که عشق درون مقوله خوشی قرار میگیرد یعنی یکی از زیر مقوله های خوشی می باشد.

   گفته شد که عشق یک نوع احساس است و این احساس علاقه بسیار شدید می باشد و همچنان که گرسنگی  نوعی احساس در انسان ایجاد می کنند که نشان می دهد انسان به چیزی احتیاج دارد؛ انسان از نظر عاطفی نیز احتیاجاتی دارد که یکی از آنها عشق است و در این میان عشق به جنس مخالف یکی از الزامات زندگی انسان است و این احتیاج و یا داشتن آن احساس خاصی را در انسان ایجاد میکند. مثلا ً کسانیکه اخته می شوند  نیاز جنسی را حس نمیکنند و در نتیجه گرایشی به جنس مخالف ندارند و این دقیقا ً یک ضعف بزرگ احساسی است.

   خیلی چیزها در انسان احساس خوب و یا خوش ایجاد میکنند. هوای خوب، هم صحبت های خوب، موسیقی خوب، غذای خوب، بحثی خوب، کار و یا همکاران خوب و... و عشق.  

عشق در انسان " خوشی" ایجاد می کند که نوعی احساس است و شاید بهترین احساس ها و بهترین نوع خوشی ها باشد.

تمامی آنچه در انسان احساسات خوب و خوش ایجاد می کنند زیر مجموعه های خوشی در زندگی می باشند.

 

رابطه عشق با سعادت یا خوشبختی

   در خصوص رابطه عشق با خوشی صحبت شد؛ اما در رابطه اش با خوشبختی صحبت وسیع تر است.

   به طور کلی در این رساله از حالات مختلف عاشق یعنی در وضعیت وصال که در آن لحظات خوش ترین لحظات زندگی اوست و در نتیجه (سوای مسائل مالی که چندان بدان اهمیت  داده نمی شود و در حاشیه قرار می گیرد) خود را خوشبخت می بیند. و در مقابل زمانی که معشوق بی وفائی می کند یا او را از دست می دهد و خود را بدبخت می بیند، صحبت شد.

   لیکن از آنجا که مقوله خوشبختی و سعادت در زندگی از اهمیت خاصی برخوردار است در موقعیت مناسب به این نکته فلسفی که در پیوستگی تام و تمام با فلسفه من می باشد مفصل صحبت خواهم کرد اما در اینجا به چند مورد که به بحث نزدیک است اشاره مختصری می شود.

- آیا هر عاشقی خوشبخت است؟

- آیا هر آدم خوشبختی الزاما ً باید عاشق چیزی بوده باشد؟

- اساسا ً خوشبختی و سعادت چیست؟

   خوشبختی احساسی درونی است که ارتباطی  با زیادی یا کمی ثروت ندارد. در همین عصر و زمانه انسان می تواند در گوشه ای تنها و یا با خانواده ای کوچک  با مختصر مقداری  وسائل ابتدائی زندگی (همانند انسانها ی چندهزار سال پیش) زندگی کند و احساس خوشبختی هم بکند.

   عشق خود یکی از عواملی است که می تواند به انسان احساس خوشبختی بدهد. حتی پول نیز می تواند تا حدی این احساس را ایجاد کند.

   برخورد منفی با مال وثروت و قدرت درست نیست آنچه که دیوجانس فیلسوف یونانی  می کرد و در حاشیه می خوابید و همه مردم را نادان می دانست و برای زندگی ابدا ً ارزشی قائل نبود و به همین دلیل برای تامین معاش هیج کاری انجام نمی داد کاملا غلط است.

   اگر تمامی مردم چنین بکنند پس دیگر چه چیز از زندگی و حیات باقی می ماند. می گویند اسکندر به سراغ او می آید و می پرسد: به چیزی نیاز داری . وی پاسخ می دهد: آری، اینکه تو خود را از برابر آفتاب که به من می تابد کنار بکشی. حال عده ای این نکته را بسیار بزرگ کرده و می گویند اسکندر در برابر این همه بی نیازی سرتسلیم فرود آورده و گفته که اگر اسکندر نبودم می خواستم که دیوجانس باشم.

   ولیکن در اساس چنین شیوه زندگی اگر عمومی بشود جوامع انسانی و بشریت را به نابودی می کشاند.  اندک  نمونه ای  از این دست می تواند استثنا ً در جامعه باشد ولی همین ها نیز  به اعتبار زحمات و تلاش این دسته دیگری که کار و فعالیت می کنند ( و در کنار آنها) قادر به حیات هستند.  وگرنه در اساس چنانچه این افراد که به پول  و زندگی ابدا ً اهمیت نمی دهند و از همه مردم انتقاد آن چنانی می کنند باید جامعه و بودن در کنار آنها را رها کنند و به گوشه ای تنها و بی کس بروند  و از دسترنج مردم عادی بهره برداری  نکنند.  حتی امنیت جانی آنها در برابر حیوانات در گرو زحمات جمع انسان هائی است که کار و تلاش میکنند.

   حرص و طمع زیادی به مال و ثروت خوب نیست و حتی می تواند برای بسیاری مردمان جنگ و مرگ بیاورد. از طرف دیگر این حد از بی اعتنائی به پول و زندگی نیز کاملا ً مطرود است.

   به هر صورت شمشیر اسکندر برای بشر مفید تر از گوشه گیری و تسخر زدن این چنینی چنین فلاسفه ای  به مال و ثروت و قدرت است.

   چنانچه بشر هیچ گونه توجهی به مال و ... نداشت ابدا ً از مرحله حیوانی یک گام هم فراتر نمی رفت. پس نباید علاقه و یا تلاش برای مال و ثروت و قدرت را کاملا ً و بیرحمانه نفی کرد.

   داشتن مقداری مال وثروت در این عصر وزمانه ضروری است. خصوصا ً در این عصر و زمانه که مردم در شهرهای بزرگ زندگی می کنند و به جهت بی اعتمادی کامل به سیستم های حاکم حتی در سیستم های با زمینه سوسیالیستی مانند سوئد مقداری پشتوانه مالی انسان ها را دلگرم می کند. داشتن مقداری پول یا ثروت به انسان ها قوت قلب و یا اعتماد به نفس می دهد و همین خود در انسان ها احساس امنیت و در نتیجه خوشبختی را تقویت می کند.

کسی که برای بعضی مسائل و یا حتی اعمال جراحی و یا... در مضیقه مالی است دچار نا امیدی می شود  و احساس نبود امنیت و عدم خوشبختی می کند.

دلگرمی و احساس امنیت مالی برای احساس خوشبختی ضروری است. حال این مقدار مال و ثروت در مکان های مختلف بسیار متفاوت است حتی در بعضی جاها در همین عصر حاضر این مقدار باندازه هزینه یک روز عادی مردم عادی جای دیگری در جهان نیست.

 

چند نکته در باره خوش بختی وانسان خوش بخت

- آیا آدم خوشبخت حتما باید حکیم و یا فیلسوف باشد؟

- رابطه فیلسوف یا حکیم با خوشبختی چیست؟

- در میان بسیاری از فلاسفه قدیم و حتی جدید چنین معروف است که:  خوشبختی و سعادت در حکمت است و تنها  فلاسفه و حکما به خوشبختی و سعادت واقعی و کامل میرسند.

- آیا خوشبخت ترین و با سعادت ترین انسانها حتما ً حکما هستند؟

- ابن خلدون و بسیاری از حکما گفته اند: خوب نیست انسان بسیار عاقل باشد. و البته دلیل اش هم مشخص است زیرا فاصله ای که میان او و دیگران از جنبه دانش اجتماعی ایحاد می شود باعث بسیاری مشکلات می شود از جمله اینکه چون او را نمی فهمند یعنی عقل اشان قادر به فهم افکار چنین افرادی نیست پس این افراد را به خطا دیوانه می نامند و برایش مشکل ایجاد می کنند. و البته از این جاست که می گویند دیوانگی بالاترین مرحله عقل است.

- در خصوص خوشبختی نیز همانند عشق احساس های گوناگون دخالت دارند. پس نمی توان گفت خوشبخت ترین انسانها کیست.

- انسان هائی که احساس خوشبختی می کنند لازم نیست حتما عاشق یک فرد و یا  یک چیز خاص باشند. بلکه این احساس  حاصل آن مجموعه وسیعی است که تمامی اطراف شخص را فراگرفته است. در این مجموعه بعضی مسائل کاملا بروفق مراد است و بعضی نیست. اما شخص در مجموع راضی است. زمانی که شخص احساس رضایت کرد و موقعیت خود را شناخت  که به مرحله خوشبختی رسیده و بدان فکر کرده و آنرا می داند پس خوشبختی او واقعی و او آگاه بدان است.  یا اینکه شخص بدان فکر نکرده و بدون آگاهی (در این آگاهی به نوعی به آگاه بودن از فلسفه زندگی ارتباط پیدا می کند) از خوشبختی است اما با حس خوشبختی دارد زندگی می کند این نوع خوشبختی از خوشبختی آگاهانه یک مرحله پائین تر است.

- احساس رضایت نکته اساسی در خوشبختی است. شخص باید از مجموعه زندگی اش یعنی وضعیت خانوادگی، سلامت، مالی، اطرافیان، محیط طبیعی، محیط زندگی، رژیم حاکم، تفریحات و... و در مجموع آنچه که در حول و حوش اش است راضی باشد. آنانیکه در گوشه ای دورافتاده زندگی می کنند مسائل اطرافشان اندک است اما آنهائی که در شهرهای بزرگ زندگی می کنند با مجموعه ای گسترده از مسائل در اطراف خود زندگی می کنند.  پس نکات زیادی را دارند که باید با آن برخورد کرده و یا حل نمایند.

- شاید بتوان گفت مردمان ساکن شهرهای بزرگ آنقدر مشغله فکری دارند که به موضوع خوشی و خوشبختی و سعادت بطور دقیق و جدی فکر نمی کنند. هرچند هنوز در اولین برخوردی که با هم می کنند که همان سلام علیک و احوال پرسی می باشد که روزانه ممکن است دهها بار هم اتفاق بیفتد که ریشه در همان موضوع خوشی و سلامت و سعادت دارد اما شاید مردمان به طور جدی بدین نکته توجه نکرده باشند. سوالاتی مانند: چه طوری، خوبی، خوشی و... که در برخوردهای اول صورت می گیرد همان سوالات راجع به خوشی و سعادت بشر است که جلوی چشم ماست و طی هزاران سال بما به ارث رسیده اما این چیزی که این چنین جلوی چشم ماست همانند بسیاری چیزهای  دیگر، آنها را نمی بینیم.

- عشق های منفی ( ثروت، قدرت و...) که با قتل و کشتار دیگران همراه است بیماری روانی برای مردم و عشاق ایجاد می کند. هرچند می توان تصور کرد که همین به ظاهر عشق ها در واقع عشق نیست بلکه ( به عنوان حرص و طمع و آز بسیار شدید) نوعی بیماری است.

- هر  انسانی که بداند خوشبخت است خوش هم  هست. اما هر انسانی که خوش است حتما ً خوشبخت نیست. زیرا خوش بودن احساسی است و خوش بختی عقلانی و پایدار تر.  پس خوش بختی امری واقعی است ولی خوشی می تواند کاذب باشد. یعنی که شخص تصورمی کند که خوش است زیرا این خوشی می تواند کاذب باشد مثلا ً بر اثر استعمال مواد مخدر انسان در عالمی برود که احساس خوشی به او دست بدهد اما این خوشی واقعی نیست. مثلا ً شخصی بدون اعتنا به واقعیات مالی اش دست به ولخرجی بزند ودر آن زمان احساس خوشی بکند اما در واقع آن است که او خوش بخت نیست زیرا بزودی فقر و بدهکاری تمامی آینده او را خراب خواهد کرد پس این خوش بختی نیست.

این مبحث فلسفی نیز بدلیل اهمیتش در جای دیگری مفصل مورد بحث وبررسی قرار خواهد گرفت.   

 

 

رابطه عشق  با  عدالت

آیا عاشق میتواند عادل باشد؟   

آیا عاشق ِ عدالت وجود دارد؟

 

   عشق احساسی است که در شرایطی  بر عقل غلبه می کند؛ این نکته از موارد منفی در تصمیم گیری هاست و به همین دلیل عدالت ِ شخص را زیر سئوال می برد.

 

عاشق در وحله اول با دو موضوع روبرو می شود.

1- آنچه که باید با آن روبرو شود ودر باره اش قضاوت کند  ویا تصمیم بگیرد و یا به هر نوعی با آن برخورد کند، مستقیما ً با عشق او ارتباط داشته باشد.

   قضاوت در این مرحله وابسته است به اینکه، شخص در کدام دسته از عشق ها جای داشته باشد و بر مبنای کدام تفکر و خواسته،  با موضوع مورد قضاوت روبرو می شود.

   چنانچه شخص در محلی از قضاوت بنشیند که بخواهد میان عشق خود و دیگری قضاوت کند طرف عشق خود را می گیرد.  پس در چنین وضعیتی نمی تواند قاضی منصفی باشد و در واقع صلاحیت قضاوت را ندارد. در واقع در چنین وضعیتی چون شخص منافع دارد نمی تواند قاضی باشد بلکه خود بعنوان یک طرف دعوا مطرح می شود.  پس در عشق های عقیدتی زمانی که افراد برسر حکومت نسبت به دیگران قضاوت کرده و در بدترین حالت حکم صادر می کنند کاری غیر واقعی و غیر انسانی انجام می دهند. مثلا ً آنگاه که حکومتی مذهبی بر سر کار می آید و دستوراتی می دهد که برمبنای اعتقاداتش است  نتیجتا ً حقوق دیگران  زیرپا گذاشته می شود، هم چنین مسائل  اجتماعی به شکل واقعی در نظر گرفته نمی شوند؛  پس قضاوت و احکام  چنین حکومت ها نیزغیر واقعی،  ی کطرفه یا غیرانسانی است.

حکومت ها و یا حتی گروهها و تشکلات عقیدتی ( مذهبی یا کمونیستی یا...) در موارد بسیار احکام قتل و کشتارهای جمعی گسترده را برمبنای عشق عقیدتی خود صادر کرده اند که باید آنها را احکام و اعمالی یک طرفه و برمبنائی غیر عادلانه نامید و بنابراین احکامی جنایتکارانه هستند.

 

2- موضوع مورد قضاوت ارتباطی مستقیم و یا غیر مستقیم  با عشق ِ عاشق نداشته باشد. در این مورد تصمیم گیری عاشق درباره مسئله می تواند صحیح تر باشد.

 

اینکه عاشق ِعدالت می تواند وجود داشته باشد ممکن است،  لیکن متاسفانه اکنون بیشتر در حیطه همان موارد عقیدتی قرار گرفته است و عشاق عقیدتی بیشتر چنین عشقی را بیان می کنند.

عشق ِ به عدالت غالبا ً در عقاید، مذاهب و... مختلف مورد توجه قرار می گیرد؛  مخصوصا ً طرفداران مذاهب و افکار سیاسی به عادل بودن خود و افکارشان بسیار معتقد می باشند. لیکن همین افراد هستند که برای اثبات ِ حقانیت خودشان سلاح  به دست می گیرند و سایرین را می کشند.  پس اینها از اولین قدمِ ِ قضاوت، حق را بخود می دهند  و بهمین دلیل نمی توانند عادل باشند.

عاشق ِ عدالت باید از عشق در آن حیطه به دور باشد. مثلا ً اگر عاشق ِ عدالت ِ اجتماعی است می بایست از عشق های عقیدتی مبرا باشد.

 

   حال که در اینجا با مسائل سیاسی برخورد شد باید اشاره کرد. گروه هائی از قدرت وجود دارند که عملا ً همه چیز یک جامعه یا کشور را در اختیار دارند لیکن در پشت پرده نشسته اند و دیده نمی شوند؛  پس بدون اشاره به آنها این بحث از یک ضعف اساسی رنج می برد. این عده که قدرت اصلی اداره کشور را در دست دارند از آنجا که متشکل و سازماندهی شده می باشند امکان چنین اعمال نفوذی را دارند.

   اما حال که آنها دیده نمی شوند و علنا ً اعلام  دخالت درامور  و قضاوت را ندارند و حتی در ظاهر، جوامع  تحت سلطه آنها ادعای  سکولاریسم، دمکراسی، آزادی گسترده  و... دارند،  رابطه اشان با این موضوع چیست؟

   باید متوجه بود که این عده در گروه عاشقان ِ قدرت و ثروت قرار دارند.  پس برای حفظ این معشوق، آنها نیز حکومتی غیر عادلانه برقرار کرده اند که بسیار زیرکانه است.  نکته اصلی و زیرکانه آنجا است که خود را نشان ندهند تا به منزله قاضی و مجری غیر عادل زیر سوال نروند.

در میان این گروه های  پشت پرده  مذهبیون  و یا غیر مذهبیون هر دو هستند.

   یکی از زمینه های اساسی و لازم برای عادل بودن غلبه ی عقل بر احساس است. اما در همین نکته ریز نیز باید دقیق بود چه، هستند افرادی که به ظاهر چنین اند اما در واقع این چنین نیستند.  بلکه آنها افرادی خونسرد هستند که در کمال آرامش برای  پیروزی خود و غلبه نظرات خود نقشه می کشند و عمل می کنند. آنها احساسات اشان را درون خود کاملا ً کنترل شده نگه می دارند و از دید مردم پنهان می کنند. این دسته از خطرناکترین ها هستند. این افراد با تکیه به استدلالات مورد اعتقادشان سعی در پیش بردن همان اهداف اما با ظاهری آرام، خونسرد، بی طرف، معقول  و متین دارند. درحالیکه درون آنها مملو از احساسات و عقایدی  دیگر است.

   این افراد که کنترل کامل بر احساسات  یا ظاهر و  یا چهره ی بیرونی خود دارند تنها تظاهر می کنند ولی در عمل همان احساسات یا عشق یا عقیده اشان بر افکارشان غلبه دارد و برای پیش برد آن از این روش فریبکارانه سود  می برند.

   پس تفاوت بسیار است میان غلبه عقل بر احساس و تظاهر به چنین چیزی با ارائه ظاهری آرام.

 

   هرچند زیبائی و شاید بزرگترین حُسن عشق در این است که انسان را کور می کند و تنها زیبائی ها و محاسن معشوق را می بیند اما دقیقا ً نکته منفی عشق  نیز در همین جا است.  زیرا مثلا ً در عشق های عقیدتی شخص کور می شود و نقاط ضعف آن عقیده را نمی بیند و آن چنان مجذوب می شود که برای آن همه کاری می کند.

   در عشق میان دو نفر نیز همین نکته عمل می کند زیرا عاشق هیچ گاه نکات منفی معشوق را نمی بیند، نکاتی که ممکن است در آینده زندگی و روابط  بسیار بزرگ و اساسی و یا حیاتی باشند. در عشق میان دو انسان این نکات منفی  بیشتر باطنی است یعنی عاشق توجهی به اخلاقیات و خصوصیات معشوق نمی کند بلکه مجذوب ظاهر شخص شده است. در مواردی حتی ممکن است عیوب ظاهری او را نیز نبیند ولی زمانیکه از تب و تاب افتاد آنگاه آنها را ببیند و آن زمان است که مشکل و مسئله ایجاد می بشود.

 

 

آیا عشق پایان می یابد و یا می میرد؟

این نکته را باید تفکیک کرد.

 

الف-  یک عشق  در یک انسان بمیرد.

   بدین معنی که شخصی عاشق یک چیزی باشد و پس از مدتی دیگر عاشق آن نباشد و حتی از آن متنفر هم بشود، این نوع کاملا ً ممکن است. نمونه بارز آن می تواند عشق های عقیدتی باشد که ما همواره شاهد آن هستیم و دیده می شود که عشاق عقیدتی در طول زندگی خود عشق اشان را عوض می کنند. حتی بسیار پیش آمده است که در برابر طرفداران عشق عقیدتی سابق خود دست به سلاح برده اند و با آنها جنگیده اند.

   نمونه ی دیگر عشق میان دو غیر هم جنس است. همان طور که گفته شد انسان در سنین پائین ممکن است چندین بار گرفتار عشق بشود به همین ترتیب در سنین بالا نیز این امکان وجود دارد و هم چنین امکان ایجاد تنفر نیز هست. پس این پایان و یا مرگ عشق و حتی فراتر از آنست.

 

ب- عشق بطور تمام و کمال در فردی بمیرد.

   بدین معنی که انسان دیگر ابدا ً به هیچ چیز عشقی نداشته باشد. این امر قابل بحث است.  اول اینکه همانطور که گفته شد عشق، علاقه بسیار شدید و تند است.

در اینجا ابتدا به مسئله علاقه میپردازیم.

چنانچه علائق در انسان کشته بشود علاقه به زندگی و در نتیجه امید به زندگی هم از میان می رود بنابراین امکان حیات بسیار ناچیز می شود و چون روحیه ای برای ادامه زندگی باقی نمی ماند هر لحظه باید منتظر مرگ بود. علاقه باعث امید به زندگی می شود و در نتیجه ادامه حیات را ممکن می کند.

اما وضعیت عشق که نوع تند و حاد علاقه است چیست؟

   همانطور که گفته شد عشق در تنوع خود به شکل دیگری نیز در انسان نمود پیدا می کند. بدین ترتیب که وقتی معشوق به سادگی در دسترس است انسان بدان فکر نمی کند بلکه تنها زمانیکه او را از دست می دهد متوجه عشق و علاقه اش می شود. پس ظاهرا ً چنین است که عشق در وضعیت و یا چهره ای نهان درون انسان وجود دارد که به دلیل نزدیکی و به نوعی حل بودن در وجود، انسان متوجه اش نیست بلکه در بهترین حالت آنرا در چهره علاقه می بیند.  ظاهرا ً هرانسانی حداقل برای یک بار هم که شده گفته است: " من عاشق زندگی هستم"  پس همواره نوعی از عشق در انسان هست که به او امید به زندگی را می دهد هرچند که خود فرد متوجه آن نباشد.

   اگر از آن طرف به مسئله نگاه کنیم چنین بنظر می رسد که آن کسی که به زندگی عشق و علاقه ندارد منتظر مرگ است.  به همین دلیل افرادی این چنین گرفتار ناامیدی می شوند نتیجتا ً دست به خودکشی می زنند، زیرا دنیا را تمام شده می بینند و امیدی به ادامه زندگی ندارند.

 

ج- یک نوع عشق در میان همه انسان ها بمیرد.

   پایان یافتن و یا مردن یک عشق در میان همه انسان ها یا در کلیت جهان، زمانی امکان دارد که دیگر از آن چیز یا موضوع موجودیتی نباشد. مثلا ً موضوعی که به صورت عشق عقیدتی در آمده بوده است  و پس از مدتی نام و نشانی از آن باقی نمانده است عشقی هم نسبت بدان نیست. برای مثال بسیاری اعتقادات بت پرستی و بت هایشان که زمانی مظهر عشق تعدادی انسان بوده اند و مرید داشته اند اما اکنون از آنها نه نامی هست و نه نشانی؛  بنابراین اکنون برای آنها نه مریدی وجود دارد و نه عاشقی. حتی آن تعدادی هم که اسامی اشان در کتابخانه ها هست تنها به مثابه تاریخ وجود دارند و یکی از محاسن اشان آن است که با توجه به همین اطلاعات می توانیم تاریخ را بشناسیم و حتی این سطور نوشته شوند.

 

د- تمامی انواع عشق ها در همه انسان ها بمیرند.

   این مورد امری غیر ممکن است که همه مردمان روی کره زمین حتی برای یک لحظه بدون هیچ گونه عشقی باشند. تا انسان هست عشق هم هست. هرگاه انسان نباشد عشق هم نیست. اگر از آن طرف به مسئله نگاه کنیم باید گفت: تا عشق هست انسان نیز هست و زمانیکه عشق ها مردند انسان ها نیز می میرند و دیگر اثری از انسان روی این کره خاکی نخواهد بود.

 

   به یک نکته ظریف  باید توجه داشت و آن تفاوت میان تمام شدن یا پایان یک عشق و مردن عشق است.

   اصطلاح پایان با مردن در مواردی متفاوت است و در مورد عشق کمی پیچیده است زیرا همانطور که گفته شد عشق می تواند پایان یابد اما چون می تواند از آن فراتر رود  به نفرت  و دشمنی منجر شود از مرحله پایان و مرگ  نیز فراتر می رود.  می توان گفت که عشق به منزله یک احساس پایان می یابد بطوری که انسان حتی آنرا از ذهن خود پاک کرده و بیاد نیاورد. از جانبی دیگر عشق می تواند تغییر چهره بدهد. بنابراین عشق می تواند مراحلی فراتر از پایان را هم برود واین پیچیدگی و تفاوت اصلی عشق در این خصوص با بسیاری مقولات دیگر است که تنها می توانند تا مرحله پایان و یا مرگ را طی کند.

 

 

عاشق بودن بدون آگاهی

آیا ممکن است انسان عاشق باشد ولی خود نداند؟

آیا چنین حالتی را میتوان عشق نامید؟

ظاهرا ً چنین امری ممکن است.

   در تعریف عشق گفته می شود که انسان تب می کند و از خود و عالم اطراف غافل می شود،  پس چگونه ممکن است کسی عاشق باشد و خود نداند؟

   باید توجه کرد که ما به مواردی پرداختیم که مثلا ً عاشق را پس از وصال بررسی می کرد. عاشق پس از وصال تب و تاب اش می خوابد اما این بدان معنی نیست که عشق در او پایان یافته و یا مرده است بلکه شکل دیگری در او یافته است.

   انسان ممکن در عشق وطن بسوزد ولی زمانی که در وطن است و همه چیز در آرامش است این تب و تاب وعشق خود را نشان نمی دهد.

   موارد بسیاری وجود دارد که انسان عاشق است اما به دلیل اینکه آن چیز را دراختیار دارد از شدت علاقه و عشق خود آگاه نیست.  مثلا در روابط خانوادگی؛ زمانی که دونفر با هم زندگی می کنند عشق و علاقه ای میان آنها پیدا می شود که به دلیل اینکه روزانه یکدیگر را می بینند متوجه آن نیستند و تنها زمانی که مشکلی پیش می آید متوجه آن می شوند.

   والدین در تب عشق فرزندان نمی سوزند زیرا آنها را در نزد خود دارند اما زمانی که فراق و از دست دادن پیش می آید آنگاه این عشق خود را نشان می دهد.

   عشق هائی وجود دارند که چهره اشان نهان است و یا به دلیل اینکه انسان در آن غوطه ور است متوجه اش نیست و یا اینکه بدان آگاهی ندارد. می توان گفت عشق هائی وجود دارند که آتش زیر خاکسترند.

   شاید بتوان گفت مجموعه علاقه مندی های انسان به زندگی که امید به حیات را در او زنده نگه می دارد همان عشق به زندگی است که چهره اش نهان است.

 

 

آیا انسان در آن واحد تنها عاشق یک چیز است یا چند چیز؟

   پس از این بررسی دیده می شود که ظاهرا ً انسان ممکن است در آن واحد گرفتار چند عشق باشد اما در عین حال ممکن است تعدادی و یا تمام آنها در نهانخانه ی  جانش بوده و حالت خاص ( تب و تاب) را در آن لحظه حس نکند یا بروز ندهد.

   در لحظاتی خاص نوعی عشق که از پیشتر در وجودش آرام گرفته بوده غلیان کند و یا اینکه عشق جدیدی او را به تب و تاب بیاندازد.

   پس درحالیکه چندین عشق در سینه انسان آرام گرفته و ظاهرا ً عکس العملی از خود نشان نمی دهند اما همانند ضمیر ناخود آگاه و به صورت حالات غریزی در رفتار و کردار نمایان می گردند. بنابراین نگاه، رفتار، کردار و تصمیمات روزمره ی انسان که بسیاری از آنها به صورت غریزی است بدون این که شخص خود متوجه باشد، نشات گرفته از همان احساسات و افکار اوست که عشق نیز بر آنها تاثیر جدی دارد.

   عشق ِ به انسانیت،  درون انسانها آرام گرفته است که به صورت وجدان خود را به نمایش می گذارد. پس در بسیاری موارد که ممکن است روزانه برای هر انسانی پیش بیاید وجدان آنها که همان عشق ِ به انسان ها و انسانیت است وارد ِ کارزار می شود.

   بر همین اساس این که سایر عشق ها در وجود او از چه مقدار تاثیر برخودار باشند، عملکرد شخص شکل می گیرد. مثلا ً شخصی که عاشق مال و قدرت است آنگاه که باید میان انسانیت ( رعایت جان و مال دیگران و جامعه) و موقعیت ِ خود تصمیم بگیرد،  با یک مبارزه میان این عشق و عشق ِ به انسانیت رو در رو می شود  و بسته به این که کدام یک در آن مورد خاص از شدت بیشتری برخوردار باشد تصمیم گرفته و عمل می کند.

 

 

چه مدت تب عشق داغ است!

   گفته شد که عشق علاقه بسیار شدید است که انسان در مواردی تب می کند در عین حال گفته شد عشق هائی در انسان وجود دارد که شخص از وجود آنها آگاه نیست ودر واقع در نهانخانه جان آرمیده است. هم چنین اشاره شد پس از  وصال، عشق از آن حالت ِ تب و تاب می افتد.  بنابراین می توان نتیجه گرفت زمانی که عشقی جدید و داغ شروع می شود تا زمانی که وصال صورت نگرفته و عاشق نیز هم چنان به دنبال عشق خود می باشد این عشق در تب و تاب است.  بنابراین  به هیچ وجه نمی توان هیچ مدت زمانی را  برای این که عشق در تب و تاب می ماند مشخص کرد. اما پس از وصال، عشق  مسیر خود را طی می کند، اگر همه چیز خوب پیش برود علی رغم این که می توانداز تب وتاب بیفتد اما در نهانخانه جان جای می گیرد و از دل بیرون نمی رود.

   اما پیشتر گفته شد عشق های گوناگونی وجود دارند، پس رسیدن به معشوق، وضعیت ادامه تب و تاب و...  برای عشق ها و عشاق مختلف کاملا ً متفاوت است.

آن چه که در فوق آمد بیشتر برای عشق میان دو نفر است؛ لیکن برای عشاق عقیدتی متفاوت است. مثلا برای بعضی مذهبیون رسیدن به معشوق ( الله یا خدا یا یهوه)  شکل دیگری دارد؛  بنابراین عکس العمل آنها نیز متفاوت است. بعضی از مذهبیون معتقدند که هیچ گاه به معشوق نرسیده اند و یا این که هیچ کس به تمام و کمال بدان نخواهد رسید.  بنابراین برای این دسته تب و تاب عشق  تا آخر عمر و لحظه مرگ است.

   اما دسته ای هستند که ظاهرا ً در لحظه ای خود را در آغوش معشوق می یابند.

این دسته زمانی که خود را در آغوش معشوق یافتند عشق اشان فروکش نمی کند و کمتر نمی شود بلکه در حالتی فرو میروند که بسیار خاص است و حتی مرگ را نقطه کامل رسیدن به معشوق می دانند و این تب و تاب تا رسیدن به مرگ کم نمی شود.

   بنظر میرسد بعضی افرادی که ندای انا الحق سردادند همان هائی هستند که خود را در چنین حالتی یافتند و بنابراین از مرگ نیز هراسی نداشتند. کسانی که ندای انالحق و... سردادند بسیارند که البته تعداد اندکی از آنها در تاریخ شهرت یافتند. اینجا هدف شخص یا اشخاصی خاص و قضاوت در باره این دسته افراد  نیست؛ زیرا در بین آنانی که ندای انالحق و... سر دادند افراد عاشق ناکامل  یا کاذب و یا افرادی که از زاویه دیگری ندای انالحق سردادند  نیز وجود داشته است.

 

 

دو عشق اگر با هم یکی باشند.  

   این که انسان در عین حال در تب و تاب میان دو عشق باشد ممکن است.

عشق  هم زمان به چیزهای مختلف  ممکن است که در وجود شخص باشد اما معمولا ً  یکی از آنها تندتر و حاد است. مثلا ً انسان ممکن است در یک زمان عاشق والدین  و یا  وطن باشد لیکن معمولا  ً یکی در اولویت است.

   عشق به یک چیز همگون  مثلا ً عشق میان دو غیر هم جنس، ممکن است. یک انسان می تواند هم زمان میان دوعشق قرار بگیرد بطوری که نتواند یکی را بر دیگری ترجیح بدهد، اما این استثنا است و قاعده نیست.

 

عشق – امید- انگیزه

 

رابطه عشق با دیوانگی

   یک عاشق ممکن است رفتار و کارهائی بکند که ه بدلیل غیر عادی بودن او را دیوانه بنامند. عاشق ممکن است نوع زندگی ی برای خودش انتخاب کند که غیر عادی باشد مثلا ً از شهر و دیار بریده به کوه ودشت پناه ببرد و به همین دلیل مردم او را دیوانه بنامند. و یا از همه ساده تر به دلیل عشقی که ممکن است نامعقول یا نامناسب و یا غیر دست یابی باشد او را دیوانه بنامند.

   اما دیوانگی در میان بعضی صوفیان و علما بالاترین مرحله عقل است و ابدا ً ارتباطی با آن نوع معمول دیوانگی که مثلا سنگ پرتاب کردن و شیشه شکستن باشد و کارهائی از این قبیل ندارد.

 

 

رابطه عشق با عقل

عقل از سر نادانی درد سر ما می داد                                  عشق آمد و وارستیم تا باد چنین باد

   با توجه به تنوع عشق دیده می شود که نقش عقل  در عشق گونه گون است.  بعضی عشق ها از روی عقل شروع می شود. بعضی در طول زندگی با انسان همواره هم راه است و خود شاید به نوعی ازعقل شخص تبدیل شود.  بعضی عشق ها به یک باره شروع می شوند و تمامی عقل را تحت الشعاع قرار می دهند یعنی عقل اسیر عشق می شود  وانواع دیگری که وجود دارد.  به همین دلیل هر نوع از عشق را باید در محدوده خودش دید و رابطه اش با عقل را بررسی کرد.

 

 

رابطه عشق با دوستی

   بررسی رابطه عشق با دوستی  برای درک دقیق تر عشق اهمیت دارد. عشق رابطه ای است که می تواند یک جانبه هم باشد چنانچه اشاره شد عشق هائی وجود دارند که معشوق ابدا ً از وجود عاشق بی اطلاع است و یا معشوق اساسا ً مجازی است.

   اما دوستی یک رابطه دوجانبه است و برای برقراری آن نیاز به دو طرف است. انسان نمی تواند با یک شیئی بی جان دوست شود. انسان نمی تواند با مقام یا قدرت یا ثروت دوست بشود زیرا چیزی برای ارائه دوستی و باز پس گیری وجود ندارد. انسان نمی تواند با سلاح دوست بشود زیرا سلاح را هرکس بردارد و بطرف او شلیک کند ابدا ً مقاومتی نمی کند. ممکن است تصور شود که انسان می تواند با بعضی حیوانات دوست شود که از این میان اسب از بهترین ها و سگ از وفادارترین هاست. اسب چندان عملکردی مانند سگ ندارد مثلا ً با همه محبتی که باو بشود هرگاه شخص دیگری بر او سوار شود در میدان مسابقه رعایت دوست خود را نکرده و سعی میکند از اسب دوست خود بهتر باشد. حتی در میدان جنگ هردشمنی که بر او سوار شود و به دوستش حمله برد مخالفتی نمی کند و ممکن است دوستش در این نبرد کشته بشود و او بی خیال به همراه سوار جدید به جنگ ادامه بدهد پس رابطه دوستی واقعی میان انسان و اسب ایجاد نمی شود.

   اما سگ از استثنائات است که می توان روی وفاداری او حساب کرد. سگ به دلیل بسیاری خصوصیات برجسته و از جمله همین وفاداری در دین زرتشتی بسیار محترم و حتی در حد مقدس بوده است. با این حال باز هم این رابطه با سگ را نمی توان به همان مفهوم رابطه دوستی با انسانها دانست زیرا رابطه بسیار محدود است و وفاداری سگ در برابر و یا ه بدلیل نگه داری و تغذیه است. اما  رابطه دوستی میان انسانها به دلیل  نیاز به جا و مکان و غذا و پوشاکِ مادام العمر ایجاد نمی شود.

رابطه ای که به دلیل نیاز ها برقرار شود رابطه خادم و مخدوم است. که البته میزان وفاداری در این نوع رابطه ها شدت و ضعف زیادی دارد.

با این وصف معلوم می شود که  همه ی  دوستی ها می توانند به عشق تبدیل شوند.  اما در مقابل تمامی عشق ها نمی توانند به دوستی تبدیل شوند بلکه تنها عشق های میان دو انسان آنهم در صورتی که با آرامش بسردی بگراید و بخصومت گرایش نیابد،  می تواند به دوستی تبدیل شود.

دو انسان عاشق می توانند در حین داشتن احساس عاشقانه با یکدیگر دوست هم باشند. شاید این نکته طبیعی بنظر بیاید. برای روشن شدن مطلب باید گفت، یک عشق تند وآتشین وقتی میان دو نفر که پیشتر هم دیگر نمی شناخته اند،  پای می گیرد توان آن از نیروی عقل بسیار بیشتر است. در این موقع همه چیز تحت تاثیر این نیرو است. چنانچه عاشق و معشوق یک رابطه سالم و خوب در کنار این عشق ایجاد کنند می توانند به زندگی همراه با خوشی با یکدیگر ادامه بدهند در این رابطه ایجاد دوستی از مهم ترین ارکان است. اگر این رابطه و دوستی ایجاد نشود بقا و از آن مهم تر عاقبت عشق به خطر می افتاد. زیرا چنانچه عشق به حالت تند و آتشین باقی باشد و در حالی که تمام نشده رابطه ناسالم و غیر دوستانه غالب شود هر حادثه تند و رفتار خطرناکی از هر دو طرف ممکن است سربزند. در چنین وضعیتی است که قطع رابطه، با خشونت و حتی انتقام کشی و هر حادثه ای ممکن است صورت بگیرد. این وضعیتی ترکیبی است از عشق و نفرت، یا عشق و ناسازگاری، یا عشق و رابطه ناسالم که دلیل آن عدم ایجاد رابطه دوستانه یا برقراری رابطه غیر دوستانه می باشد.

 

 

 

 توضیحات:  

1- در تمام این نوشتار هرجا که صحبت از عاشق و معشوق شده، بدین معنی نیست که عاشق مذکر و معشوق مونث است، بلکه فاعل و مفعول و یا اول شخص و دوم شخص مقصود نظر است؛ بدین ترتیب که عاشق می تواند زن باشد و معشوق هم در جاهائی ثروت، قدرت، خدا یا معبود و...

 

2- در این نوشتار همواره سعی شده است تا مهم ترین نکات آن هم به طور بسیار مختصر بررسی شود وگرنه چنانچه گفته شد تنوع این مسئله به اندازه تعداد انسان ها ضرب در تعداد بی شمار آن چیزهائی که می توان بر آنها عاشق شد میباشد  و بررسی هر کدام نیز صفحات بسیاری را می طلبد.  پس امکان بررسی این همه ابدا ً وجود ندارد.

بنابراین با توجه به کلیات وموضوعات اساسی که در اینجا مطرح می شود، هر فردی می تواند مورد خاص پیش آمده را با توجه بویژگی هایش  بررسی کند.

 

3- یک دوگانگی در افکار یحیی بن عدی بن حمید بن زکریا( در تهذیب الاخلاق)  دیده می شود. آنچه که در مبحث اول  را جع به نیازهای طبیعی ( شهوت) گفته با آنچه که در در رذائل اخلاقی آورده و عشق را در آن گنجانده است مغایرت دارد. ظاهرا ً نویسنده تنها عشق به جنس مخالف را عشق می داند و نه فراتر از آن چیزی را.  در این میان او برای عشق به غیر هم جنس نیز شرط و شروطی قائل می شود که صحیح یا معقول و یا قابل قبول ( حتی)  برای آن زمان نیز بنظر نمی رسد.

در این نوشتار قصد نقد و یا تائید آثار و افکار آنانی که قدری از نوشته اشان آورده شد  نیست بلکه : الف: هدف تنها نشان دادن گوشه هائی از نظرات مختلف و تفاوت های میان آنها بوده است.

ب:  نشان دادن ِ  سخت بودن ِ  موضوع  است که باعث می گردد در میان نظرات آنانی که نظرات منسجم و کاملی ندارند دوگانگی بروزکند. 

ج:  چگونه بعضی از نقطه نظرات بعضی افراد بعد ازسال ها هم چنان قابل پذیرش است لیکن در کنار آن بعضی نظرات دیگرش چنین نیست و حتی شاید در برای همان زمان نیز قابل پذیرش نبوده است.

د: اینکه ظاهرا ً تا به حال کسی پیدا نشده تا نقطه نظرات کامل و منسجمی ( فلسفه کاملی) ارائه بدهد؛  و یا حتی در کلی ترین مسائل جهان و انسان ها بتواند تفکرات منسجمی داشته باشد و آنچه می گوید جهان شمول باشد.

ه: مسلما ً در غالب کشورهای جهان افرادی در حد همین متفکرانی که مقداری از نوشته هایشان آمد وجود دارند. اماهر کس از هرکشوری و جامعه یا فرهنگی چنانچه با نگاه به گذشته و نوشته های گذشتگان خود نگاهی به موضوع عشق بیاندازد  متوجه خواهد شد که نهایتا ً آنچه در جامعه اش می گذرد در این کلیات می گنجد. پس برای آسان تر دیدن موضوعات عشقی بهتر است از این کلیات کمک بگیرد.

 

4- چرا از دانشمندان یا متفکران سال های دور مطالب و نظرات آورده شد دلایل مشخص و خاص دارد. از جمله نشان دادن این موضوع که این بزرگترین و مهمترین مسائل اجتماعی از چندین قرن پیش در جوامع پیشرفته در آسیا مورد بحث قرار گرفته بود. اما آنانی که در این سال های اخیر به نام متفکر و یا فیلسوف مطالبی می نویسند در برابر گفته های مردمان گذشتگان دور تنها به کپیه ای ناقص و  کم دانش ( البته در بهترین حالت) شبیه هستند.

توجه به همین چند نمونه ارائه شده،  نشان می دهد که علی رغم تمامی انتقاداتی که بر این متفکران قرون گذشته می توان وارد کرد اما باز هم  آنها از دانش و دید بسیاری وسیعی برخوردار بوده اند.

دیگر این که مسائل اساسی بشر چندان تفاوت نکرده و آنها در گذشته بر روی مهم ترین ها انگشت گذاشته بودند و راه حل های خود را ارائه دادند که در مواردی هنوز بهتر و عاقلانه تر از بسیاری راه حل ها ویا دیدگاهها و نظرات بزرگ ترین به اصطلاح فلاسفه ( و در اصل فلسفه کاذب و ضربه زنندگان به فلسفه) سال های اخیر است.

 

5- پس از آنکه حدود 7 ماه  روی این رساله کار کردم، آنگاه با توجه به مجموعه نوشتار معلوم گردید که آن تعریف کلاسیک از عشق که تقریبا ًهمه مطرح می کنند غلط است.

این نوشتار در ابتدا با آن تعریف شروع شد اما پس از آن مدت کار،  بر مبنای متن نوشتار مشخص گردید که تعریف غلط  بوده است.  پس می بایست تعریف را عوض کرد نه اینکه مطلب را مطابق تعریف کلاسیک از عشق در آورد.

تعریف اولیه که در این نوشتار آمد چنین بود:

 

عشق چیست.

تعریف عشق:

عشق احساس علاقه بیش از حد معمول به چیزی است؛ به طوری که انسان را از حالت عادی عقل خارج (غلبه احساس بر عقل) و بیش ترین حد ممکن فکر و نیروی انسان را به خود مشغول کند.

در این جا و با همین تعریف تفاوت میان عشق و علاقه مشخص می گردد. مثلا ً شخصی علاقه به ورزش کردن، دیدن تلویزیون، بازی کامپیوتری، قمار، خوردن نوعی خوراکی و یا ... دارد اما این کار تا زمانی که روی یک نکته مشخص متمرکز نشده و تمام نیروی فکری و جسمی او را بخود مشغول نکرده عشق نامیده نمی شود. عشق علاقه بسیار شدید و در حدی است که اصطلاحا ً می گویند فرد تب می کند و او را به مرحله جنون می کشاند و فقط معشوق را می بیند. در اینجا است که بعضی از عشق ها خطرناک هستند و می توانند برای فرد و یا سایرین حادثه آفرین باشند.

 

نوشته  با این تعریف که اعتقادی کلی و عام در میان مردمان بود شروع شد و حتی در میانه راه به تعریف سهروردی از عشق که کاملا ً بر همین مبنا و سیاق بود رسیدم. البته شیوائی و زیبائی نوشتار او قابل قیاس با آنچه در این نوشتار آمده نیست.

 لیکن پس از بررسی عشق و نوشتن دهها صفحه نتیجه این شد که آن تعریف به دلیل دیدهای محدود بوده است. چنان تعریفی بیش تر می تواند شامل عاشقان جوان غیر هم جنس باشد در حالیکه گستردگی عشق نشان داد که چنین تعریفی ابدا نمی توانست مثلا عشق های نهان را بیان کند.

پس ضمن تغییر تعریف عشق بصورتی که اکنون در این رساله آمده متن نیز در آنجائی که با آن تعریف تطبیق داشت و یا بر مبنای آن تعریف نوشته شده بود تغییر یافت. این کار باعث گردید تا چند ماه کار مدام دیگر صورت گیرد.

در طی تمام مدتی که این مطلب در دستور کار نوشتن بود، تمام کارهای نوشتاری و مطالعاتی دیگر به کنار گذاشته شد.  اما مجبورا ً می بایست آن عقاید مورد نظر برای طرح در این نوشته،  مورد مطالعه قرار میگرفت. از جمله مطالعه بر روی عشق های عقیدتی بود که در این میان نظرات صوفیان و عشق های صوفیانه جای زیادی را گرفت.

 

 

بعد التحریر:

اخیرا ً و پس از نگارش این نوشته، مقاله ای را که در رسانه های عمومی سوئد منتشر شده بود مطالعه کردم. در آنجا نظرات چند تن از بزرگ ترین متخصصان این امر آورده شده بود. آنها پس از طرح نکته ای که در این نوشته نیز آمده و آن رابطه عقل با دستورات شیمائی به ارگانیزم بدن  و عکس العمل بدن در برابر این دستورات می باشد (امری که در تمام حرکات انسان عمل می کند)  به نکته ای رسیدند که اشتباه و تداخل فرهنگ با شیمی بدن را نشان می دهد و در این جاست که همیشه اشاره داشته ام فلسفه صحیح می تواند به تمام علوم کمک کند.

یک پروفسور در این امور در آنجا نوشته بود که عشق تنها حداکثر 18 ماه دوام می آورد.

پاسخ این نکته در همین نوشتار آمده ولی توضیح مختصر این که:  حتی اگر این نکته را به پذیریم که پس از 18 ماه عشق فروکش کند یعنی عقل دستورات ترشح آن مواد خاص درون بدن را صادر نکند، این به معنی پایان عشق نیست. توجه شود که در اینجا آنها فقط عشق میان دو غیر همجنس را در نظر داشتند و این که آنها به عشق های دیگری که در این رساله آمده توجهی یا آگاهی داشته اند یا نه در نوشته آنها نیامده ولیکن بنظر می رسد که چنانچه آنها به این گستردگی عشق ها توجه داشتند آن گونه فکر نمی کردند و نمی نوشتند. اما حتی در مورد عشق  میان دو نفر فروکش کردن آن هیجانات اولیه به معنی پایان عشق نیست. نکته ای که در مطلب مربوط به تفاوتهای میان عشق ها در جوامع مختلف آمد با این نوشته متخصصان تائید شد.

 

   همان طور که آورده شد وضعیت عشق به اعتراف محققان سوئدی در این جامعه چنان است که حداکثر 18 ماه دوام می آورد.  در نتیجه زمان های بسیار کمتر امری عادی است در حالی که در جوامع شرقی چنین نیست و می تواند تمام عمر باشد و حتی در مواردی که جدائی یا طلاق هم صورت گرفته است به دلیل وجود همان عشق شرایط جدا شدن برای هر دو نفر بسیار مشکل بوده است. یعنی دو نفر در عین حال که به این مرحله می رسند که نمی تواند زندگی زناشوئی مشترک را ادامه بدهند اما هنوز نسبت بهم احساس عشق دارند و همین نکته طلاق یا جدائی را بسیار مشکل می کند و برای این مرحله ابدا ً زمان مطرح نیست.

   البته در این نوع جوامع وقتی که ( پس از 18 ماه) عشق تمام می شود جدائی به سادگی صورت می گیرد ولیکن  فاکتور اصلی که ممکن است جلوی جدائی را بگیرد موضوع بهم ریختن وضع اقتصادی پس از جدائی است. فاکتور حفظ خانواده، چندان با اهمیت و فراگیر نیست.  فاکتور عادت نیز به همراه از میان رفتن عشق از میان می رود.

اساسا ً مردم این قسمت از جهان  به نوعی تنها بودن را دوست دارند و یا حداقل به آن عادت کرده یا پذیرفته اند. به هر صورت تفاوت های اساسی میان جوامع مختلف وجود دارد که بر روی تمامی روابط آنها اثر جدی و مستقیم دارد و به همین دلیل مقایسه های فرهنگی برای تعیین صحیح و غلط بودن آنها در تمامی موارد درست نیست.

 

 

نکته هائی  زیبا در باره عشق ها

شهوت، مالکیت، حسادت، ترس،

عشق حسادت م یآورد و حسادت عشق را می کشد.

عشق و نفرت، در رابطه با حسادت قرار می گیرد.

عشق همانند عمق دریاست  که  هر نقطه اش با دیگر نقاط فرق دارد

عشق سخاوت و دست و دل بازی ، خوش صحبتی و بذله گوئی می آورد.

عشق مستی و سرمستی می آورد.

   زعقل اندیشه ها زاید که  مردم را بیازارد                     گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عابد

( چنانچه این بیت را بدون دانستن نام شاعر و بقیه اشعار بشنویم چگونه می توانیم آنرا تفسیر کنیم. مسلما هرکسی ازظن خود یار خواهد شد).

عشق انسان را لاابالی می کند.

اگر مراد تو اینست نامرادی من                                           تفاوتی نکند چونکه مراد یار من است

عشق آمدنی بود نه آموختنی

عشق آمد به دل، رفت زسر عقل و هوش

چو عشق آمد زعقل دیگر مگوی

عشق را آغاز هست، انجام نیست

عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود

عاشقان را زننگ و نام چه غم

عاشقان کشتگان معشوق اند                    برنیاید زکشتگان آواز

عاشق نبود زعیب معشوق آگاه

 

و هزاران نکته شیرین دیگر که ازقلب  هر عاشقی بر زبان  می آید و  بر دل می نشیند.

                     

ترا من  زهر شیرین خوانمت ای عشق                                   که نامی خوشتر از اینت ندانم

 

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند                                      من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی                                     عشق داند که در این  دایره سرگردانند

 

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ                         عشق بازان چنین مستحق هجرانند

بروی دلبری گر مایلستوم                                                    مکن منعم گرفتار دلستوم

خدایا ساربون آهسته میرون                                                  که مو وامونده ی این قافلستوم

 

محمد بن محمود بن محمد زنگی بُخاری در زنگی نامه ( مجموعه مقاله و مناظره) به کوشش ایرج افشار، انتشارات توس، چاپ اول 1372 در مقاله نزهة العاشقین ( رساله فی العشق) چنین می نویسد:

بیت

مشکل عشق ترا تفسیر چیست                                    خواب سودای مرا تعبیر چیست

 

عشق مسافری است که جز با جان نازنین و دل غمگین آشنائی نکند.

عشق مهمانی است که جز کباب دل و چشم پر آب نخواهد.

عشق مرغی است که در هر باغ دل آشیانه نسازد.

عشق شمعی است که هر جانی را به پروانگی قبول نکند.

عشق همای دولتی است که جز در فضای هوای دل صاحبدلان پرواز نکند.

عشق ارغنونی است که متاع سماع وی به هر گوش نرسد.

عشق نسیم لطیفی است که جز در باغ دل مستمندان و جان نیازمندان  نوزد.

عشق داستانی است که جز بر صفحه دل ننویسند.

عشق گلستانی است که خار سویدای هر نیابد.

عشق سلطانی است که دارالملک را جز در دل لطیفان و نازک طبعان نسازد.

عشق پادشاهی است که در کیش او قربان عید جز دل احرار و جان ابرار نباشد.

 

بیت

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند                                لاغر صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی زکشتن مگریز                                 مردار بود هر آنچه او رانکشند

 

زنگی در بیان معنی عشق  چنین نوشته:

ص 128

آنچه گفته شد همه اوصاف عشق است. اما در حقیقت و اشتقاق وی هر کسی را داستانی است و در رموز و کنوز ترجمانی.

بعضی گفتند عشق عبارت از شدت محبت است و (( المحبة عبارة عن میلان الی ما یحسب عنه المحب))  وگویند اشتقاق (( حب)) از (( حب)) است. یعنی چنانکه (( حب)) در زمین پاک نمناک افتد و از تربیت آب و هوا مدد یابد بتدریج درختی مثمر شود تخم خوش آمد نیز چون در زمین دلی افتد که از خس و خاشاک و بغض و حسد پاک بود و از آب لطف نمناک و از نزهت هوا(ی) تخیل و آب نضور مدد یابد شجری گردد که محبت ازوست. شاخ همه این درخت همه وفا بود و برگ این درخت همه والا. شکوفه وی شیفتگی و بی سنگی بود و میوه وی دلبستگی و خستگی بود. و چون این درخت محبت به کمال رسد و سایه وی زمین دل فراهم گیرد و عکس نهال خیال دلدار در آینه روح افتد محب خود را از محبوب باز نشناسد. دویی از میان برخیزد، بیگانگی در یگانگی مندرج و اثنینیت به اتحاد مبدل گردد.

...

و بعضی تعریف عشق چنین کرده اند: ((اضطراب بلاسکون))، یعنی جنبشی است که آرام ندارد و سوز دلی است که تسکین نپذیرد.

و طایفه ای گفته اند که: (( اوله وسواس وآخرة افلاس)).

و گروهی گفته اند که: (( اوله جنون و آخرة فنون)) یعنی هر که را مرغ عشق در باغ دل آشیانه سازد در اول خانه دلش را از عقل و خرد پاک کند تا عاقبت الامر تن هلاک سازد.

 

 

بیت

عشق است که آب انجمنها ببرد                                        آسوده کسان را ز وطنها ببرد

عشق آن نبود که جان تنها ببرد                                        عشق آن باشد که جان و تنها ببرد

 

اما طایفه ای از اهل فضل گفته اند که عشق مشتق است از (( عشق)) و (( عشقه)) گیاهی باشد که در هر درخت که پیچد آن را خشک کند و لباس خضرت و طراوت را از وی بستاند.

وبعضی گفته اند مشتق از (( عشوقه)) است و (( عشوقه)) آزمودن کسی را بود در کاری، و هر دو صفت را در عشق یافته شود. صفت اول ظاهر است و به بیان احتیاج ندارد.

اما اصحاب طریقت و ارباب حقیقت گویند که هر که در بازار دعوی نقد عشق کند صراف نقد دعوی او را بر سنگ محک عشق مجازی زند تا سره از زیف جدا شود، و محقق از مقلد جدا کند.

...

مشایخ طریقت و پیران حقیقت مریدی را که به عشق مجازی گرفتار نشود اعتبار نکنند و درد مردمی از باطن او نطلبند.

...

اما اهل عقل و اصحاب حکمت گویند عشق عبارت از طلب کمال است، و این طلب در جبلت هر آدمی مرکوزست و این فضیلت در صحیفه هر دلی مرموز.

اما آدمی به سبب قصور عقل و نقصان فهم کمال خویش را بداند و از غبار جهان دیده دلش نقش جمال کمال ببیند، و هرچه نقصان عقل بیش بود و لطافت طبع کمتر شناخت کمال به راه خطا نزدیکتر بود و از منزل صواب دورتر. چنانکه اطفال که در غایت قصور عقل اند کمال خویش را به اشغال چیزی دانند که اخس موجودات بود، چون زنگله و چیزهای ملون و امثال این، و محبت خویش را چنان به اشتغال مصروف کنند که اگر کسی آنها را البته از ایشان باز ستاند طاقت فراق ندارند و ناله و فریاد برآرند و به گریه و زاری در آیند، تا غایتی که عقول ایشان صورت بعضی علوم را قبول کند و از راه حواس و کثرت تجارت نور عقل ایشان زیادت شود. پس از آن مرتبه قوی تر میکنند چون لعب و عبث، چون گوی زدن و تیر انداختن و سباحت و امثال این. مدتی درین مقام نمایند و کمال خویش این شیوه را شناسند.

چنانکه اگر کسی صبیان را به پادشاهی کردن دعوت کند و از بازی باز دارد عیش برایشان منغص کند و پادشاهی را قبول نکند و بازی بر پادشاهی کردن بگزیند.

چون نور عقل  ایشان زیادت شود ازین مقام نیز درگذرند و به مقامی شریفتر نقل کنند، چون حب زینت و پاکیزگی صورت و لباسهای خوب.

چون عقل ایشان کاملتر شود به مقامی عالیتر نقل کنند، چون دوستی دنیا و حب جاه، و کمال خویش را در ین دانند و ازین مقدمه بیخبر بوند که (( حب الدنیا راس کل خطیئة)). و از آنجا خاطر مرد منقسم شود به اقسام بسیار. و دوستی مرد با یک چیز نبود که دوستی وی مصروف شود به اشیاء کثیر مختلف، چون کثرت مال و غلمان و باغ و بستان و اسب و استر و آنچه بدین ماند. و تا درین مقام بود هنوز به کمال انسانیت نرسیده است و معنی (( الجنس الی الجنس امیل)) در وی پیدا نیامده است.

و ارگی دقت طبعش زیادت شود و عقلش کاملتر گردد و معنی (( الجنس الی الجنس امیل)) در وی پیدا آید شیفته محبت یاری شود که به تشریف (( ولقد کرمنا بنی آدم)) مشرف بود، و بسته هوای دلداری گردد که خلعت (( انا خلقنا الانسان فی احسن تقویم)) بر بالای او راست آید و ، دوستی کسی در وی پیدا آید که وجودش از هر هژده هزار عالم و صورتش فهرست دیباجه کمال بود ومعنیش نقشی از عالم لطف و جمال و دولت (( و کل جمیل من جمال الله)) در وی حاصل بود و به تشریف (( فتبارک الله احسن الخالقین)) در وقت تخلیق وجود قامت زیبایش را محصل.

بیت

جانا هزاران آفرین برجانت از سر تا قدم                      صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

و شجره وجودش ثمره عشق بار آرد.

...

عاشقی چیست؟

بر رهگذر تیر پران خرامی کردن.

و با شمشیر بران هم نیامی نمودن.

و در دریای بلا و عنا غوطه خوردن.

و در کام نهنگ خور و خواب طلبیدن.

و با محبت و غم همخانه گشتن.

و از کوی شادی و راحت بیگانه شدن.

و مهره مهر در حقه وفا انداختن.

و از شهرنشاط و طرب آواره شدن.

و در دست اسیری و رنج و تعب بیچاره گشتن.

و عود عاقبت را به آتش محبت سوختن.

و نیل ملامت با رخسار سلامت کشیدن.

و در میدان بلا گرفته فتنه انگیختن.

و شیشه سلامت را به سنگ ملامت شکستن.

و خون هستی به تیغ نیستی ریختن.

و با حریف درد در مجلس وجد نشستن.

و کاروان جور و جفا را نزل مهر و وفا پیش نهادن.

و جواهرات قطرات عبرات در پای پیک جمال خیال ریختن.

و با جلیس غم در محنت کده ندم ساختن.

و مرغ نازنین جان را چون پروانه دیوانه از تابش آتش شمع تجلی وصال جمال جانان ریختن.

و زهر مشقت را از دست ساقی محبت چشیدن.

و بار وفا را بر دوش جفا کشیدن.

بیت

قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد                        سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

رخسار جمال عاشق به گلگونه عنا مزین بود، و طراز جامه احوال او به آشوب بلا معلم. هر که عالم عشق کند هر آینه در بیابان رنج و تعب در آید و در راه غم از سر قدم سازد و از شهر راحت در بادیه مشقت آواره شود و گوید آواره عشقم، و جنبش آوارگی است. عاشقان از تیر ملامت در سپر سلامت نگریزند و ندای ملامت را به هزار زبان این پاسخ دهند:

بیت

بلاست عشق من و آنک از بلا نپرهیزم                           چو عشق خفته بود من شوم برانگیزم

مرا رفیقان گویند از بلا بپرهیز                                    بلا دل است و من از دل چگونه پرهیزم

کسی که بدین درجه رسید نام عاشقی بر وی درست آید و خواب و قرارش رمیده گردد و احوال روزگارش شوریده می شود و هر لحظه هزار فریاد از نهادش برآید.

بیت

وقت است که شور از همه آفاق بر آرم                       فریاد و فغان از دل عشاق بر آرم

بدان که عاشق را صفات و شرایط بسیار ست. قال ابو علی سینا: (( ان وصف العاشق انه اذا  ر آی معشوق یتحیر)).

نشان اول آن است که چون معشوق را ببیند تغیر و تحیر در وی پیدا آید و اضطرابی در دل و کلالتی بر زبان ظاهر شود، و در اول حال این معنی زیادت باشد. زیرا که محبت در اول ناقص باشد. اما چون محبت به کمال رسید اضطراب هنگام وصال کمتر شود و تسکین زیادت گردد.

...

ص 161

و دیگر باید که بدانند که ایزد تعالی در هر آدمی معنیی نهاده است و هر یکی را به صفتی از صفات کمال موصوف گردانیده، کماقال النبی- علیه السلام- (( الناس معادن کمعادن الذهب و الفضة))، یعنی چنانکه هر معدنی به نوعی از نفایس مخصوص است، چنانکه از معدن زر نقره نخیزد و از معدن نقره زر حاصل نشود همچنین نیز هر آدمی به صفتی از اوصاف کمال موصوف است. پس معشوق باید که انواع نفایس هنر را از کان وجود عاشق طلب کند تا از مملکت پادشاهی حسن برخورداری یافته باشد.

و دیگری باید که بداند که حسن دو گونه است: حسن صورتی و حسن معنوی. اما حسن صورتی کسبی نیست بلکه موهبتی است، ولیکن زوال پذیرست. و حسن معنوی کسبی است و زوال پذیر نیست بلکه   هر روز و هر ساعت افزونتر می شود، و مراد ازین حسن علم است و اخلاق حمیده و انواع هنر. پس معشوق باید که اکرام و اعزاز عاشقی را به حسن معنوی موصوف باشد واجب داند و در طلب حسن معنوی موصوف باشد. ناز بسیار نکند و دل ایشان را به شمشیر جور و جفا خسته نگرداند که حسن صورتی را دوام و ثباتی نیست.

...

خطیب خطه ملکوت، منجی عالم جبروت می فرماید که عشق مجازی سبب عشق حقیقی است.

بدان که آدمی به عشق حقیقی و محبت خالق نرسد تا آنگاه که دل از محبت مخلوق برنگیرد و قطع نکند، یعنی

بیت

ما را خواهی خطی به عالم در کش                                کاندر یک دل دو دوستی ناید خوش

و هرچند آدمی را تعلق به مخلوقات زیادت تر میشود حجاب وی به حضرت عزت بیشتر میگردد، و با هر چیزی که آدمی در دنیا تعلق می سازد و موانست میگیرد حجابی وی را از آن در راه آخرت پیدا می آید.

و فایده عشق مجازی آن است که قطع علایق کند. چنانکه شاعر گوید:

بیت

ای آنکه بمانده ای  تو در مرکز گل                       دستی بزن  و دام علایق بگسل

تا زیر قدم نیاوری شهوت و حرص                       حاصل نشود مرادت از عالم دل

و نظر عاشق به همت معشوق مصروف می گرداند، چنانکه سعدی گوید

بیت

غلام همت آنم که پای بند یکیست                               به جانبی متعلق شد از هزار برست

پس حضرت الوهیت و عشق حقیقی، عاشق مجازی را یک حجاب دارد واصل شدن آسان تر از آن باشد که طایفه ای را که محجوب شوند به چندین هزار حجبات.

و دیگر حکما گویند که نفس انسانی از عالم غیب که منقول است بدین عالم که حاضر و محسوس است غریب است، و اندرین عالم به حقیقت محبوس و مشحون است و از جواهر نامتناهی، و اندر جوهر متناهی که جسم است به تکلیف آمده است از بهر آنکه تابهتر از آن شود که هست، و باز وی را به همانجا مراجعت خواهد نمود.

 

ولکن به حقیقت آنکه نفس را درین عالم فرستادند از عنایت الهی است تا به شرف و کمال خودبرسد، و کمال او علم و عقل است و آن تحصیل علم معقولات و محسوسات است و شناختن خود و شناختن مبداء خود – جلت عظمة- و این تن مر او را به محل خانه و جامه است و مرکب، هر آینه رجوع او به همان جای باشد، و کمال حقیقی او آن است که باز مقام خویش رود که آن عالم ارواح است.

 

و هرچند که روح در دنیا تعلق بیشتر دارد رفتن وی از عالم ارواح متعذر باشد. تا قطع علایق نکند از تنگنای زندانسرای دنیا به فراخنای بستانسرای عقبی نتوان رفت، و هرکه را در دنیا تعلق بسیار شود روح وی را بر اسمان عروج و صعود ممکن نگردد و در تنگنای عالم کون و فساد نماد، کما قال النبی- علیه السلام: (( نجی المخففون و هلک المثقلون)).

در وقت کار به وی مشکل گردد و به عوض هر تعلق که کرده باشد بواسطه قطع آن، و هر آینه المی به وی رسد و به حقیقت هر که را در دنیا تعلق بیشتر بود جان دادن مشکلتر گردد.

پس فایده عشق آن است که تعلق خاطر از همه چیزها گسسته کند و به یک چیز باز گردد.

و شرح این باب تطویلی داشت اختصار کرده شد تا موجب ملامت نگردد.

ایزد تعالی همه را به کمال حقیقی برساناد.                    بمنه

 

 

 

در نهایت توجه به یک نکته مهم است:

در این نوشتار که بزبان پارسی آمده زمانی که به ریشه کلمه عشق پرداخته شده است مبحثی است مربوط به کلمه ای در یک زبان و از آنجا که این کلمه در زبان های دیگر معادل دیگری دارد پس به ریشه های دیگری می رسند مثلا ً چنانکه بارها در نوشته های بسیاری از علما آمده که عشق از ریشه عشقه یا آن گیاه معروف است این ریشه یابی برای این زبان است و مثلا ً  در زبان انگلیسی معادل کلمه عشق " لاو" است ولی گیاه عشقه در انگلیسی با کلمه " لاو" ارتباطی ندارد و همچنین آن گیاهانی هم که در زبان انگلیسی کلمه " لاو" در آنها آمده با عشقه ارتباطی ندارند. رجوع شود به واژگان کشاورزی، انگلیسی- فارسی ؛ فارسی- انگلیسی، گرآورنده محمد رضا داهی و فاطمه مصلحی مصلح آبادی،مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول 1357.

با توجه به این اختلاف در کلمه عشق در زبانهای مختلف قاعدتا ً به این نتیجه می رسیم که ریشه کلمه عشق در جهان مبنای بررسی مفهوم عشق نیست بلکه هر ملت یا قومی با هر زبانی که صحبت می کند مفاهیم عاطفی یا شاعرانه یا رویائی یا عرفانی و...  برای این کلمه می سازند ولی آنچه مهم است  تعریف و مفهوم عشق است که در متن این نوشتار مفصل ولی کوتاه  بیان شد.

 

به پایان رسید این دفتر اما داستان عشق درازتر از این حرف هاست.

 

به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقیست.

 

 

                                       آگست 2007     شهریور 1386

                                     اپسالا                             حسن بایگان

hassan@baygan.net

 

 

 

تکمله

   همان طور که دیده میشوداین مطلب در سال 1386 شمسی برابر با 2007 میلادی پس از چند سال کار و بارها به عقب افتادن مهر پایان خورد.  ولی امسال یعنی 1391 شمسی برابر با 2012 میلادی که به ایران رفتم ومقدار متنابهی کتاب خریده و به سوئد آوردم  قبل از اینکه همه 37 عدد کارتن  کتاب ها را که  940 کیلو وزن داشتند باز کنم به دو کتاب  بسیار جالب برخوردم که واقعاً حیفم آمد قسمتی از آنها را که مربوط به عشق است در اینجا نیاورم اما پس از دیدن بقیه کتب به این صرافت افتادم که بهتر است این نوشتار را گسترده تر کرده و از کتبی شاهد آورده شود. زیرا بنظرم آمد که هر کدام از اینها بنوعی نگاه به عشق دداشته اند که بسیار جالب است و از آنجائیکه انشاء انها نیز بسیار زیباست بهتر است تا بهمین ترتیب آنها رابصورت  مستقیم نقل قول بکنم.

ابتدا به تحفة الهند پرداخته می شود.

 

 

کتاب تحفة الهند

 

این کتاب تالیف میرزا خان ابن فخرالدین محمد است که به تصحیح و تحشیه دکتر نورالحسن انصاری دانشیار دانشگاه دهلی توسط انتشارات بنیاد فرهنگ در 1354 به چاپ رسیده است. ظاهرا ً در خصوص مولف  و سال تالیف اطلاعات زیادی در دست نیست و نهایت اینکه در حدود سال های سلطنت اورنگ زیب در هند نوشته شده است. این کتاب دریائی از اطلاعات در دانش هند شناسی می باشد.

صفحه 297

باب چهارم

در علم سنگار رس یعنی علم عاشقی و معشوقی و بیان احوال عاشق و معشوق.

و آن مشتمل است بر دو فصل

فصل اول: در تعریف سنگار رس  و بیان اقسام نایکا و لواحق آن. و آن منشعب است به سه شعبه.

شعبه اول: در تعریف سنگار رس.

بباید دانست که رس در لغت هند به معنی لذت و مزه بود، و در اصطلاح ایشان حالتی باشد از حالات، و آنجمله به حسب قرار داد ایشان نُه حالت بود، و آن را نورس نامند، و آن در باب سابق به تفصیل ایراد پذیرفته بود، و سِنگار در لغت به معنی زینت و آرایش بود و در اصطلاح ایشان عبارت از حالتی است که در عشق و محبت پیدا شود، و آن را دو حالت بود:

یکی سنجوگ، و دویم  بیوگ.

سَجوگ به معنی وصال باشد، و بِیوگ به معنی فراق بود. پس از جمله رس های نُه گانه مذکوره علمای هند علم سنگار رس را که علم عاشقی و معشوقی و بیان احوال عاشق و معشوق است و حالی از ذوقی نیست، برکلیات و جزئیات آن احاطه نموده مدون ساخته اند، چنانکه بعد از این بیان آن کرده شود، ان شاء الله تعالی

شعبه دویم: در بیان اقسام نایکا.

   بباید دانست که نایکا در لغت هندی عموما ً به معنی زن و کدبانو باشد و خصوصا ً زنی را نامند که در طریقت انوئیت و شیوه دلربائی مهارت تمام داشته باشد، و نایک عموما ً مرد و شوهر و کدخدا را گویند و به معنی مهتر و رئیس نیز آمده و خصوصا ً مردی را نامند که در شیوه معشوق پرستی و شاهد بازی و فن مباشرت و معاشرت مهارت تام داشته باشد. و در طریقه و رویه اهل هند زن عاشقه است و مرد معشوق، و در اشعار ایشان تعشق و اظهار شوق و درد و بیقراری و بیتابی و نیازمندی از جانب زن است و اظهار ناز و بی نیازی از جانب مرد، برخلاف طریقه عرب که مرد عاشق است و زن معشوقه، و در اشعار ایشان تعشق و اظهار شوق و درد و نیازمندی از جانب مرد است و ناز و بی نیازی از جانب زن است و ناز و بی نیازی از جانب زن، و در عجم بر خلاف هر دو فریق مرد عاشق مرد است، چه در اشعار ایشان بیشتر وصف خط و زلف است و تعریف پستان اصلا ً نیست. پس پوشیده نماند که نایکا بر سه نوع است.

 

تااینجا دیده میشود که این بخش در خصوص عشق است و نویسنده چنین بیان می کند که رسم  در میان هندیان چنین است و زنان به دنبال مردان هستند. در میان اعراب مران به دنبال زنان. در میان ایرانیان مردان به دنبال مردان جوان یا هم جنس بازی. پس دیده می شود که رسم مشخصی در جهان غالب نیست و مردمان هیچ منطقه ای نباید تصور کنند که رسم آنها در تمام جهان برقرار است و اگر در جائی چنین نباشد آنها به خطا رفته اند. اما ذکر یک نکته نیز ناگزیر می نماید اینکه:  اشعار ایرانی که پایه کتاب مال الهند قرار گرفته بمیزان زیادی اشعار اهل تصوف و عرفان هستند که مقصود آنها از زلف و خط و خال چیزهای دیگری است. ولی اشعار مثلا ً وحشی بافقی میتواند در تعریف معشوق مرد باشد. ولیکن در مجموع طاهرا ً ایرانیان چندان به هم جنس بازی توجهی نداشته اند و این برخلاف رسم ترکان و یونانیان بوده است. تنها پس از آمدن ترکان به ایران اینرسم در ایران فراگیر شد. به هر حال این بحثی مفصل است که جای دیگری دارد و در نوشته های دیگری مقداری بدان پرداخته ام.

توجه شود که نویسنده اشاره دارد در هند زن عاشق و مرد معشوق به حساب می اید پس در این کتاب و دنباله این نوشتار بیشتر به شرح حال زنان ( نایکا) یا عاشقان پرداخته و در قسمت کوچکی از پایان نوشتار به شرح حال مردان ( نایک)  یا معشوقه می پردازد. یک نکته دیگر آنکه نویسنده به دنبال هر کدام از کلمات هندی و یا سانسکریت شرح مفصلی از اعراب آنکلمات داده است که آوردن آنها نه تنها صفحات زیادی را می گرفت بلکه حتی باعث سردرگمی خواننده می گردد بنابراین آنها را حدف و فقط در مواردی اعراب را در کلمه قرار داده ام.

 

اما دنباله نوشته از کتاب تحفة الهند.

 

نوع اول: سُکیها، و آن زنی بود که در عقد نکاح نایک یعنی شوهر در آمده و از غیر شوهر مجتنب بود، وآن بر سه قسم است:

اول مُگدها، و آن زنی بود که آثار جوانی در او پیدا شده باشد اما هنوز نادان بود و شرم و حیا بر شوقش غالب باشد. و آن بر دو گونه بود:

اول  اگیات جوبنا، و آن زنی بود نادان که هنوز خبر از جوانی خود نداشته باشد.

دوم گیات جوبنا، و آن زنی بود که از نادانی بر آمده و از جوانی خود خبر دار شده باشد.

و مگدها  تا شرم و حیا بروی بغایت مستولی بود و از معاشرت و مباشرت ترسان و گریزان باشد و آن را نئودها نامند. و چون اندکی شرم از وی مرتفع گشته و خوف وترس مباشرت زایل شده باشد آن را بِشربده نئودها گویند

قسم دویم از اقسام ثلثه سکیها مدهیا بود، و آن زنی بود که در امور معاشرت و مباشرت متوسط باشد و شرم و حیا و شوق و خواهش و مباشرت در وی متساوی و برابر بود. در ظاهر شرم و حیا دامن گیر باشد و در باطن شوق مباشرت گریبان گیر بود.

قسم سیوم از اقسام سکیها پرگلبها بود، و آن زنی بود که شوق و خواهش مباشرت بر شرم و حیا غالب باشد و ظاهرا ً و باطنا ً شایق صحبت و مباشرت بود.

و هر یکی از اقسام ثلثه مذکوره بر دو نوع بود: جیشتها و کنشتها. جَیشتها، آن بود که شوهرش بسیار بخواهد  و دوست بدارد و پیش اوبزرگ و معزز و مکرم باشد.

و کَنشتها، آن بود که نه چنین باشد.

نوع دویم از انواع ثلثه نایکا پریکا بود، و آن زنی باشد که با غیر شوهر عشقبازی نماید و طریق زنا و فسق و فجور سپارد، و آن بر دو گونه بود:  گنکا واودها.

گنکا، و آن زنی بود فاسقه که هنوز در عقد نکاح کسی در نیامده باشد و باکره بود.

و اودها، زنی بود فاسقه که در عقد نکاح کسی در آمده باشد و کامله بود.

و اقسام اودها اگر چه نامحصور است، اما شش قسم از آن ایراد پذیرفته:

قسم اول: گپتا، و آن زنی بود فاسقه که شناعت و قباحت و فسق و زنا را دانسته در اخفای آن جد و جهد تمام به کار برد، و آن بر سه گونه بود:

اول آنکه در صدد وصال یار باشد و جهدش در آن بود که فعل ناشایسته و عمل شنیع که از او به وقوع آید، احدی بر آن اطلاع نیابد و آن را بر تکه مان سرت گوپنا گویند.

دویم آنکه او را وصال یار دست داده باشد و در سعی اخفای آن بود، و آن را برت سرت گوپنا نامند.

سیوم آنکه فعل شنیع ازو سرزده و عزم معاودت آن در استقبال داشته باشد و در اخفای گذشته و آینده اهتمام تمام نماید، و آن را برت برتکه مان سرت گوپنا خوانند.

قسم دویم: از اقسام ششگانه اودها، بدگدها بود، و آن فاسقه ای بود که در تحصیل حاجت خود به زیرکی و هوشیاری تمام نهانی سعی نماید، و آن دو گونه بود:

اول باک بدگدها،و آن فاسقه ای بود که عبارات دلاویز و حکایات کنایه آمیز ادای مدعای خود کند.

دویم کریابدگدها، و آن فاسقه ای بودکه به  لطایف اعمال و دقایق افعال مهم خود را سرانجام دهد.

سیوم: لچهتا: و آن فاسقه ای بود که به بدنامی برآورده و مشهور گشته و از رسوائی باک نداشته باشد.

قسم چهارم: کلتا، و آن فاسقه ای بود که آتش شهوتش به هیچ آبی فروننشیند و به عدد محصور مردان قناعت نگزیند.

قسم پنجم: انسیانا، و آن فاسقه ای بود که در طلب شوق و اخفای یار و تحصیل مراد خود سعی نماید و از غایت مستی شهوت و غلبه شوق و اخفای آن نتواند کرد، و آن بر سه گونه بود:

اول آنکه متوقع وصال در جائی بود که پیش از آن  در آنجا ملاقی نشده باشد.

دویم آنکه متوقع وصال در جائی بود که پیش از آن هم در آنجا ملاقات کرده باشد.

سیوم آنکه متوقع وصال در جائی بود نامعین و نظر بر یار گمارد تا در کجا آرام گیرد که به آنجا خود را برساند.

قسم ششم: مدتا، و آن فاسقه ای بود که از بدنامی و رسوائی اصلا ً باک نداشته در هوای یار همیشه خوشدل و شادکام بادشد.

نوع سیوم: از انواع ثلثه نایکا سامانیا بود، و آن فاحشه ای بود که به شوهری و یاری مخصوص نباشد و از برای تحصیل زر با هر کسی صحبت دارد مثل قحبه  و لولی.

و هر یکی از سکهیا   پکیا و سامانیا بر سه قسم است:

قسم اول: انسنبهوگ دکهتا، و آن زنی بود که بر مباشرت و معاشرت نایک با دیگری اطلاع یافته آزرده خاطر و بیدل باشد.

قسم دویم: بکر و کت گربتا، و آن زنی بود که از روی غرور و تکبر سخن به کنایه گوید، و آن بر دو نوع است:

     اول پریم گربتا، و آن زنی بود که مغرور محبت و شیفتگی نایک باشد.

     دویم روپ گربتا، و آن زنی بود که مغرور حسن و جمال خود باشد.

قسم سیوم: مان و تی، و آن زنی بودکه سبب تقصیری که از نایک نسبت به او به وقوع آمده باشد، اظهار ناز و آزردگی نماید، و مان که عبارت از ناز است؛ چهار گونه بود:

     اول لگه مان، و آن مانی یعنی نازی بود که به اندک عذری مندفع گردد و سببش مثل نگاه کردن نایک بود به سوی غیری.

     دویم مدهم مان، و آن مانی بود که نسبت به اول قوی تر باشد و سببش سخن گفتن نایک بود با غیری.

     سیوم گُرمان، و آن مانی بود قوی تر و قایمتر که به عذر و منت بسیار مندفع گردد و سببش مثل مباشرت کردن و صحبت داشتن نایک بود با غیری.

     چهارم رسابهاس، و آن آزردگی بود که هرگز آشتی و اصلاح نپذیرد، و آن فی الحقیقه از قسم مان خارج است، چه مان عبارت از نازی است که خوشنما و شوق افزا باشد نه آنکه قطع محبت و اخلاص کند.

پس هر یک از انواع ثلثه نایکا با اقسام خودش منقسم می شود به هشت قسم:

قسم اول: سواد هین پتکا، . آن نایکائی بود که نایکش بسیار بخواهد و دوست دارد و در غایت رضاجوئی و فرمانبرداری  او باشد و همیشه با او بود، و زنی که بالعکس در رضاجوئی و فرمانبرداری و دوستداری نایک بود آن را پت برتا گویند و پت ورتا گویند، و آن از اقسام هشتگانه خارج است.

دویم اتکنتهتا، و آن نایکائی بود که حسب الوعده نایک در محلی معهود در انتظار رسیدن نایک باشد و به سبب دیر رسیدن نایک در اندیشه باشد و قیاس های گوناگون کند، چنانکه گاه قیاس کند و با خود گوید که اینک نایک را دیر کشید. آیا در خانه او را کاری روی داد یا در صحبت یاران و مصاحبان مشغول ماند و یا او را آزاری شد و یا از شب تاریک ترسید و امثال آن.

سیوم باسک سجیا، و آن نایکائی بود که حسب الوعده نایک به امید وصال خود را آراسته و پیراسته و به تهیه لوازم عیش و عشرت از مسند و آرایش خانه و غیره مشغول بوده منتظر آمدن نایک باشد.

چهارم ابهسندتا، و آن نایکی بود که با نایم به ناز و عتاب پیش آمده بعد از رفتنش ندامت کشد و تاسف کند که چنین چرا کردم.

پنجم کهندتا، و آن نایکی بود که نایکش شب جای دیگر گذرانیده و با دیگری صحبت داشته، صبحی با علامات صحبت دوشینه پیش او می آید و او بر وی ناز و عتاب نماید، و آن بر سه گونه بود:

     اول دهیرا، و آن کهندتائی بود که چون علامت شب بیداری و صحبت داشتن نایک با دیگری غیر از خود در نایک ملاحظه نماید، حلم و تحمل بکار برده و به حسن ادا نایک را برکرده خویش متنبه ساخته خجل ومنفعل گرداند. مثلا ً نایکا آئینه پیش نایک بگذارد تا نایک علامات شب بیداری و صحبت داشتن با دیگری مثل خواب آلودگی و سرخی چشم و پریشانی دستار و یا سیاهی سرمه که از بوسه دادن بر چشم معشوقه بر لبش مانده باشد یا سرخی پیک ِ پان که از بوسه دادن معشوقه بر چشم نایک بر دور چشمش مانده باشد و امثال آن، در خود ملاحظه نماید، و درین محل نایکا ضاحک و متبسم شود و نایک ازین ادا خجل و منفعل گردد، و علی هذا القیاس حسن ادا های دیگر.

     دویم ادهیرا، و آن کهندتائی بود که چون علامات صحبت داشتن با دیگری در نایک مشاهده نماید به خشم و عتاب و درشت گوئی و تند خوئی پیش آید.

     سیوم دهیرا ادهیرا، و آن کهندتائی بود که در خشم و حلم و درشتی و نرمی میانه باشد، به آزردگی و بیدماغی با نایک سخن ها ی گله آمیز گوید و شکایت دوستانه کند.

ششم پروکهت پتکا، و آن نایکائی بود که به بلای فراق نایک یا بیم آن گرفتار باشد، و آن بر سه گونه است.

اول گمکهت پتکا، و آن نایکائی بود که نایکش ساعتی از برای سفر اختیار نموده در تهیه سفر باشد.

دویم گچهت پتکا، و آن نایکی بود که نایکش در عین وداع و توجه سفر باشد.

سیوم گت پتکا، و آن نایکی بود که نایکش به سفر رفته و داغ فراق بر دلش نهاده باشد.

و همچنین اگر نایکش برای مراجعت از سفر ساعتی اختیار کرده باشد  آن را اگمکهت پتکا گویند، و اگر نایکش در عین آمدن به خانه و ملاقات نمودن بود آن را اگچهت پتکا گویند، و اگر نایکش از سفر باز آمده ودر حریم وصال جا گرفته باشد آن را اگت پتکا خوانند،

هفتم بپرلبدها، و آن نایکائی بود که مکانی که برای وصال موعود و معهود باشد، در آنجا برود و نایک را نپاید و مایوس و دل آزرده برگردد، و آن از قسم پرکیا تواند بود.

هشتم ابهسارکا، و آن نایکائی بود که از غلبه شهوت و جوش مستی با طلب و بی طلب پیش نایک برود، و آن نیز از قسم پرکیا تواند بود، و آن بر سه گونه بود:

اول کرشنا ابهسارکا، و آن ابهسارکائی بود که در شب تاریک پیش نایک برود.

دویم جوتسنا ابهسارکا، و آن ابهسارکائی بود که در شب مهتاب بی حجاب پیش نایک برود.

سیوم دیوا ابهسارکا، و آن ابهسارکائی بود که در روز روشن علانیه پیش نایک برود.

و هریک از این نایکاهای هشتگانه مذکوره بر دو گونه بود:

اول آنکه نایکا حالتی که دارد پوشیده و پنهان بود و هیچ کس بر احوال او مطلع نباشد، و آن را پرچهن نامند.

دویم آنکه نایکا حالتی که دارد ظاهر و آشکارا بود یعنی غیری بر احوال او مثل سکهی و امثال آن مطلع باشد، و آن را پرکاس گویند.

پس هر یک از انواع و اقسام مذکوره بر سه گونه بود:

اول اتم، و آن نایکائی بود نیک محضر که در غایت رضاجوئی نایک باشد و هرچند ازو جور و جفا بیند از مهر و وفا برنگردد.

دویم مدهم، و آن نایکائی بود که هرگونه سلوکی که نایک با او کند او نیز همان با او مسلوک داشته وفا را با وفا و جفا را با جفا مقابل نماید.

سیوم ادهم، و آن نایکائی بود که هرچند نایک با او سلوک و نیکی کند او از بدسلوکی وبدی برنگردد.

و باز هریکی از اقسام نایکاهای مذکور منقسم می شود به سه قسم:

قسم اول: دب، و آن زنی بود که نقصان و ضعف و ذبول در حسن و جمال و حواس و قوای جسمانی او راه نیابد، و این از قسم حوران آسمانیان بود.

دویم ادب، و آن زنی بود که نه این چنین باشد و آن از نوع آدمیان باشد.

سیوم دب ادب، برزخ بود میان این دو مرتبه و  از اختلاط  و اجتماع دب با ادب پیدا گردد مثل سیتا دختر جَنَک، زن ِ رام چند. و این سه قسم در نایک یعنی مرد نیز موجود است.

شعبه سیوم: در بیان لواحق نایکا، و آن متنوع است به پنج نوع:

نوع اول: در بیان بهاو.

پوشیده نماند که چون خواهش و رغبت صحبت نایک بر دل نایکا غالب و مستولی گردد، در آن وقت حالتی که از چهره اوضاع و اطوارش ظاهر و ناشی شود آن را ساتوک بهاو خوانند. و آن بر هشت گونه بود:

اول سوید، و آن حالتی بود که از غلبه شوق صحبت  نایک عرق بر چبین نایکا پیدا گردد.

دویم استنبه، و آن حالتی بود که نایکا از استیلای عشق و محبت و غلبه شوق متحیر وار بر یک حالت بماند.

سیوم رومانچ، و آن حالتی بود که از استیلای شهوت و غلبه شوق صحبت نایک موی بر اندام نایکا بایستد و قشعریره واقع شود.

چهارم سربهنگ، و آن حالتی بود که از غلبه شوق صحبت نایک آواز نایکا گرفته شود و زبانش بسته گردد.

پنجم ارکنپ، و آن را بی پته نیز خوانند، و آن حالتی بود که از استیلای شوق و غلبه شهوت بر اندام نایکا لرزه افتد.

ششم بئی برن، و آن حالتی بود که از غلبه شوق رنگ نایکا متغیر گردد.

هفتم انسر، و آن حالتی بود که از استیلای عشق و غلبه شوق اشک از چشم نایکا فرو ریزد.

هشتم پرلی، و آن حالتی بود که از استیلای عشق و کمال بیخودی نایکا سخن های پریشان و نامربوط گوید.

نوع دویم: در بیان حالاتی که نایکا را در سنجوگ پیدا شود.

بباید دانست که سنجوگ  به معنی وصال باشد، و حالاتی که در زمان وصال از نایکا به ظهور آید، آن را هاو گویند و آن پانزده گونه بود:

اول کل کنچت هاو، و آن حالتی بود که نایکا از دیدن نایک گاهی بگریزد و بیقراری نماید و گاهی بلرزد و بخندد.

دویم ببهرم هاو، و آن حالتی بود که نایکا ساعتی زیور بپوشد و خود را بیاراید و ساعتی زیور فرود آرد و بیدماغی نماید.

سیوم للت هاو، و آن حالتی بود که نایکا زلف بر رو آویخته به ناز بخرامد و تبسم کنان نگاه مستانه کند.

چهارم هیلا هاو، و آن حالتی بود که نایکا به لهو و لعب در آید و هم آغوشی نماید و شوق نایک بیفزاید.

پنجم لیلا هاو، و آن حالتی بود که نایکا در غیبت نایک با زنان مصاحبه در لهو و لعب و بازی و خنده باشد.

ششم بجهرت هاو، و آن حالتی بود که از دیدن نایک شوق و خواهش نایکا بیفزاید و به کام  دل با نایک در عیش و عشرت باشد.

هفتم کتمت هاو، و آن حالتی بود که چون نایک نایکا را در آغوش کشد و پستان و اندامش را بمالد و مساس کند نایکا در باطن محظوظ و متلذذ شود و در ظاهر به او امتناع نماید.

هشتم مد هاو، و آن حالتی بود که نایکا از جوش و جوانی و شهوت به ناز بخرامد و نگاه عاشقانه کند.

نهم تپن هاو، و آن حالتی بود که چون نایکا ساعتی از نایک جدا ماند، بیقرار و بیتاب گردد.

دهم مگده هاو، و آن حالتی بود که نایکا ناز اداهای طفلانه و گفتگوی طفلانه کند.

یازدهم موتایت هاو، و آن حالتی بود که نایکا از شنیدن نام نایک و احوال او خمیازه کشد و کاهلی نماید.

دوازدهم بچهت هاو، و آن حالتی بود که نایکا از نایک بیدماغ و آزرده شده و ترک آرایش خود کند و زنان مصاحبه او را به منت بیارایند.

سیزدهم بلاس هاو، و آن حالتی بود که نایکا نازان و خرامان و شادمان و تبسم کنان پیش نایک بیاید.

چهاردهم بچهیپ هاو، و آن حالتی بود که نایکا از جوش و جوانی مستانه و لابالیانه باشد چنانکه خبر از لباس و زیور نداشته باشد که بیجا شده یا برجای خود مانده.

پانزدهم ببوک هاو، و آن حالتی بود که نایکا از نایک آزرده باشد و نایک او را به منت و معذرت زیور و لباس بپوشاند و بیاراید.

نوع سیوم: در بیان حالتی که نایکا را در بیوگ پیدا شود.

بباید دانست که بیوگ به معنی فراق باشد و آن را بپرلنبه گویند و در زمان فراق ده حالت از نایکا به ظهور می آید:

اول ابهلاکه، و آن حالتی بود که نایکا را در فراق شوق و آرزوی نایک به درجه کمال باشد.

دویم چنتا، و آن حالتی بود که فکر و خیال نایک بر دل نایکا مستولی باشد.

سیوم سمرن، و آن حالتی بود که نایکا در ذکر و یاد نایک باشد.

چهارم گن کیرتن، و آن حالتی بود که نایکا خوبیهای نایک را یاد کند.

پنجم ادبیگ، و آن حالتی بود که نایکا در فراق نایک بی تابی و بیقراری نماید و هیچ چیزی او را خوش نیاید.

ششم پرلاپ، و آن حالتی بود که نایکا از غایت بی خودی سخنان نامربوط و پریشان گوید.

هفتم انماد، و آن حالتی بود که نایکا را در فراق نایک قلق و اضطراب و شورش باطنی و حرارت قلبی روی دهد.

هشتم بیاده، و آن حالتی بود که نایکا را در فراق نایک رنج و بیماری عارض گردد.

نهم جدتا، و آن حالتی بود که نایکا را در فراق نایک بیهوشی و بیخودی روی دهد.

دهم ندهن، و آن حالتی بود که نایکا در عشق و فراق نایک جان دهد و هلاک گردد.

نوع چهارم: در بیان درسن.

بباید دانست که دَرسن در لغت به معنی دیدار بود، و آن در اصطلاح اهل این فن بر چهار گونه بود:

اول ساجهاد درسن، و آن دیدار حقیقی بود که به چشم سر مشاهده کنند و آشکارا ببینند.

دویم سرون درسن، و آن دیدار سماعی بود یعنی چیزی که به شنیدن وصف آن تصور کرده شود.

سیوم سپن درسن، و آن دیداری بود که در خواب و واقعه دیده شود.

چهارم چتر درسن، و آن دیداری بود که از دیدن تصویر حاصل شود.

نوع پنجم: در بیان دوتی.

بباید دانست که دوتی زن دلاله را گویند که میان نایک و نایکا پیغام گذاری کند و عقد محبت جانبین منعقد گرداند و نیز نایکا را بیاراید، و گاهی که نایکا بر سر تقصیری از نایک آزرده و بیدماغ شده با او حرفی نباشد او را به منت و معذرت و نصایح و مواعظ دوستانه هموار کرده پیش نایک ببرد و مواصلت دهد، و گاهی به دوستداری نایکا نایک را نیز به نصایح و مواعظ هموار کند، و زنی که به صفات مذکوره موصوف نباشد و مصاحبه و دوستدار و هواخواه نایکا یا نایک باشد فقط، و گاهی نایک را به نصیحت دوستانه نیز پیش آمد و هموار گرداند، آن را سکهی گویند.

فصل دویم: در بیان اقسام نایک.

بباید دانست که نایک عموما ً به معنی مرد و شوهر و کدخدا باشد، و به معنی مهتر و رئیس نیز آمده، و خصوصا ً مردی را گویند که در شیوه شاهد بازی و فن مباشرت و معاشرت مهارت تمام داشته باشد، کما ذکرنا، و این به تقسیم اول  بر سه قسمت است:

قسم اول: پت، و آن نایکی بود که کدخدا باشد و به نکاح صحیح شوهر بود، و آن بر چهار گونه است:

اول انکول، و آن نایکی بود که همیشه به یک زن خود محظوظ باشد و در رضاجوئی او کوشد وبدون زن خود به هیچ یکی ظاهرا ً و باطنا ً میل نکند.

دویم دچهن، و آن نایکی بود که زنان متعدده و بسیار داشته باشد و با همه کس به عدالت مباشرت نماید و گشاده دل و دست بود.

سیوم دهردشت، و آن نایکی بود که با غیر زن خود فسق نموده با زن خود به وقاحت و بیحیائی پیش آید و معذرت نماید.

چهارم سته، نایکی بود که به مکر و حیله و فن فریب با زنان صحبت دارد، و آن بر دو گونه بود:

اول مانی، و آن نایکی بود سته که با نایکا به طرز ناز و خود بینی و غرور و تکبر پیش آید.

دویم چتر، و آن نایکی بود سته که نیازمندی و دلجوئی شعار خود ساخته ناز برداری نماید.

قسم دویم از اقسام ثلثه نایک اپ پت بود، و آن نایکی بود که بر غیر زن خود عاشق گشته با او صحبت دارد، و آن نیز مانند پت بر چهار قسم است که مذکور شد.

قسم سیوم از اقسام ثلثه نایک بیسک بود، و آن نایکی بود که با قحبه و فاحشه صحبت دارد.

و چون هر یک از اقسام ثلثه مذکوره نایک به بلای فراق نایکا مبتلا  گردد آن را پروکهت پت خوانند مثل پروکهت پتکا که ذکر آن سابق گذشت، ونیز هر یکی از اقسام ثلثه مذکوره مثل نایکا بر سه گونه بود:

اتم، مدهم، ادهم، چنانکه ذکر آن نیز در بیان اقسام نایکا سابق ایراد پذیرفته.

باز نایک به تقسیم ثانی نیز منقسم می شود به سه قسم:

قسم اول: نرم سچو، و آن نایکی بود که همتش مصروف به لهو و لعب باشد و میان دوکس میانجیگری کند و قوادگی نماید، و آن بر چهار گونه بود:

اول پیته مرد، و آن نایکی بود نرم سچو که چون نایکائی از نایکی آزرده و بیدماغ شود او به آب لطایف اعمال اقوال آتش غضب او را فرو نشاند.

دویم بِت، و آن نایکی بود نرم سچو که در قواعد و قوانین مباشرت و انواع لذات صحبت ماهر و واقف بود و نایکا را به اقسام فنون مباشرت و مجامعت شیفته وفریفته خود گرداند.

سیوم چَیتک، و آن نایکی بود نرم سچو که به لطایف اعمال و اقوال قوادگی خود و غیر خود نماید.

چهارم بدو کهک، و آن نایکی بود نرم سچو که شرم و وقار یکسو نهاده میان مردم به مسخرگی و دلقکی مشهور باشد.

قسم دویم از اقسام ثلثه نایک به تقسیم ثانی انبهک بود. و آن نایکی بود که مثل زنان خود رابیاراید و معطی گری نماید.

قسم سیوم از اقسام ثلثه نایک به تقسیم ثانی نایکا بهاس بود. و آن نایکی بود که هر مکر و فریبی که نایکا بکار برد او از بیخردی و بیهوشی بر آن مطلع نشود و از بی غیرتی و بی جهتی متعرض احوال او نگردد.

 

 

در اینجا بخش عشق در کتاب تحفة الهند به پایان میرسد.

 

 

 

 

 

پس از مطالعه این نوشته مشخص میگردد که نویسنده از زاویه ای خاص به شرح احوال واحساسات عاشق ( نایکا - زن) و معشوق ( مرد – نایک)  یعنی تنها عشق میان دو جنس مخالف پرداخته است و این قسمت را از این زاویه بخوبی بیان نموده است. نویسنده کتاب تحفة الهند نکات بسیاری را ثبت کرده که برای بررسی مسئله بسیار جالب میباشد.

 

 

کتاب عقل و عشق

یا

منظرات خمس

   این کتاب تالیف صائن الدین علی بن محمد ترکه اصفهانی ( 770 ه.ق – 835 ه. ق.) است که اکرم جُودی نعمتی آن را تصحیح و دفتر نشر میراث مکتوب سال 1357 چاپ اول آن را منتشر کرده است.

صائن الدین از معروف ترین علمای خاندان ترکه در زمان خوارزم شاهیان و یا سلجوقیان از خجند به اصفهان آمده در این شهر ساکن شدند.

   کتاب عشق و عقل صائن الدین ترکه از کتبی است که به سبک، شیوه یا روشی خاص به عشق برخورد کرده است. کتاب که به صورت داستانی زیبا و دل نشین نوشته شده است از سبک رمزی  ابن سینا هم چون، سلامان و ابسال، حی ابن یقظان و رسالة الطیر؛ و به ویژه  آثار سهروردی مانند قصة الغربة الغربیة، عقل سرخ، آواز پر جیرئیل و مونس العشاق تاثیر زیادی گرفته است.

   سوای سبک زیبای نوسینده،  نگاه او به عقل و عشق  و رابطه آنها با یکدیگر وتاثیر آنها بر هم و نقش هر دو در زندگی بشر بسیار عاقلانه و دقیق میباشد که آنرا ازسایر نوشته ها متمایز میکند.

   نویسنده  دارای افکار حروفی بوده است و ظاهرا ً در نزدیک کردن اشراق، عرفان، فلسفه وشریعت کوشیده و از زمینه سازان پیدایش حکمت متعالیه ملاصدرا به حساب می آید.

   در این کتاب دو لشگر عقل و عشق رودر روی همقرار می گیرند و هر کدام پهلوانان و سخنوران و یا دلاوران خود از قبیل نغمه، کلام، خیال، مشیر ِ خیال، وهم، الهام، حدس، قوت نظری،  ...............  را وارد کار زار می کنند. این ها چیزهائی است که در وجود همه انسان ها هست و مجموعه احساس و عقل انسان را تشکیل می دهند. اما نتیجه درستی که نویسنده میگیرد چنین است که این دو دسته احساس بهم پیوسته اند و راهی به جز سازش با یکدیگر ندارند.

   این کتاب یکی از منطقی ترین برخوردها میان عقل و عشق است.

   اکرم جودی نعمتی محقق و مصحح کتاب مختصری از متن را در مقدمه آورده که به همان صورت در اینجا نقل می شود.

مقدمه کتاب صفحه 13

   رساله عقل و عشق بیش از هر رساله دیگر صائن الدین، شامل ارزیابی های او در باره عقل و خرد آدمی است. در این رساله می بینیم که عقل از طرف غربی قدس آمده و در وسط اقلیم چهارم که منسوب به حیوان است، رخت اقامت افکنده و همه را به ربقه طاعت و انقیاد خود کشیده است. عقل در تربیت اصحاب خویش به سه شیوه متوسل می شود: گاهی با آیات، احادیث و مظاهر شرعی که یاد آور شیوه متشرعان است به زدودن آلایش و ادراکات ایشان می پردازد. و گاهی به روش مشائیان آنها را متوجه تنزیه میکند. و زمانی به پیروی از اشراقیان، تقدیس را مد نظر قرار می دهد. هر چند اینها راه های متداول شناخت و شیوه های مصون سازی آن از خطاست، اما از دیدگاه صائن الدین کافی و وافی مقصود نیست. لذا می بینیم در این داستان دل انگیز، لشکر عشق را می آراید تا مملکت عقل را فرو گیرد و نقود معرفتش را به محک زند.

   در آغاز، نغمه از سوی عشق به دیار عقل گسیل می شود تا ضمن شناسائی آن دیار، پیام عشق را مبنی بر انذار متمردان و دعوت به انقیاد، بدیشان ابلاغ کند.

   خیال از جانب عقل مامور پاسخگوئی می گردد. او ضمن ستایش از عقل که در واقع ستایش از  خردگرایان و حکما از آن است، استدلال می کند که چون مقام خلیفة اللهی و نفخه الهی از آن شیخ عقل است، او لایق سجود است و گستاخی و بیحرمتی به آستانش روا نیست.

   عشق، دیگر بار کلام را در ملابس کتابی به سوی عقل می فرستد و او با بیان سمبلیک، ضمن معرفی خود و قوم خود، به تفصیل از میراث نبوت و ختم ولایت سخن می گوید که بدیشان سپرده شده است و عقل را پند می دهد که از سر مخالفت برخیزد و به آستان بوسی عشق شتابد تا مورد قهر او واقع نشود.

   وزیر خیال به اشاره عقل پاسخ می هد که در مجلس عقل، علوم طبیعی و الهی و استدلالات دور از برهان و یقین ارزشی ندارد. اگر عشق بخواهد با علوم ادبی و خطابی و به تسلط و اجبار پیش آید، به مقابله برخواهیم خواست.

   بار دیگر الهام از سوی عشق و قوه نظری از سوی عقل، به رسولی به سرزمین مقابل می روند و گفتگو های رمزی صورت می گیرد. سرانجام عقل و اصحابش به استحکام قلاع که رمز طاعات، عبادات و تزهد است می پردازند و آماده نبرد می شوند و عشق لشگر معشوق را روانه مملکت عقل می کند.

   حُسن دروازه ی نظر را می گیرد و نغمه سر حدِ صماخ را. جنگ پیش می رود و خیال مقاومت می کند.  عقل در می یابد که تاب مقاومت نیست، لکن امیدوار است که به نیروی زهد و صبر بر آنان غلبه یابد. سر انجام مقاومتها فرو می ریزد.

   عقل با اصحاب مشورت می کند. خیال همچنان بر تقبیح اعمال پیروان عشق و پایداری در برابر آنان اصرار می ورزد. وهم معتقد است که پایداری بیهوده است و به شکست می انجامد و باید به استقبال لشگر عشق رفت. عقل سخت می رنجد و او را سرزنش می کند و به خلوت خویش رفته با حدس که از مقربان اوست به مشورت می پردازد. حدس می گوید چنین می نماید که سلطنت عشق بی توفیق ربانی و تائید الهی نیست.

   ناگهان از سر حد صماخ آوازه بر می آید که یکی از پیشروان قوشون نغمه، وهم را به نیرنگ و افسون جذب کرده و برده است. وهم از طرف عشق نواخته می شود.

   وجد و درد مامور حمله به سرحدات عقل می شوند واوضاع مملکت او را از هم می پاشند. عقل چون لشگر خود را شکست خورده می بیند، شمشیر و کفن در دست به آستان عشق پناه می برد و عذر تقصیر می خواهد.

   آفتاب طلعت معشوقی از برج خیال عاشق طالع می گردد. عقل معزول و قضای جزئیات امور به وهم واگذار می شود و همه اعیان و وجوه در تحت حکم او در می آیند.

   وهم منصب و جاه می یابد، لکن قواعد مملکت وجود عاشق روز به روز به انحطاط می رود و نظم امور از هم می پاشد.

   کرم مامور می شود که بر جرائم عقل قلم عفو کشد و به او وزارت بخشد؛ عقل به رتق و فتق امور می پردازد.

   اهالی مملکت وجود عاشق، همگی در رضایت و شادی به سر می برند. خیال، وهم، ذاکره، حس، بصر، سمع، لسان، شم و لمس هریک به امور دلخواه خویش می پردازند.

   پس از چندی، میان قوای مختلف وجود عاشق مناظره در می گیرد. وهم با عقل، قوه نظر با خیال در می افتد و سامعه با باصره به جدال بر می خیزد. هریک ازآنان در صدد اثبات فضل خویشند و دلایلی می آورند،  در حقیقت بیان مسائل ومباحث مطروحه در عرفان است که صورت تمثیلی یافته است.

   چون بارگاه حضرت معشوقی آلوده به مناظرات و مجادلات می شود، فرمان می آید که فراشان عزت، گَرد اکوان و تعینات را از بارگاه کبریا بروبند.

   درد، حزن و اشتیاق لشگر می کشند و آتش در مملکت وجود عاشق و تعینات کونی می زنند و همگی را بر خاک خواری می نشانند تا موانع کمال انسانی از میان برداشته شود. پس از این فقر و فنا، همگی عنان اختیار به خدمت معشوق می سپارند.

   در این میان، عقل که در گذشته نیز با تنزه و تقدس نسبتی داشت، از دیگران ممتاز می شود و در خلوت معشوق راه می یابد. وقتی که آوازه این امتیار در عالم می افتد، غمازی و اشیان و ملامت لاحیان در میان می آید و موجب ناز معشوقی و نیاز عاشقی می گردد.

   غیرت معشوقی بقیه ای را که از وجود عاشق مانده است، غارت و بکلی متلاشی می سازد. در نتیجه عاشق از درکات بُعد و غیبت به درجات مقاربت و مخاطبت ترقی می کند، و معشوق صبر و اصحابش را مانند قناعت، توکل، ورع، شکر و رضا به یاری او می فرستد.

   عاشق در اثر سکر توجه و خطاب معشوق، از مبادی آداب عدول می کند و در مناظرات دلپذیری که صورت می گیرد، گاهی به شکر و زمانی به شکایت زبان می گشاید تا آنکه معشوق به جور و عتاب و عاشق کشی بر می خیزد که: آیا هنوز در طلب تعین خودهستی که از خرابی آن شکایت می کنی؟ حال آنکه باید قلندرانه از سرخواسته هایت برخیزی. عاشق نادمانه تضرع می کند که من از آغاز راضی به هلاکت بودم، لکن چاوشان کبریا مرا بدان هدیه ناچیز ملامت می کردند و حال اگر جانم مورد قبول معشوق باشد، نهایت نیکنامی من است. معشوق وی را به سبب جسارتی که نشان داده است از خود می راند و دیگر بار به خاک خواری اش می نشاند.

   چون معشوق از وجود عاشق رخت بر می بندد والتفات خود را از او بر می گیرد، دچار تفرقه اش می کند. در نتیجه، قوای مملکت عاشق در صدد اظهار وجود بر می آیند و عقل و اصحابش دوباره به محافظت مملکت مشغول می شوند. عاشق از مشاهده اوضاع در حیرت و سرگشتگی می افتد و با زبان حال و اشتیاق به حضرت معشوق می نالد تا سرانجام عزت معشوقی با شمشیر غیرت به منع عمال مملکت عاشق می پردازد.

   برخی از این عمال مانند سمع و پیروانش که همیشه در طاعت معشوق بودند، به تضرع وشفاعت پیش می روند و از خزانه وهب معشوق به انواع  نوازش محسود دیگران واقع می شوند.

   والی کرم به تحقیق و تفتیش در باره مفسدان مملکت می پردازد وعلت فسار را در حسد مفسدان بر مقتولان جفای معشوق می یابد. با التفات کرم، همه قوای مخالف متحد و موتلف می شوند و فضای با صفا حاصل می گردد.

   در نتیجه، رایات فتح معشوق متوجه مملکت وجود عاشق می شود و از تعینات تفرقه احوال، نه عین می ماند و نه اثر.

آفتاب حقیقت طالع می شود، احکام عاشقی و معشوقی از میان می رود و سلطان عشق مطلق به ظهور می رسد.

 

اکنون قسمت هائی از کتاب نقل می شود زیرا هیچ چیز بهتر از کلام زیبا و انشاء دلنشین نویسنده نمی تواند جایگزین آن گردد. البته به دلیل طولانی بودن مطلب تنها قسمت هائی از آن آورده می شود و در ضمن از نوشتن جمله های غیر ضروری عربی صرف نظر می گردد و در پرانتز نوشته می شود ( عربی)، هم چنین اشعاری که در فهم مطلب چندان تاثیر گذار نیستند را نیاورده اگر چند بیت شعر باشد ( شعر) و اگر  تنها یک بیت ( بیت) نوشته می شود.

پس از یک مقدمه کوتاه کتاب چنین آغاز می شود:

 

آغاز مناظره اصحاب شیخ عقل با اعوان سلطان عشق

...

 

 

بر کشیدن عشق، نغمه را و فرستادن به رسالت سوی شهرستان عقل

   یکی از زبان آوران مجلس انس، نغمه نام، که از دست تصاریف روزگار سخت و سست بسیار کشیده بود و پایمال کشاکش دوران گشته گاهی چون عود در آتش امتحان گردون سوختی و گاهی بسان رباب گوشمال نوازش هر دون کشیدی، هر چند به راهزنی و بیباکی شهرتی داشت فاما در میان ابنای جنس به راستی ممتاز بود و اگر چه اکثر اوقات با عوام به سرکردی، ولیکن اقوال و افعالش بر اصول حکمی و قوانین منطقی منطبق بود در قسم طبیعی دخلی داشت و اما ریاضی  فنش بود، او را از چنگ هوان خلاص گردانیده به قانون پادشاهان بزرگ از خاک خواری برداشت و به صنوف نوازش بنواخت و محرم پرده سرای راز ساخت که: در وسط معموره عالم شهرستانی بغایت نزه و دلکش نشان می دهند، زمینی از مصادمت اشرار و اضداد دور و هوایی به اعتدال نزدیک. می گویند شیخی از سرحد قدس، آنجا فرو گرفته و جمعی از هر جنس بر او جمع گشته و از انواع  نقود علوم و جواهر حقایق با ایشان در میان دارد و از قوم شما طایفه ای در خدمت اویند. تو را می باید رفت و از عالم نکته پردازی دخل و اوضاع آن مملکت و امزجه اعیان و اهالی اش تمام معلوم کرده تیز بازگشت؛ (( که زاد راهروان چستی است و چالاکی)).

   در حال او را به یکی از بادپایانِ ِ (( غُدُوها شَهر  وَ  رَواحُها شَهر )) سوار کرده متوجه صوب صماخ ساختند.

 

 

رسیدن نغمه به سرحد صماخ و پیغام رسانیدن او

   چون گوشه محط  رحال ِ  ترحال ِ  نغمه گشت به واسطه آنکه این سرحد محل ورود کلام سماوی و منزل وفود واردان قدسی و آشنایان عالم علوی است، مثل دیگر حدود، ابواب مداخل آن به مغالیق حجب حاجزه مسدود نمی باشد، پیشروان تیز آهنگ یکسر تا بارگاه قدسی پناه شیخ تاختند؛ (( جنبیت پیش راندن آشنایان)).

   مجلسی که چون چشم نیمخواب بتان آرمیده بود، مانند زلف مشوش دلبران به هم برآمد و مجمعی که همچون مجموعه گل اسباب موانست جمع داشت، به یک باد مخالف بر مثال اوراق مبتر خزان از هم فرو ریخت. ترجمان وقت همه بر فحوای

      چه مستی است ندانم که ره به ما آورد                          که بود ساقی و این باده از کجا آورد

متعجب بمانده زبان حال هریک نهفته به گفته:

     خیال گنج می بیند چراغم                         نسیم دوست می یابد دماغم

     مگر باد بهشت اینجا گذر کرد                  که چندین خرمی در ما اثر کرد  

     مگر با ماست آب زندگانی                       که ما را زنده دل دارد نهانی

مترنم گشت.

   شیخ از سر تحیر گفت: کیست که پای انبساط  بر بساط  قدس می نهد و حلقه جسارت بر در مجامع انس می زند؟

     با محتسب شهر بگویید که زنهاز                   در مجلس ما سنگ مینداز که جامست

   پیر سماع که آن گوشه تعلق به خدمتش دارد، گفت: قاصدی است نغمه نام، از طرف شرق می رسد و از پادشاه آن ولایت آوازه های بوالعجب میدهد و حکایات غریب به عبارات عجیب ادا می کند.

   شیخ برقع ملمع خیال را بر سر کشیده به صفه بار خرامید و قاصد را طلبید که: از کجائی و پادشاه تو کیست و کار تو چیست؟

   گفت: ما گروهی حشم نشین باشیم صاحب حط و ترحال و برداشت و فروداشت. هرجا هوایی دلکش آید و گوشه ای نزه باشد، محل ماست و هر مجلسی که زمزمه رودی  رَوَد و آوازه سرودی، منزل ما. قوم ما از نژاد صوت باشند. ما دوازده برادریم از یک مادر و پدر؛ همه به هم مانیم الا هر یک زبانی دانیم و جمله در یک خانه به سر بریم الا هر یک راهی سپریم. هر چند خراباتی نامیم الا مناجاتی سرانجامیم. اگر ساز مجلس لهو ما سازیم با ذکران حلقه جد هم آوازیم. و اگر چه در دیر رُهبان به ناقوس قَسیس برآییم، در مساجد اسلام بر منابر اعلان هم ماییم.

     گاه میدان لطف را فارس                   گاه، چوگان قهر را گوییم

و ایشان اگر چه طایفه ای بی حد و عدّ ند، ولیکن بیست و هشت سر دارند همه اهل علم. بیشتر را کتب اربعه بر ذُکر باشد اما همه حافظ قرآن باشند، چه پیرانش زمان انبیای سالف و حکمای یونان دریافته و استفاده حقایق الهی و معارف حکمی نموده و جوانانش در زمان حضرت رسالت پناه محمد عربی ( ص) در میان آمدند و نشو تربیت ِ حقایق آثار اویند. در جمیع مدارس و جوامع و محافل و مجامع، ایشان متکلم باشند و سایر علوم به درس گویند و قصص و حکایات عرفی نیز نیکو دانند.

     گویند به هر زبان و به هر گوش بشنود                 وین طرفه تر که گوش و زبانش پدید نیست

بوقلمون وقتند؛ گاهی به صورت قوم ما باشند و گاهی طیلسان الوان و اکوان بر سر کشند و بر صحایف قراطیس، علوم بیحد درج کنند، گاهی ملابس حجب صوری از سر برکشند و در مراتب معنوی عدد و حساب در آیند و حقایق بی حساب از غرایب معارف و جلایل دقایق در صدد تبیین آرند.

     فروغ پرتو معنی ز زیر لفظ  متین                  بسان نور تجلی زجانب طور

و از این رو، ایشان در بساط مباسطت ِ سلطان، به زیادتی مقاربت مخصوصند

     هر قّلا شتر زمردم شهر                             پیش او راه بیشتر دارد

و اینهمه یک قوشونند از جمله هشت قوشون که به تومان کیف موسوم باشند؛ پنج از ایشان برادرانند و سه دیگر ابنای اعمام باشند. و پادشاه ما را ده تومان ازین مقوله هستند؛ نُه از جنس ما مردمند حشم نشین، و یک تومان از جنس شما شهریانند. و کار ما این است که هر که از خدمت سلطان مشغول شود و ازجناب جلالش غافل مانده در تفرقه خارجی مستفرق گردد، ما او را به طریق تلطف و بازی و راه محبت و دلنوازی تنبیه کنیم و باز آریم و هیچ آفریده را به هیچ گونه نرنجانیم و نازاریم.

   درین وقت، به عرض پایه سریر رسانیده اند که جمعی درین گوشه، سرغفلت به جیب بطالت فرو برده اند.

(شعر)

ما را از برای تنبیه ایشان فرستادند.

 

 

جواب گفتن خیال، نغمه را

   شیخ چون این آوازه شنید، دانست که از او صدایی موحش در اطراف مملکت خواهد اوفتاد، اشارت کرد به ترجمان خیال-  که ترکیب مقدمات جدال با اهل صورت و ارباب مثال فن اوست – که به تمهید ِ وظایف ِ جواب ی او اقامت نمای.

   هر آینه، او نیز به زانوی مناظره در آمد و روی توجه سوی نغمه کرد که: هر چند دعوی مقام بُری می کنی الا مطلع قولت درین مجلس خارج افتاد، چه این هنگامه جُزاف است که هرگونه اراجیف در گنجد یا میدان خرافات که امثال این مزخرفات مُمَوّه در گیرد؟ این، حضرت قدسی شعارِ بزرگی است که با وجود آنکه منشیان ِ دیوان ِ ازل به پروانه قضا نفاد ِ بارگاه ِ جلال، مثال ِ تفویض خلافت ربع مسکون به اسم حقایق رسم او نوشته منشور ایالتش را به طغرای (عربی) موشح ساختند و مسند سیادت خطه عالم را به شرف تمکین و جلوس او آراسته به چهار بالش ( ( انا مکنا له فی الارض)) مزین گردانیدند طباق افلاک را به اعزاز مقدم و اکرام مورد همایونش به نیّرات نجوم و ثواقب سیارات آذین بستند و عرصه خاک را به بساط اخضر زواهر و فرش ملون ریاض تزیین دادند و مواکب ملا اعلی و وفود ملائکه مطهره را با تواضع سجود به استقبال قدوم و وصول او فرستادند.

بیت

چهل صباح ظهور، ایادی جمال و جلال به اصابع کونین احاطت ِ عقول و طبایع، در تخمیر طینت حقیقت دفینه او بود تا مستاهل خلعت ِ  (( و نفخت فیه من روحی)) گشت و مستعد دولت ِ (( فقعو اله ساجدین)) آمد. و مع جلالة هذا الشان و نباهة امره فی اقطار حدود الامکان، هرگز گِرد دامن ِ گردون نوردش  به گَرد دعوی سلطنت و استقلال آلوده نگشت، بلکه ابد الدهر در مقام عبودیت استاده گردن انقیاد و طواعیت از حَمل ِ اَعباء تکالیف و مُوَن نکشید.

( شعر)

   تو در چنین حضرتی، زبان جسارت کشیدی بدون مستندی از قوانین نقلی و براهین عقلی، به صنوف اکاذیب و فنون اباطیل، خود را هدف تیر تعییر فضلای عصر ساختی. اما خفت ِ مزاج و سستی رای، شِیمَه قوم شماست (( از تو غریب نیست این)) ، (( اینها زتو آید این چنین ها تو کنی)).

 

خواندن عشق رسول کلام را و فرستادن در ملابس کتابی به طرف عقل

تغمه چون باز گشت و آن بسیط بدین ادا در حضرت سلطنت پناه عشق عرضه داشت و زبان تاسف و تحسر

( شعر)

مترنم ساخت...

...

   در حال، یکی از اعیان اهل کمال، کلام نام، که سجاده کرامت بر هوا انداختی و آن را مطیه سالک نورد مطالب ساختی و حقایق نقلی و عقلی و دقایق کشفی و ذوقی به تقریرات سحر آفرین پرداختی، به رسالت نصب کرده داشتند...

...

 

 

جواب گفتن وزیر خیال، رسول کلام را

   چون قضیه بدین انجامید، به اشارت شیخ، مشیر خیال – که صاحب دیوان عناد و جدال است – در صدد مباحثه آمده گفت: مقدمانی که از زیور برهان عاری و از حلیه یقین عاطل و خالی بود و قضایایی که توجیه آن به ضروریات براهین عقلی و نصوص حجج نقلی نتوان کرد، در چنین مجلسی متعرض آن شدن نه از داب محصلان است.

...

رسول کلام گفت: این نقوض، ظاهر الجواب است؛ ... ؛ جواب پیغام چیست تا بدان بشتابم؟

   خیال گفت: شیخ ما را تا کوس دولت ( عربی) بر بام این گنبد فیروزه زده اند و عَلَم خذلان معاندان ایالتش به طغرای ( عربی) موشح ساخته، هیچ آفریده  یارای آن را نداشته که به انگشت بی ادبی اشارت به گوشه چتر جاه او کند، درین وقت شما مجانا ً بی استناد کتاب و سنت و استدلال برهان و حجت، به طامات فسون آمیز و اغراقات اغرا انگیز خواهید که غبار کدورت درین دودمان تقدیس بنیان اندازید؛ هیهات!

...

   فاما وزیر وهم که یکی از اساطین سرداران است در اثنای مناظره به عبارت لطایف اشارات ِ (( نحن سکوت و الهوی یتکلم)) تفهیم معنی اخلاص می کرد.

 

 

مراجعت نمودن رسول کلام و ادای پیغام کردن

 چون رسول کلام مراجعت نمود...

گفت: همینکه به حوالی آن دیار رسیدیم که هنوز مسافتی در میان بود، ناگاه طایفه ای مردم  نورانی به ما واخوردند و به کمند اشعه مخروطی ما را از سر مطیه خراطی در ربودند و به یک طرفة العین، به دروازه نظر رسانیدند پرسیدیم که از ورود ما چگونه خبر شد شما را؟ گفتند: مردم ما از مرکز خاک تا سطح هشتمین افلاک به یک لحظه روند، اگر عایقی منع ایشان نکند.

   بر در دروازه، جمعی سیاهان صف کشیده و تیغ ها آهخته استاده بودند که واردی مشوش که توهم تفرقه ازو توان کرد دور کنند چون از ایشان بگذشتیم، صحنی دیدیم مُرَشَش و شاه نشینی بغایت دلکش؛...

... از آنجا که گذشتیم، درگاهی پیش آمد در غایت تنگی. چون درون رفتیم، بارگاهی دیدیم منور و دلگیر فرشهای کافوری انداخته و پیری بر آنجا تکیه زده و مردم از هر دروازه پیش او جمع؛ گفتند (( این حاجب الحجاب )) است. در حال ما را در کنار گرفت و بگذرانید و به شرف اتصال وزیر خیال که ملاحظه احوال ِ شرق تعلق به خدمتش دارد – رسانید و گفت آنچه گفت.

 

 

توجه نمودن سلطان عشق و فرستادن برید الهام

...

 

مشورت کردن شیخ با اصحاب

چون حکایت بدین انجامید، قواعد تمکن شیخ متزلزل گشت و ارکان سکونش منهدم؛ پرده اختلا و انقطاع برانداخت و با اعیان دولت و اصحاب صحبتش بساط مساره و مشاوره گستریدن گرفت. رای مشیر خیال آن شد که در احتشاد اجناد قوا کوشند و ضبط آن، و به حفر خنادق اجتناب و تزهد مشغول گشته حصون قلاع عقاید را به براهین محکم کنند، و اسلحه طاعات و عبادات را معد ساخته قضیه قتال و جدال را مستعد و آماده باشند.

بیت

   و هر چند رای بعضی از امرای بزرگ چون حدس و وهم بدین معنی موافق نبود، اما شیخ را آخرالامر قرعه اختیار بر فکر خیال افتاد. سایر امرا و اعیان مملکت و کافه عمال و ارکان دولت را جمع کردند و مجلسی خاص ساخته، برید الهام را طلب داشتند که یعنی: مکررا ً در طی مراسلات و اثنای مناظرات به دلایل عقلی و نقلی، و حجج حکمی و شرعی، برهانی و شعری، اثبات کردیم که خلافت این مملکت به درویشان مفوض است و ضبط آن بر ایشان منوط، و هر چه امر تسلط و تظلم و اظهار سیف و تجلد است – بحمدالله  و منه – ما را مملکتی است وسیع در میان حصاری منیع، محفوف به خنادق اعمال و اسوار عقاید، مشتمل بر اجناس اجناد و صنوف عساکر و محشری از خلایق خافقین و مجمعی از امم عالمین.

...

 

فرستادن عقل، قوت نظری را به صوب سلطان عشق

   جواب الهام بدین عبارات فریب انجام داده قوت نظری را که با وجود وفور کاردانی و کمال کیاست، در فنون علوم آیتی بود و در قسم جدل و مناظره غایتی، با او روانه کردند.

چون برید الهام به رکاب همایون ملحق گشته مصدوقه ( ما علی الرسول الا البلاغ ) عرضه داشت، از حال همراهش تفحص فرمودند. گفت: یکی از فحول فضلای مملکت است که بی دستیاری خدمتش هیچ حکمی از احکام متمشی نشود و شیخ هیچ قضیه بی استصواب رای او نگزارد؛ از تفاصیل اوضاع و جزئیات آن مملکت عظیم صاحب وقوف باشد. فی الحال او را به بساط انبساط  بار داده استفسار احوال او و اوضاع مملکت فرمودند کردند. گفت: من از غلامان درم خریده شیخم و از خادمان دست پرورده او. از عهد طفولیت و سن تمییز باز، مرا به انواع اصطناع مخصوص گردانیده اولا ً...

...

 

 

تفصیل نمودن قوت نظری، اوضاع مملکت انسانی را به اشارت سلطان عشق

فرمان شد که دیگر اطراف مملکت و اوضاع رعیت- بجملها و تفاصیلها- به عبارتی موجز عرضه دارد.

گفت: در صدر مملکت به طرف شرقی شمالی، شهرستانی بغایت عالی و بزرگ واقع شده، فضائی روح افزا و هوائی دلگشا...

...

 

 

تجهیز سلطان عشق لشگر معشوق را و فرستادن به استفتاح دیار عقل

قوت نظری چون حکایت وضع مملکت به پایان رسانید و قصه کمیت اعداد و اجناد و کیفیت احتشاد ایشان و تفرقه نقود و جواهر آن تفصی نمود، بندگی حضرت ِ سلطنت پناهی بنای پیغام را بر فحوای

( بیت عربی)

نهاده او را روانه گردانید و در عقب عساکر ظفر میاسر ِ فتح میامن ِ حضرت ِ معشوقی را یاسامیشی فرمودند کردن.

...

   سرحد نظر – که با وجود مناعت حصن و استواری اَسوار، مقر ابطال خیال و معرکه بهادران میدان قتال و جدال آنجاست – به قوشون حسن – که مشتمل بر کمند اندازان زلف تابدار که هر یک سر آمده دلاوران روزگاراند و کمانداران ابروان کین ساز که هر یک در شیوه جان شکاری از جفت خود طاق افتاده اند – سپرد و سرحد صماخ – ار غایت تنگی مداخلش مجال کر و فر دلیران نیزه گذار نبود – به قشون پرفسون ِ نغمه – که در صنعت نقب زنی، هر یک آیتی باشند و در شیوه مقام بُری غایتی – رجوع فرمود. کوس جنگ فروکوفتند و سنجق کین بر کندند.

( شعر)

   دلاوران حسن به یک طرفة العین، دروازه نظر را فرو گرفتند: از یک طرف ترکان کینه جوی چشم به زخم خدنگ ِ پَرتاب ِ مژگان و خنجر بیدریغ شیوه جان ستان، بهادران  پیشگاه اعتماد و اعتضاد را بینداختند؛ و از طرفی لشگر زنگبار زلف با کمند های پُرتاب و منجنیق ناز و عتاب، کنگره های استقرار و تمکنش را فرو آوردند.

     شست ِ کرشمه چو کماندار شد                             تیر نینداخته در کار شد

   دروازه سمع را نیز به یک دم زدن چابکسواران نغمه در آمدند. از گوشه ای نام آوران ِ رَکب ِ عراق و حجاز به نیزه های نی، آهنگ فرو گرفتن حصار کردند؛ و از دیگر گوشه، سپاهیان نهاوند و سپاهان، چنگ در جنگجویان آن مقام زده از باره حشمتشان فرو آوردند.

( شعر)

   و این دو لشگر تا درِ بارگاه حاجب الحجاب فتح کرده به هم ملحق گشتند و آنجا جنگ قائم گشت. گاهی زورمندان اَبطال خیال، جوشن شریعت پوشیده و سپر سِیَر ِ سلف بر سر کشیده شمشیر تعییر به کف کفّ و اجتناب گرفته ایشان را بیرون می جهانیدند؛ گاهی دلاوران لشگر معشوق به ناوک کرشمه های دِلدوز، اینها را در اندرون می کردند.

     از زهد بهتر سپری بایدت ای حکیم                          تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

...

   فاما قواعد تمکن ارکان دولت را  به نص ( عربی) مستحکم می گردانید و روابط امید ایشان را به وثایق ( عربی) تقویت می داد.

     بیچاره که در میان دریا افتاد                           مسکین چه کند که دست و پایی نزند

 

 

مشورت کردن عقل با اصحابش

در اثنای این حال، قوت نظری را طلبید و احوال اردوی عشق پرسید.

گفت: اطوار عجایب آن را جز به زبان لا احصی تعبیر نتوان کرد و احوال غرایب آن جز به بیان ( عربی) تحقیقش متصور نیست.

...

خیال چون این مقال بشنید در میان در آمد که فحوای فرموده ( عربی) مصدوقه حال ایشان است و آن آفتاب افق نبوت به اصابع هدایت نشان اشارت به طرف مشرق کرده  که ( الفتنه من هیهنا) درست منطبق بر اوضاع ایشان. تقدیم مراسم دیانت و اقامت وظایف امانت، اقتضای آن می کند که بر مقتضای فرموده ( عربی) قواعد تمکن و استقرار را ممهد و حطام دنیای فانی بر نظر همت خود حقیر گردانیده به زیور گوناگون ِ این عجوز غدار التفات ننماید.

   دنیا زن پیرست چه باشد گر تو                             با پیر زنی انس نگیری دو سه روز

...

   وهم چون این مقدمات بشنید، قواعد قرارش متزلزل گشت. گفت: بیشتر سرحدهای مملکت که موارد اغذیه و مایحتاج رعایا و اجناد بود، فرو گرفتند؛ امرای جوارح و سرهنگان شهرستان اعلی که پیشوایان ابطال مملکت ایشان بودند، اکثر به قید اسار مبتلا گشتند؛ ...

   شیخ ازین حکایت، عظیم متغیر گشته گفت: در غیر این قضیه تو را آزموده ایم و در جزئیات امور، اظطراب تو را دیده، ولی اظهار اینها درین ولا کردن شرط مردمی نیست.

     مرهم چو نمی نهی مزن زخم آخر                         چون دوست نه ای مباش دشمن باری

   فی الحال روی التفات از اجتماع اصحاب گردانیده متوجه خلوت انقطاع گشت و با ندیم حدس که اقرب و اکمل مصاحبان اوست، مطارحه کردن گرفت.

حدس گفت: آنچه درین قضیه رو می نماید آن است که امر سلطنت او، بی توفیقی ربانی و تائیدی یزدانی نیست؛ (( بیهوده سخن بدین درازی نبود)).

 

 

اسیر شدن وهم و در آمدن وجد و درد در مملکت عقل

   درین بودند که ناگاه از سرحد صماخ آوازه بر آمد که یکی از پیشروان قوشون ِ نغمه، ساز دلاوری به چنگ آورده و چنگ دلیری ساز کرده از گوشه ای بیرون آمده و به کمند نقشه های گوناگون و انواع نیرنگ و افسون، وهم را جذب کرده و برده.

   در حال که وهم به سعادت بساط بوس بندگان حضرت مستعد گشت و به نوازش پادشاهانه مخصوص شد، والی وجد و داروغای درد را مقرر فرمودند که بدان سرحد روند.

   چون آن لشگر خونخوار و داروغای غدار بر آن مملکت بهشت آیین هجوم کردند، صدای فحوای (( اذا زلزلت الارض زلزالها)) از درو دیوار  برآمد...

 

 

رفتن عقل به استقبال سلطان عشق و جاه یافتن او بعد از عزل

   عقل چون دید که اسباب ابهت و حشمتش به یک باد مخالف چون از هم ریخته شد و امرا و اجنادش به یک صدمه لشگر عشق چگونه غبار تفرقه در میانه انگیخته گشت، دست دعا در دامن اضطراب (( امن یجیب المضطر اذا دعاه)) زده به گوش جان اصغای فحوای (( ففروا الی الله)) نمود و رقایق استظهار را به روابط (( فاصفح الصفح الجمیل)) مستحکم گردانیده شمشیر و کفن برکف، متوجه مخیم عالم پناه گشت لسان حالش به فحوای این ابیات گویا:

( شعر عربی)

   در حال، آفتاب طلعت معشوقی از برج خیال طالع گشته، اَرجا و اَنحای آن خطه را بر مقتضای (( و اشرقت الارض بنور ربها)) به اشعه بهجت و شادمانی منور گردانید.

...

   چون مصدوقه حال به عرض پایه سریر رسانیدند، والی کرم را که مستوفی دیوان جود و قهرمان ممالک افاضت وجود اوست، فرمان شد که جراید جرایم عقل را رقم صفح کشیده تفویض وزارت آن خطه شریف بدو کنند. عقل خلعت کرامت پوشیده به نسق مملکت و ضبط آن مشغول گشت و ترجمان وقتش به فحوای این بیت مترنم که:

( شعر عربی))

 

 

مقدمه مناظرات و مقابلات اهالی مملکت انسانی در ایام دولت و جهان بانی حضرت سلطنت پناه عشق

   چون دیار ِ غریب اطوار ِ پیکر ِ تمام گوهر ِ علوی رتبت ِ انسانی در تحت ایالت قهرمان ِ عشق در آمده انوار طلعت معشوقی از برج کمالش طالع شد زمان دولت و اوان جلالش را ربیع نشو ِ آثار در رسید و ریاض ِ حقایق ثمار ِ او را سراسر سر سبز و شاداب گردانیده شجر جمعیتش از هر شاخی شکوفه ای شکفانید و چمن مرادش را از هر گوشه ای هزاران گل بر دمانید.

( شعر)

   خیال که نخلبندی مموهات امال کردی، به مشاطگی عرایس غنج و دلال معشوقی در آمد.

( شعر)

   و وهم که نوحه گری اضاعت اوقات شیمه داشتی و شیون انقضای عمر گرامی شیوه او بود، زبان وقتش به ترانه اقوال عشاق مترنم گشت.

( شعر)

   و نظر که توجیه قضایای جدال فنش بودی، به ترتیب مقدمات وصال مشغول شد.

( شعر)

   و ذاکره که روزنامه اوقات را مشحون به حفظ صحف و صور و حقایق متفرقه و معانی متکثره گردانیده بود، مستغرق ختم قرآن جمعی کمالی گشت.

(شعر)

   و حسّ که رود ِ ادراکش هر دم بر قانونی دیگر بودی و بسیط ذوقش در وادیی دیگر سرودی، کنون همه مدارک را بر ساز لطایف محبوب راست کرده در چنگ نوازش او به سر می کند.

(شعر)

   بصر که مسرج ادراکش سطوح اجرام کثیفه و اضواء صیقلیه بودی، کنون به غیر لطایف جمال محبوب و دقایق کمال او در نظر همتش نمی آید.

( شعر عربی)

   و سمع که دایما ً مترصد اخبار و اسمار بی حاصل و متنصَت ِ احوال و اطوار لاطائل بودی، کنون به غیر از حکایت معشوق گوش نمی کند و جز ملامت عشق نمی شنود.

(شعر)

   و زبان که دایم به ترجمانی متفرقات حکایات و مزخرفات ِ روایات به سر بردی، کنون همه ذکر محبوب می کند.

(شعر)

   و شم که به استشمام صنوف روایح و انواع فوایح ملتذ می بود، کنون همه نسیم خاک کوی مشک بوی او می بوید.

(شعر عربی)

   و لمس که به هرگونه مستلذات متمتع بودی، کنون همه با او دارد.

(شعر عربی)

فی الجمله، سایر اعیان مملکت انسانی و اعوان اقامت این بنیه لطایف ارکان ربانی که در غیاهب تفرقه و ظلمات هموم سرگردان بودند، در ایام دولت معشوق و هنگام سلطنت او از دیجور غوایت خلاص شده به مزایای ترقی مخصوص گشتند و به میامن ِ ترشیح و عواطف و مراحم آن پادشاه مرحمت پناه، بر اغصان احوال هر یک، طراوتی تازه و نضارتی بی اندازه ظاهر شده بلابل اذواق هر یک بر شاخسار شوق، بدین فحاوی به غزلسرایی در آمدند:

َ( شعر فارسی و عربی)

 

 

آغاز مناظره وهم با عقل و اصحابش

فاما چون وهم از ابتدای ظهور این دولت باز و از مطلع تباشیر صبح سعادت، هر لحظه به تقدیم خدمتی خود را ملحوظ التفات می ساخت و هردم به وسیله دستاویزی سعادت پایبوس دریافته پایه  جاهش بالا گرفت – چه از آن رو که او را دقایق لطایف تشبیه که السنه متداول این دولت و اصطلاح متعاور ایشان بر آن مبتنی است شعوری و شروعی پیشترک بود و عقل، مَعَ جلالة قَدره وَ عَظم ِ شَانِهِ ، از این کمال عاری افتاده – پیش افتاد.

عقل که از خافقین گوی بشارت ربود              هست به میدان عشق ا َعوَری از ا َحولان

   ولهذا وهم درین موطن، سر از چنبر انقیاد عقل کشیده با نظر که نفس ناطقه او بود، در صدد مناظره می آمد و باعقل هم معارضه می کرد. هر مطلوبی که نظر به قوت قدسی، تاسیس آن بر مقدمات یقینی و ادله ضروری می نهاد وهم از روی تایید به قراین ظنی وفقرات خطابی آن می برد. و هر عقدی که عقل به سر انگشت تدبر و تامل به روابط براهین قاطعه آن را مستحکم می گردانید، وهم به یک کرشمه تهتَک می گشود و روابط وثیقه آن را به اشعار رقیق و الحان لطیف از هم فرو می کرد.

عقل با عشق بر نمی آید                        جور مزدور می برد استاد

   و هرچند عقل به دلایل عقلی و مویدات نقلی اثبات نقلی این معنی می کرد که بی التزام تکالیف شرع مبین و ارتکاب نوامیس متین، انتهاج طریق یقین صورت نبندد و سلوک جاده آن متمشی نگردد،

کاین گره از رشته دین کرده اند             پنبه حلاج بدین کرده اند

   وهم در جواب آن تقریر می کرد که دست توسل در دامن اسباب زدن و پشت اعتماد و اعتضاد  بر متکای اعمال نهادن در چنین حضرتی که متصرف دیوان کرم به پروانه وهب اطلاق خزاین عوارف کرده و میکند، نه طریق سالکان هوشمند و راه طالبان خردمند است.

...

 

 

مقدمه مناظره وهم و خیال

تا قضیه به آنجا کشید که شیخ در وقتی که حضرت سلطنت پناه معشوقی بساط مباسطت گستریده او را به بارگاه مخاطبت بار داد در طی رفع اوضاع مملکت و عرض اختلالی که در میان ضبط آن به سبب وهم  واقع می شود حکایت جراتی که او را شده و جسارتی که در هر باب می نماید در ایام این دولت، به مسامع علیه رسانید؛...

...

    و بدتر آنکه قضایایی که بدو رجوع رفته، پس پشت اعراض گذاشته مهمل می ماند. اگر انحرافی در قامت ِ استقامت احوال مملکت پیدا شود، ازین ممر خواهد بود؛ (( علاج واقعه قبل از وقع باید کرد)).

   چون این خبر بدین کیفیت به عرض پایه سریر رسید، در حال به احتضار وهم و خیال فرمان شده پرسید از ایشان که : سبب تقاعد شما از ا َشغال خاصه خیال و اهمال در آن چیست؟  و موجب تجاسری که شیخ از شما شکایت می کند از کجاست؟

   وهم اولا ً به جواب مبادرت نمود که: پیشتر از آنکه آفتاب طلعت پرتو دولت معشوقی، این سرزمین را به اشعه (( وَ اشرقت الارض بنور ربها )) منور گرداند، همه در غیاهب تفرقه سرگردان گشته منتظر لمعه ای از مشکات خدمتش می بودیم و بدان قناعت می نمودیم. کنون به میامن اشراق آن مهر دولت و اقبال، ذرات وجود ما از حضیض بعُد به اوج هوای مراقی قرب، جولان نمودن گرفت فحوای (( فی طلعة الشمس ما یغنیک عن زُحل)) شعار روزگارمان شده از سایر شواغل متفرقه غافل و ذاهل ماندیم.

( شعر)

   خیال گفت: سخن را در  چنین  حضرتی که بهرج ( نبهرج) جواهر و اعراض کونین از رایجش جدا می گردد خالص از شوایب تکلیف و تلبیس و صافی از غوایل تصلف و تدلیس به عرض باید رسانید؛ (( که سیه روی شود هر که در او غش باشد)). حال آن است که این مایه قابلیت و استعداد که در پایه سریر کونین صریر در صف غلامان آن حضرت، بدان رقم قبول یافته ایم از یمن تربیت عقل است و مساعی جمیله خدمتش. در وقت فطام، از دایگان تجنب نمودم و در حین اقتطاف ِ ثمار از باغبانی تجافی جستن، نشان وخامت ِ خاتمت و سوء عاقبت باشد ( عربی).

دوام دولت اندر حق شناسیست                               زوال نعمت اندر ناسپاسیست

...

   وهم چون این بشنید گفت: این قضایا که تو ایراد کرده ای همه مستدلات من است و این مقدمات یکسر سبب الزام تو می شود، چه حکایت تلبیس و تدلیس پیداست که فن کیست و شیوه شید و دروغ ظاهر است که شیمه که خواهد بود. ( عربی)

( شعر)

   فاما قضیه بی مروتی و ناسپاسی، در حق کسی موجه باشد گفتن که بعد از بلوغ درجه او به اوج قرب و وصول ِ مرتبه اش به شرف عز، دوستان را در حضیض بُعد بگذارد و یاران را در وبال ذل فراموش کند و یاد نیارد. شخصی که با وجود استجماع اسباب ِ تمتع و احتظا و استحصال ِ مواد تفرد و استغنا، یک دم پشت ارادت برمتکای استراحت نزند بلکه دائما ً تشمیر ِ اذیال ِ توجه از ساق ِ سعی نموده در میدان جد و اجتهاد به تکاپوی آن باشد که اقران حلقه مذاکره و اعوان زمان تحصیل و استفاده را نگذارد که اوقات شریفه را برهمان اقوات قدیمه محصور گردانند و بدان اغذیه معهوده قناعت نمایند که

بغدادی همانست که دیدی و شنیدی                      رو دلبر نو جوی چه در بند قدیدی

...

   چون خیال مقال ِ وهم را بدین منوال شنید، باز در معرض آمد و گفت: مجلسی را که هوای صفای اوست که آب حیوان در خاک ِ ظلمات افتاده و از رشک لطافت او گل در آتش حسرت، عمر گرامی به باد داده مکدر نتوان ساخت.

(شعر)

   طریق آن است که این مسلک ِ سامت انجام مناظره را سپری کرده طی مسافت کنیم. بیا و بگو بعد از تسلیم مقدمات که این گونه فضائل و کمالات که گوهر تاج افتخار ساخته ای و بدان وسیله بر سرورانی که تا غایت در پایه خدمت به پای ادب، استادگی می نمودی اظهار سرافرازی می کنی، نتیجه کدام قیاس شد از اَقیسه اسباب موصله و امور مُعِدَه؟ چه درین مزرعه حوادث زار و این چمن وقایع بار، بی آبیاری اسباب صوری هیچ ثمره بر شجره ظهور نمی روید.

...

   چون وهم، مقال ِ خیال فهم کرد، گفت: سلوک جاده ادب، داب سجاده نشینان خانقاه سلامت و شیمه پیش بینان شاهراه استقامت است، خاکساران کوی مذلت و بینوایان بازار ملامت را سپردن طریق ادب، بی ادبی است و خود را این منزلت نهادن، بی روشی.

...

 

 

آغاز مناظره سمع و بصر

چون سامعه این قصه بشنید، داعیه واعیه اش در حرکت آمد تا همگنان را بشنواند که موادی این عبارت چیست؟ و غرض ازین کنایت کیست؟

...

 

 

جواب گفتن باصره، سمع را

 چون سامعه مطیه بیان را درین معرکه حقایق جولان جهانید و میدان خواست کمند رقیقه مقاربت و رابطه نسبت تقابل، باصره را در صدد مناطره کشید؛ گفت: وظیفه مروت و مردمی و قانون حفاظ و جوانمردی، اقتضای آن می کند که از جمعی که سالها رضیع  لِبان ِ تربیت باشند، تجنب نجویند و با کسی که به میامن ِ رشحات ِ التفات ِ هدایت افاضت ِ بندگی اش در گوش جان کرده غاشیه خدمتش را بر دوش افتخار کشیده باشد، تجاسر ننماید و فحوای این اشعار، شعار روزگار خود نسازد.

...

 

 

 

حط کردن سامعه، بصر را

چون سامعه این مقدمات بشنید، پنبه غفلت از گوش کشیده به زانوی مجادله در آمد که: سخن من با جمعی است که ازین منازل فریبنده صورت گذشته باشند و به سرحد معنی راه یافته و ازین قنطره پر خطر مجاز خلاص گشته و در صفه رباط ِ تحقیق بار ِ استراحت انداخته.

( بیت) و ( عربی)

   بزرگتر از تو در مجلس حاضرند و به دیده تامل ناظر. حیف باشد که به مجرد آنکه چندی از مزخرفات گوناگون صوری در حوزه ادراک آری و گِرد ِ سر کوی این گنبد عجایب ارکان برآیی و به نقوض ظاهر آن فریفته گردی و از نفایس حقایق که بدان منطوی است بی بهره نشینی، خود را در چنین انجمنی که دانشوران کونین، سرگردان رموز ِ لطایف کنوز ِ اویند در معرض زبان آوری آری و آنگه دعوی بصارت کنی.

همه اندرز من به تو اینست                       که تو طفلی و خانه رنگینست

 

 

دلیل گفتن باصره بر تعظیم شان خویش و تحقیر سمع

   باصره چون دید که سخنان سمع از سر تجبر و تکبر می آید، گفت: مایه مفاخرت تو بر من ندانم چیست و این زیاده سری و عظومت از کجاست. اولا ً، درین ایوان ِ اعتدال بنیان ِ انسانی که به اشارت ِ معرف ِ (( اَحسَن ِ تَقویم )) هرکس را جایی و جاهی معین گشته، پیشگاه صفه ظهور که جای اعیان مجلس و صدور باشد متکای من است و مطالعه لطایف جمال که قصارای مطالب و مآرب ارباب کیاست آنست کار من.

(بیت)

      و جای تو دائم گوشه خمول و پس پشت اعراض و کارت همه حکایات گذشته و قصه های فرسوده گشته.

(بیت)

   و ثانیا ً آنکه، اختیار مشاق مسافرت و انتهاچ طریقه سیر و سلوک که راه مسترشدان مراقی فضل و نشان وایافتگان جواهر کمال است، داب این سرگشته است.

...

 

 

جواب گفتن سامعه وی را

   سامعه گفت: هرچه حکایت صدارات صفه کون و تقدم مراتب ظهور است، آنها چیزی است که تعلق به حضرت سلطنت پناه معشوق دارد.

...

   واینکه گفتی اشتغال به قصه های گذشته می نمائی، حال آنست که داب اهل کمال نیست که در امری که شروع کنند، به شطری از آن اکتفا نمایند و استیفای ابواب آن نکنند.

...

   و آنکه گفتی پای از کنج انزوا  بیرون ننهاده ای، این خود از جمله دلایل کمال ابهت و تمامی اسباب حشمت و عظمت است که سایر امور بی مساعی اقدام او بر نهج انتظام باشد.

(شعر)

   و اما سعت ِ مجال و ضیق آن، معلوم شد که چون است. و آنکه همیشه نصیب او نوال ِ وصال است و قسم درویشان دردِ بُعد، این همان حکایت اول است.

 

 

اجوبه نظر، ادله سمع را

   نظر باز گفت: تقدم که گفتی آن تقدم حضرت معشوقی است و رشحات التفات ِ حیات افاضت ِ او

...

   و اما قضیه صرف ِ اوقات در استیفای ماضی و استقبال، حال آنست که آن فعل ناقصان ِ معتل العین است که دیده بصیرت را بر تطلع احوال ازمنه معدومه دارند و خلاصه فکر بر استعلام کیفیت آن گمارند و نقد وقت را که بدان سرمایه سعادت ابد می توان اندوخت، در وجه اعمار صرف کنند.

...

   و آنکه دعوی کمال ابهت و حشمت کرده ای، چه مناسبت با خاکساری آستانه استکانت دارد که اساس سخنت از آنجا بود و مبنای بحث بر آن؟ (( خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس))

...

 

 

مناظره و مقابله عاشق و معشوق و مقالات ایشان

   چون مواقف ِ جنان حضرت ِ سلطنت پناه معشوقی – که بغیر از حاجبان سرور و صفا، دیگری را آنجا بار قبول نمی باشد و بجز مقربان خلوص و وَلا، هیچ آفریده را صلاحیت توسل به جناب جلالش نی – به حاشاک مناظرات کدورت آثار و غبار مجادلات آلایش احوال آلوده گشت،

( شعر عربی)

(بیت)

لاجرم فراشان عزت را فرمان شد که به جاروب ِ جبروت، گَرد ِ آمیزش ِ اکوان و قاذورات ِ حدثان از در بارگاه کبریا بروبند.

باغ پر از گل سخن خار چیست                  رشته پر مهره دم مار چیست

فی الحال، غمام ظلام افق محنت انجام مملکتشان فرو گرفته باران هموم و غموم بر ریاض بهجت و دولت ایشان باریدن گرفت.

...

 

 

کیفیت استیلای جنود عزت بر مملکت عاشق و خرابی ایشان

   داروغه درد که حکومت آن ولایت ابتدائا ً بدو مفوض بود، دست تعدی و استیلا دراز کرد. حاکم ِ حزن (( که سر خیل سپاه سوز و آه است)) و خانه برانداز ِ (( وَ ابیَضت عَیناه))، از راه رهاوی به سرحد صماخ فرو آمد و آتش تشویش در نهاد ِ  وهم  نهاد. و امیر اشتیاق که همعنان ِ جنود فراق و همخوابه (( والتفت الساق بالساق)) است از طرفی دیگر سیلاب اضطراب در خانه خیال انداخت؛ (( در آب و آتشم من از دست دیده و دل)).

(شعر عربی)

فی الجمله، جمعی که از باد نخوت و تعین، سر تکبر به عیوق کشیده بودند و کلاه مفاخرت بر افلاک انداخته، به یک صدمه جنود هجران و وفود حرمان، در خاک مذلت و خواری پست گشتند. و ریاض جمعیتی که هوای بهاری انبساط آثارش به فحوای (( فانبتنا به حدائق ذات بهجة)) منور گردانیده بود، به وزیدن سموم هموم ِ انقباض احوال، موادی (( فاصبح هشیما تذروه الریاح)) بر صحایف اوضاعش واضح و لایح گشت.

 

 

سبب آن خرابی

...

   بلی! بعد از آنکه جثه تعینات کونی او، به تصادم اسقام ملام و غرام و تمادی امراض و اَعراض ِ اِعراض، روی در انهماک و نزاری نهد، هر آینه بروز این معنی از مکامن خفا صورت تواند بست و ظهور آن میسر گردد. حینئذ مرتبه کمالش از قوت ِ طفولیت به بلوغ فتوت فعلی رسد و رتبه جاهش از صفت قابلی غافلی به سمت فاعلی عاشقی فایز گردد؛ چنانچه زبان این حال از آن مقال تعبیر نموده که.

( شعر عربی)

 

 

مبدا ظهور معنی عشقی از حقیقت عاشق

   القصه، چون خلعت مستعار تعینات کونی از قامت اعیان و وجوه مملکت انسانی به دست صد و جفای حضرت معشوقی منخلع گشته یکسر روی توجه سوی عدم آبادِ اصلی نهادند و ژنده فقر و استکانت پوشیده بر سر کوی این نوخاسته معنوی که از سرحد عشق رسیده و این سّر وجودی که از مطلع اطلاق طالع گشته و در السنه عامه و عرف جمهور همان است که به عشق موسوم است، در خاک عبودیت به پای خدمت استادند و زمام اختیار را مطلقا ً به دست خدمتش سپردند. که:

(شعر)

   فاما چون عقل در میان ایشان به کمال تقدس و تنزه ممتاز بود و به نسبت با آن معنی عشقی، مدتی در مقام مقاومت و مقابله ثابت و راسخ بوده به حکم (( خیارُ کُم فِی الجاهلیة خیارُکُم فِی الاسلام))، درین  وَلا  به نظر توقیر و احترام ملحوظ گشته در مجلس مقاربت و مراقبت به بساط منادمت مخصوص گشت و در اکثر ظواهر امور، راه مُسارّه و مشاوره یافت.

 

 

کیفیت انتشای ملامت و غیرت بر احوال عاشق و مبدا آن

...

   باری، ساز  ناز معشوقی از این آوازه به قول (( اضحت تدل بکثرة العشاق)) آغاز نوازشی دیگر نهاد و قانون نیاز عاشقی ازین گفت و گو به ترانه (( اغار علیک من مر النسیم)) آهنگی دیگر گرفت. از یک طرف، غمازی وُشاة  و تقرب نمودن ایشان به وسایل تقدیس و تسبیح غیرت در نهاد عاشق نهاد  و رَقایق نسب ِ اندرونی او را تمام بسوخت و الحق سوخته ای که مودای مراسلاتش همه مسبوق به وصیت

(شعر عربی)

   و از طرفی دیگر، ملامت، لاحی و تسلیه دادن او به انواع تعییر و تحقیر و هدایت به ضلالت آباد ِ غوایت، سیلاب ّ شناعت در خان و مان او انداخت و روابط  بیرونی او را یکسر بگسست.

...

   و چون اول مقتضای عزت معشوقی بود، لاجرم به تلقی مخصوص گشت و ثانی چون مودای خست بود، به اعراض مقابل شد.

 

 

ترقی کردن عاشق از درکات بُعد و غیبت به درجات مقاربت و مخاطبت

   الغرض، چون غنیم غیرت به پایمردی ملامت، دست به غارتگری هستی عاشق برآوردند و بقیة السیفی که از زخم تیغ بیدریغ درد جسته بود به یکباره مستاصل و متلاشی گشت، انقشاع غیوم تعیناتش او را صفائی بخشید؛ در حال، قهرمان وقتش را اقتضا آن شد که از کنج زاویه بُعد به فضای حضور در آید و به عرض صورت حال اقدام نماید. هر آینه ترجمان وجد به انشای (( فیملی علی الشوق و الدمع کاتب)) بر صفحات وجنات به مداد عبرات مودای

(شعر عربی)

تحریر کردن گرفت.

   چون صورت حال عاشقی برین وجه معروض پایه سریر سلطنت پناه معشوقی گشت، عین الرضا به امعان قضیه او فرمان داده صاحب دیوان صبر – که یکی از صدور ضابطان مملکت است و کار هیچ یک از عمال اعمال، چون صوم و صلوة و غیره، بی دخل خدمتش، صورت نتواند یافت – با جمیع اصحاب و اصدقا مثل قناعت و توکل و ورع  و شکر و رضا و غیره، متوجه صوب ِ صفوت صفت و ایوان ِ صفا صفه عاشق ساختند (( صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست)).

 

 

استیلای نشوات سکر بر حقیقت عاشق و شطحیدن وی

   عاشق چون مرتبه خویش از حضیض درکات و محنت، به اوج عزّ و دولت صاعد دید و قامت احوال خود را به خِلَع ِ اوصاف حمیده و استقامات اوضاع پسندیده آراسته یافت و ابواب مراقی مقاربت و مخاطبت گشاده، تتالی ِ اقداح افراح و تتابع ِ نشات ِ نشوات، ارکان ِ تمکن و اصول مبانی آدابش را متزلزل گردانید؛ (( ما به بویی مست و ساقی پر دهد پیمانه را ))

...

 

 

منجر شدن سلسله خطاب معشوق به عقده عتاب و رجعت نمودن ِ کوکب سیر عاشق از اوج عزی به حضیض مذلت

   تا ناگاه از کمینگاه خطاب، ناوک ِ دلدوز ِ عتاب رسیدن گرفت و کین آوران ِ قهرمان عزت، باز صمصام صدّ و خنجر خواری کشیده بنیاد جور و عاشق کُشی از سر گرفتند؛

گفتم نهایتی بود این درد عشق را                          هر بامداد می کند از نو بدایتی

   که یعنی از چه وجه اشک شید از دیده دروغ می باری؟ و به چه معنی آه ِ زرق آلود از دل بی معنی می کشی؟

...

   اگر مردی ِ این راه داری، می باید که قلندرانه از سر تعیّن خویش برخیزی و یک سر مو هستی بر وجوه احوال خویش نگذاری،

...

   و بر صفات عدمی که اصل جبلت تو از آن است و ماده کسب تو همان، بر فحوای فرموده (( لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت)) اکتفا نمایی؛ و این معنی، مادام که در ربقه این تعیّن جزئی خویش باشی و حصار ِ ظلمات شعار ِ او، صورت نبندد.

وصل می خواهی قدم از کوی هستی باز کش                کیمیا در حلقه غیبست در بازار نیست

 

 

جواب گفتن عاشق، عتاب معشوق را

   عاشق بیچاره با دلی به صد پاره، از سر تضرع و ابتهال، گردن ِ اذعان و امتثال را پیش داشته که: اول روز که این پای مهالک پیمای من به خاک این آستانه نشانه مشرف گشت، دست امید از جان پژمان شستم.

من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم       که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

   و اگر تهاونی درین قضیه رفت یا توقفی در مبادرت بدان نموده شد، همه آن بود که  چاوشان کبریا منع کردند که بذل روحی بدین خست و ابتذال، در مقابله جمالی بدان عظمت و جلال آرند.

(شعر عربی)

به درویشی سری دارم که در پایت کشم لیکن        سر اندر پیش می دارم که جای انفغالست این

   والحالة هذه، اگر این تحفه در محل قبول آید و این دعوت قرین اجابت شود (( زهی حیات نکو نام و مردن ِ بشهادت)).

جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود              کی به جانی باز ماند هر که را جانی بود

 

به جان گر توان وصل جانان خرید                       پر از جان شود خاک بازار او

   چه منشور حیات جاودانی عشاق، به ناوک ستمگران غدار صورت تحریر میابد و برهان قاطع سعادت دو جهانی ایشان، به زبان خنجر ِ فولاد دلان ِ جفاکار تقریر کرده می شود. نزهتگاه ِ بهجت و شادمانی بیدلان، به آب و سبزه تیغ ِ بیدریغ قتالان بیباک آراسته است و بزم جمعیت و خرمیشان، مدام به خونریزی ساقیان فتاک مزین و پیراسته.

 

 

دور کردن حجاب عزت معشوقی، عاشق را به تیغ صدّ و اعراض

   چون عاشق تحریک سلسله جسارت بدین غایت رسانید، باز حجاب ِ عزت را فرمان شد که بر سنّت سنَیه

آن را که فراق می پسندی                  روزی دو به خدمت آشنا کن

چون انس گرفت و مهر پیوست           بازش به فزاق مبتلا کن

   رابطه مناسبت را به مقراض اِعراض قطع کنند.

این طرفه که او من شد و من او و دگر بار                بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

   سوخته ای که در مجلس مقاربت بر بساط مخاطبت بار یافته قامت احوال خویش را به خِلَع ِ مطرز به اعزاز و اکرام دیده باشد، ناگاه به یک لمحه خود را در اقاصی فیافی بُعد یابد متلبس به ژنده اخلاق ناپسندیده، منغمس در غبار مذلت و ملامت، حال وی چگونه بود؟

عشقست که شیر نر زبون آید ازو                           بحریست که طرفه ها برون آید ازو

گه دوستیی کند که روح افزاید                                گه دشمنی که بوی خون آید ازو

...

 

 

بنیاد سرکشی کردن اعیان مملکت عاشق در غیبت حضرت سلطنت پناهی معشوقی

   چون آفتاب طلعت معشوقی از افق حقیقت عاشق به حجب صدّ و اعراض مختفی گشت و اشعه جمعیت اضواء او سایه التفات ازین خرابه بر گرفت و ظلام تفرقه انجام، حوالی آن را به غمام غموم در گرفت فی الجمله (( روزی عجب گذشت و شبی بوالعجب رسید))، لاجرم مواکب کواکب قوابر منطقه اظهار در صدد جولان آمدند و هر یک به سوی اوج کمال خویش باز بنیاد سیران کردند.

   و چون عقل با اکثر اصحابش در ایام دولت به نوایب نکبات وشداید بلیات ممتحن و مبتلا بودند،

جائی که عشق دست تطاول دراز کرد           معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

هر آینه در وقت غیبت بندگی حضرت، باز هیجان سودای حکومت و ثوران ماده خبیثه، دماغ ایشان را مخبط کرده به رقابت مملکت و محافظت اطراف آن مشغول گشتند. و به واسطه آنکه ایالت امور مملکت درین وقت تعلق به قهرمان عزت داشت – و حکم او البته آبی است از افشای امثال این معانی – هر آینه عاشق درین سروقت در میان گرداب حیرت و نیران خیبت افتاده، زبان حالش بدین مترنم می بود:

هر زمانم شاخ اندوهی زدل سر برزند            خود نمی دانم چه تخمست این که در دل کاشتی

...

   تا قضیه بدان انجامید که از جناب جلال، یرلیغ اجتناب رسید و والی عزت به زخم صمصام غیرت، سایر عمال قوا را که در دیوان فعل و انفعالات به استخراج وجوه جمال و استیفای نقود کمال مشغول بودند، منع کردن گرفت.

...

   ولیکن چون بعضی ازین عمال سمع و توابع آن، از مبداء امر قتال و مقدمه قضیه جدال باز، هرگز سر از طوق انقیاد و اذعان نکشیدند و گردن ِ اطاعت از شمشیر قهر نپیچیدند و روی ارادت از خنجر خواری نگردانیدند، بلکه مردانه و متهورانه زبان به ترانه

     همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش               تو به هر زخم که خواهی بزن و بنوازم

مترنم گردانیده استقبال بلای اقبال آثار نمودند، هر آینه درین هنگام دست تضرع در دامن (( امن یجیب المضطر)) زده و فریاد ِ داد ِ (( اتهلکنا بما فعل السفها منا)) در بارگاه معدلت پناه عشق انداختند و زبان شفاعت

( شعز عربی)

 بگشودند. فی الحال از خزانه وهب، ایشان را به صنوف نوازش، محسود ِ ابنای جنس گردانید.

 

 

 

منقلع شدن ماده عناد و منقشع گشتن غیم فساد از مملکت حقیقت عاشق

   والی کرم را فرمان شد که به معاونت عنایت، تحقیق و تفتیش مفسدان ِ مملکت کرده به غور برسد. پس چون بعد از تفحص بلیغ، علت عناد اعدای دولت و ماده تضاد و فساد ایشان، جز حسد بر مقتولان تیر ترکش جفا و مقبولان قربان ِ عیدگاه ِ افنا هیچ نبود.

(شعر)

و همچنین به میامن نظر آن والیان و التفات ِ حیات افاضت ِ ایشان، سایر احوال و اوضاع مملکت به حکم (( الشی اذا جاوز حده انعکس ضده)) دست ائتلاف و اجتماع به هم داده جایی که مورد تقابل انداد و تناظر اضداد بود محل ِ تعانق ِ اطراف و تصافج ِ نقایض گشت؛ و گوشه ای که مضیق تزاحم قوای متخالفه و تنگنای تراکم اهوای مناقضه بود، به فضای بی اقصا و هوای باصفا مبدل گشت.

( شعر عربی)

لاجرم رایات فتح مطلق، متوجه آن صوب گشت و سرادق جلال ختمی کمالی را، روی سوی آن طرف شد.

   فی الجمله، از تتابع لواعج نیران حرمان و تصادم سیلاب درد و باران احزان، از تعینات تفرقه احوال و تشخصات ذی اظلال نه عین ماند و نه اثر. لاجرم، محط ّ اشعه آفتاب معارف تاب ِ عشق گشت.

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب                کاندر خرابه دل من تابد آفتاب

 

 

منطوی شدن احکام عاشقی و معشوقی و ظاهر شدن سلطان عشق بِاطلاقِه

یعنی چون تراکم غمام ِ ظلام انجام – که به موجب ظهور تنوعات ظلال هیولانی و تعینات مخیلات حدثانی بود – به میامن ِ تباشیر ِ صبح طلعت ِ معشوقی از مملکت حقیقت عاشق منقشع گشت، هنگام آن شد که آفتاب اطلاق اشراق ِ عشقی از افق مبینش – که مرکز رایات ِ محامد ِ سبحانی همان است و مَورِدِ آیات فرقانی قرآنی همان سربرزند و مقابلات ِ کواکب کونی و مناظرات ِ سیارات ِ امکانی، از مناطق ظهور به مکامن اختفا فرو روند.

( شعر)

   ازین نمط طرایف لطایف، آنچه در سلک ِ مقابلات منخرط گردد و در رشته مناطرات منتظم، همین تواند بود. نفایس دقایق آن، از قصیده نظم الدر – که واسطه این عقد است – طلب کنند.

 

پایان کتاب

 

 

 

 

 

رساله عشق و عقل

رساله عشق و عقل تالیف شیخ عبدالله بن محمد نجم الدین رازی ( 570 ؟ ه. ق. – 654 ه.ق.)  به اهتمام و تصحیح تقی دانش شرکت انتشارات علمی و فرهنگی چاپ پنجم تابستان 1386 .

شیخ نجم الدین رازی معروف به دایه از بزرگان اهل طریقت است. نگاه او به عقل و عشق در این کتاب متفاوت از بسیاری دیگر است. او معتقد است دانشمندان و مخصوصا ً فلاسفه که در اثبات بسیاری از مسائل از راه شریعت بدور افتاده اند هرگز به عقل کامل نمیرسند.

 

در ابتدای کتاب پس از حمد و ثنای خدا ( همانند سایرین ) سوالی را که شخصی در رابطه باعقل و عشق برای او مطرح کرده بود و پاسخ آن را خواسته آورده و بعد به پاسخ گوئی پرداخته است.

توضیح آنکه من در متن ابدا ً دست نمیبرم ولی از آنجئیکه قرار نیست تمام کتاب نقل قول بشود و در نتیجه بعضی قسمت ها حذف می شود برا سهولت فهم مطلب انکی در اعراب و نقطه و کاما گذاری دست میبرم و در آنجا هم که لازم نیست عبارات عربی حذف می شود.

صفحه 36

  "  و اما بعد... التماسی که از این ضعیف فرموده ای و استدعا نموده در تقریر شرح کمال عشق و کمال عقل تا هیچ مضادتی می توان بود در کمالیت هر دو یا نه؛ و فرموده ای که ما هر کجا عقل بیشتر و شریف تر یافتیم در جمله موجودات [ عشق بر او ثابت تر و ظریف تر] بود و [ چنانکه سید کاینات عیله الصلوة والسلم که عاقل ترین و عاشق ترین موجودات بود]، و نموده ای که عقل نَه قسمی است از اقسام موجودات بلکه عقل خود جمله موجودات است و وجود او راست، از آنکه به عقل بر همه اقسام وجود محیط توان شد و به هیچ قسم از اقسام موجودات بر عقل محیط نمی توان شد.

   اینست مجموع سوالات.

اما الجواب، بدان که در شبهات این سوالات ومقالات، بسیاری خلق از فضلاء و حکماء و علمای متقدم ومتاخر سرگردان بوده اند و هستند و هر اختلاف که در مسائل ِ اصولی افتاده است محل ِ اشکال همه از اینجا بوده است. و چون به حقیقت در جواب بیانی شافی افتد بسی مشکلات که به عمرهای دراز از حکمای اوائل در آن رنج برده اند و حل نتوانستند کرد حل افتد ((ان شاء الله وحده))،  ولکن نظری باید منصفانه که از رمص هوا و طبیعت پاک باشد و از رمد عناد و جدل و انکار و جحود و انفت و تقلید مبرا، تا باز بیند و انصاف دهد که غایت وقت درین معنی این تقریر و بیان در شرح کمال عقل و عشق و فرق میان هر دو دیگری را بوده است یا نه، و به حقیقت بباید دانست که به مجردِ  نظر ِعقل و دلائل عقلی این مشکلات را حل نتواند کرد، نظری  باید که بعد از نور ایمان موید باشد به تائید ِ خصوصیت ِ روح که [ نص کلام باری بدان مسطور است که] (( کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه.))،  و به تشریف ارائت (( سریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم)) از مکاشفات و مشاهدات ِ حضرتی مشرف باشد تا حقیقت ِ هر یک از عقل و عشق رابیان تواند کرد..."

 

   در همین ابتدا دیده می شود که نویسنده به وضوح اشاره کرده است که فقط به اتکاء ( مجرد) نظر ِعقل و دلائل عقلی نمی توان به این سئوالات پاسخ داد بلکه باید با نور ایمان و اعتقاد به خدا برای دست یابی به پاسخ حرکت کرد.

 

 

صفحه 46

" ...

   اما انسان در قبول ِفیض عقل قابل ترقی است  تا به تربیت ِ عقل هر یک از قوت به فعل آید و عقل هر یک شاید که به عقل ِ دیگری برسد و از وی در گذرد، پس کمالیتِ مراتب عقلی هم، انسان را تواند بود، که آلات پرورش آن از حواس ظاهر و قوای باطن و دیگر مدرکاتِ دلی و سرّی و روحانی به کمال دارد.

   اما آن نوع دوم در قابلیت ِ کمالیت که خاص انسان راست، قابلیتِ فیض ِ بی واسطه است که آن را نور الله می خوانیم و اگر چه انسان مطلقا ً مستعد ِ قبول ِ این فیض است اما سعادت ِ یافت ِ این فیض به هر انسانی نمی دهند، به خلاف ِ فیض ِ نور ِ عقل که مطلقا ً به هر انسانی اثری از آن فیض داده اند که بدان مستحق ِ خطاب ِ حق می شوند و در تربیت آن عقل به خود مستقل اند و در پرورش ِ آن محتاج پیغمبری نیستند، تا آن عقل به کمال رسانند، چنانکه فلاسفه و حکماء به استبداد ِ خویش و تعلیم ِ استادی ی جنس ِ خویش عقل را به نوعی کمال رساندند که مدرک ِ دقایق ِعلوم طبی و نجومی و منطقی و ریاضی و غیر آن شدند، و در علم الهی خوض کردند آنچه حّد عقل نبود، که آن نوع ادراک کنند، به خودی خود در آن شروع کردند ، لاجرم در شبهات و کفریات افتادند... "

 

صفحه 50

...

   پس خلایق در مرتبه خلافت و هو الذی جعلکم خلائف الارض سه طایفه آمدند.

   طایفه ای را که صفات حیوانی از بهیمی و سبعی و صفات شیطنت برصفاتِ ملکی روحانی غالب می آید، نور عقل ِ ایشان مغلوب ِ هوی و شهوت و طبیعت ِ حیوانی می گردد و روی به طلبِ استیفای لذات و شهواتِ جسمانی می آورند و حرص و حسد و حقد و عداوت و غضب و شهوت و کبر و بخل و دیگر صفات  ذمیمه حیوانی را پرورش می دهند،  به درکات سفلی می رسند (( ثم ردد ناه اسفل سافلین)) آنها که اصحاب مشامه بودند.

   و طایفه ای دیگر را که صفاتِ ملکی و روحانی بر صفاتِ حیوانی جسمانی غالب می آید هوی و شهوتِ ایشان مغلوب نور عقل می گردد تا در پرورش نور عقل و صفات ِ حمیده می کوشند و نفی اخلاق ِ  ذمیمه می کنند،  چه مصباح عقل را اخلاق حمیده چون روغن آمد و اخلاق ذمیمه چون آب.

   و این طایفه دو صنف آمدند، صنفی آنند که پرورش عقل و اخلاق هم به نظر عقل دهند، عقل ِ ایشان از ظلمت طبیعت و آفت ِ وهم و خیال صافی نباشد، هرچند به جهد تمام بکوشند، عقل را به کمالیت خود نتوانند رسانید. و از خلل شبهات و خیالات فاسد مصون نمانند چه یک سّر از اسرار شریعت آن است که در آن نوری تعبیه است که بردارنده ظلمتِ طبیعت است و زایل کننده آفت وهم و خیال. پس این صنف چون بی نور ِ شرع پرورش ِ عقل دهند اگر چه نوعی از صفا حاصل کنند که ادراکِ  بعضی معقولات توانند کرد، اما از ادراکِ امور اخروی  و تصدیق تعالی چون دیده عقل را بر نور ِ شرع استعمال فرمایند در تیه ظلالت، سرگردان و متحیر شوند.

   حد عقل  درین معنی آنست که اثباتِ  وجود باری جل جلاله کند، و اثبات صفاتِ کمال و سلبِ صفات نقصان از ذات او،  بدان مقدار معرفت نجات حاصل نیاید. واگر عقل را بی نور شرع در معرفت تکلیف کنند در آفتِ شبهات افتند، چنانکه فلاسفه افتادند، و انواع ضلالت ایشان را حاصل آمد به اختلافاتِ  بسیار که با یکدیگر کردند و جمله دعوی برهان عقلی کردند.

   اگر عقل را در آن میدان مجال ِ جولان بودی اختلاف حاصل نیامدی، چنانکه در معقولاتی که عقل را مجال است هیچ اختلاف نیست که طریق العقل واحد.

   و صنفی دیگر آنند، که پرورش ِ عقل به نظر ِ شرع و متابعت ِ انبیاء علیهم السلام و نور ایمان داده اند تا نور ِ شرع و نور ِ متابعت و نور ِ ایمان، نور ِ باصره ِ بصر ِ عقل ِ ایشان شده است، تا بدان نور هرکس به حسب ِ استعداد خویش و قابلیت ِ حصول ِ آن نور، مُدرک ِ حقائق ِ غیب و امور اخروی شده اند، اگر چه از پس حجب بسیار نگریسته اند، اما عقل ِ ایشان به دلالت ِ  نور ایمان از مُدرکات ِ غیبی تفرس ِ احوال ِ آخرت کرده است و مصدق آن بوده که: (( اتقوا فراسة المومن فانه ینظر بنور الله))

   این طایفه اصحاب میمنه اند. مشرب ِ ایشان از عالم اعمالست، معاد ِ ایشان درجات ِ جنات ِ نعیم باشد، معهذا این طایفه را به معرفت ِ ذات و صفات ِ خداوندی به حقیقت راه نیست که به آفت ِ حجب ِ صفات ِ روحانی نورانی هنوز گرفتارند که: (( ان الله تعالی سبعین الف حجاب من نور و ظلمة)).

   و جای دیگر فرمود که: (( حجابه النور لو کشفت لاحرقت سبحات وجهه ما انتهی الیه بصره من خلقه)).

   لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل با عقال را در میدان ِ تفکر در ذات ِ جل وجلا جولان ندهید که نه حد وی است. (( تفکروا فی آلاء الله و لا تتفکروا فی ذات الله)).

   پس این هر دو طایفه از اصحاب ِ  میمنه و اصحاب ِ مشامه را در خلافت مرتبه اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند. اما بواسطه، تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت ِ رحمت ِ حق است که از صفات ِ لطف است و دوزخ صورت ِ عذاب ِ حق است که از صفات قهر است،  وعقل را از ادراک این صفات از پس حجب و وسائط برخورداری داده اند و حدّ او و کمال ِ او تا اینجا بیش نیست که ساحل ِ بحر علم است،  و ورد ِ  وقت او برین ساحل (( ربّ زدنی علما ً)) است او را بلجّه دریای معرفت حقیقی راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن بقدم فنا توان کرد، و عقل عین بقاست و ضد فنا، پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میسر نگردد و این طایفه سیم اند که (( والسابقون السابقون اولئک المقربون)) نسب نامه ایشان است:

ایشان دارند دل من ایشان دارند                      ایشان که سر زلف پریشان دارند

   تار و پود جامه ایشان از پودی دیگر است لاجرم گردن همت ایشان را جز به کمند ِ جذبه عشق  بند نتوان کرد که از معدن ماورای کونین گوهر اوست.

   هشت بیت شعر...

   اشارت ِ (( والسابقون السابقون)) مگر در حق ایشان بر آن معنی است که در بدایت ِ فطرِ روح ایشان سابق ارواح بوده است، و پیش از آنکه به اشارت (( کن)) از مکمن علم الله به عالم ارواح آمده است به سعادتِ قبول ِ تشریفِ (( یحبهم)) مخصوص و مشرف بوده و در عالم ارواح به سعادتِ قبول رشاش انوار (( ان الله خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره فمن اصابه ذلک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل.)) از دیگران اختصاص ِ (( ان الذین سبقت لهم منا الحسنی)) یافته و چون به عالم قالب پیوست اگر چه روزکی چند، از برای پرورش قالب او را در مرتع حیوانی فرو گذاشته اما بدان باز نگذاشته،  ناگاه به کمندِ عنایت روی دل او را از کل آفرینش بگردانیده و سلسله محبت  یحبهم  به جنبانیده و به آب رأفت و رحمت تخم (( یحبونهم)) را در زمین دل پرورش داده و ندای لطف حق به  سر جان او رسیده چنانکه این ضعیف گوید:

   9 بیت شعر

   و آن طایفه را که به کمندِ جذبات ِ الوهیّت روی از مطالب بشریت و مقاصد نفسانی بگردانند و در سیر عبودیت به عالم ربوبیت رسانند و قابل فیض بی واسطه گردانند دو صنف اند:

   یکی آنهااند که در عالم ارواح درصفوفِ (( الارواح جنود مجندة)) در صف اول بوده اند قابل فیض الوهیت بی واسطه گشته و ایشان انبیاء اند علیهم السلام که در قبول ِ  نور هدایت اینجا مستقل اند.

   و صنف دوم ارواح اولیاست که آنجا قابل فیض حق بواسطه تتق ارواح انبیاء علیهم السلام بوده اند، اینجا نیز قابل فیض در دولت متابعت ایشان توانند بود اما چون بر طینت روحانیت ایشان خمیر مایه رشاش ِ ثمّ رشّ علیهم من نوره نهاده بودند چون به کمند جذبه روی از مزخرفات دنیاوی بگردانیدند هم بدان نور از پس چندین هزار تتق عزت جمال وحدت مشاهده کردند. چنانکه امیرالمومنین علی رضوان الله علیه فرمود: (( لا اعبد ربا ً لم اره )) مبادی عشق اینجا پیدا گردد.

اصل همه عاشقی زدیدار افتد               چون دیده بدید آنگهی کار افتد

   تخم عشق در بدایت حال اگر چه به تصرف ثمّ رشّ علیهم من نوره در زمین ارواح انداختند اما تا آبِ ((لا اعبد ربا لم اره))  بدان نرسید سبزه ((انی ذاهب الی ربی)) پیدا نیامد، بلکه تخم عشق در بدایت بی خودی بدستکاری (( یحبّهم )) در زمین (( یحبّونه )) انداختند و آب (( الست بربّکم)) بدو رسانیدند،  سبزه (( قالوا بلی)) پیدا آمد.

ما شیر و می عشق با هم خوردیم                   با عشق تو در طفولیت خو کردیم

نه نه غلطم چه جای اینست که ما                   با عشق تو در ازل بهم پروردیم

  اول که شرر ِ آتش عشق از قداحه (( فأحببت ان اعرف)) برخاست، هنوز نه عالم بود و نه آدم، حراقه سیاه روی (( خلق الخلق فی ظلمة)) می بایست تا قابل آن شرر گردد که (( فخلقت الخلق لاعرف)) چون در این عالم کبریت صدق طلب را که به حقیقت کبریت احمر است آتش افروز آن شرر می کنند، از کبریت صدق طلب که نتیجه (( یحبونه)) است شرر آن آتش که نتیجه (( یحبهم )) است مشتعل می شود، آن شعله را عشق خوانند، چون آن آتش شعله کشید هر چه در خانه وجود هیزم صفات جسمانی و روحانی است جمله فراسوختن می آید، اینجا عشق در عالم انسانی صفت ِ قیامت آشکارا کند.  چنانکه خواجه صلی الله علیه فرمود: (( من اشراط الساعة نار تخرج من قبل الیمن تطرد الناس الی محشرهم.)) زمین صفات بشری را مبدل کنند؛ (( یوم تبدل الارض غیر الارض)) آسمان صفات روحانی را در نوردند؛ (( یوم نطوی السماء کطی ّ السجل للکتب.))

   چنانکه مصدر ِ موجودات حضرت جلت بود مرجع همان حضرت باشد که: (( و ان الی ربک الرجعی.))

   به همان ترتیب که آمدند روند و باز از کارگاه قدرت به عالم روحانیت آیند و از آنروحانیت به جسمانیت به همان قدم باز گردانندش، (( کمابدأنا اول خلق نعیده.))

قد قامت القیامه کجا عشق داد بار                   بل عشق معتبر  زقیامت هزار بار

   چون آتش عشق در غلبات وقت بخانه پردازی وجود ِ صفات ِ بشریت برخاست در پناه نور شرع به هر قدمی که بر قانون متابعت که صورت فناست می زند نور کشش که فنا بخش حقیقی است از الطاف ربوبیت استقبال او می کند که: (( من تقرب الی شبرا ً تقربت الیه دراعا ً.))

   درین مقام رونده جز بزمام کشتی عشق و قدم ذکر و بدرقه متابعت نتواند رفت که: (( قل ان کنتم تحبون الله  فاتبعونی یحببکم الله.))

   عقل را اینجا مجال جولان نیست زیرا که عتبه عالم فناست و راه بر نیستی محض است و عقل را سیر در عالم بقاست و صفت آب دارد هر کجا رسد آبادانی پیدا کند و چون روی در نشیب دارد آبادانی دو عالم کند.

   اما عشق صفت آتش دارد و سیر او در عالم نیستی است هر کجا رسد و به هر چه رسد فنا بخشی (( لا تبقی و لاتذر)) پیدا کند و چون آتش عشق سیر بمرکز اثیر وحدانیت دارد اینجا عقل و عشق ضدّ ان لایجتمعان اند هر کجا شعله آتش عشق پرتو اندازد عقل فسرده طبع خانه پردازد.

( شعر)

   ضدّیت عقل و عشق اینجا محقق می شود که باز داند که، عقل قهرمان آبادانی دو عالم جسمانی و روحانی است، و عشق آتشی خرمن سوز و وجود برانداز این دو عالم است.

عقل شخصی است خواجگی آموز                                    عشق دردیست پادشاهی سوز

   پس به حقیقت عشق است که عاشق را بقدم نیستی به معشوق رساند؛  وعقل عاقل را به معقول بیش نرساند و اتفاق علماء و حکماء است که: حق تعالی معقول ِ عقل ِهیچ عاقل نیست. زیرا که (( لاتدر که الابصار ولایکنفه العقول و هو یدرک الابصار و یکنف العقول و لایحیطون بشی ء من علمه الا بما شاء و قداحاط بکل شی ء علما ً.))

...

صفحه 68

فصل

چون بر حقائق آن اسرار که شرح داده شد اندک وقوفی افتد عاقل صاحب بصیرت منصف را محقق شود که عقل درین بارگاه برکار کرده دیگریست چون دیگر عوامل و او را قسمی از اقسام موجودات شمرد و نگوید که عقل نه قسمی از اقسام موجودات بلکه همه موجودات است و از تمویهات و هذیانات و ترهات بی خبران سرگشته گم گشته محترز باشد و بخاطر عزیز خود خیالات و شبهات راه ندهد  که جمعی از ایشان گفتند به تلقین شیطان که عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدان باری تعالی خواستند (( تعالی الله عمّا یقول الظالمون علّوا ً کبیرا ً)) اول بدان که لفظ عقل از اسماء مشترکه است که بدین لفظ هر طایفه حقیقتی دیگر می خواهند، چنانکه بعضی از زنادقه فلاسفه لفظ عقل ایراد می کنند و بدان خداوند تعالی می خواهند کفری بدین صریحی که او را به نامی می خوانند که او و انبیاء او[علیهم السلام] ذات پاک او را جل جلاله بدان نام نخوانده اند این غایت ضلالت و بی تعظیمی باشد.

   و طایفه ای دیگر هم از فلاسفه لفظ عقل می گویند و بدان عقل کل می خواهند و می گویند معلول اول از علت اولی است. و طایفه ای دیگر عقل فعال می گویند: (( و هو الملک الاعظم المدبرلفلک المحیط.)) و بعضی عقل مستفاد می گویند و بعضی عقل انسانی می گویند و این آنست که بدان فکر می کنند و قیاس می کنند و تمیز بعضی چیزها از بعضی بدان می کنند و آن بر دو قسمت است:

   یکی عقل بالقوه چنانکه در اطفال هست هنوز کمال نیافته.

   و دوم عقل بالفعل چنانکه در عاقل کامل هست که از قوت به فعل آمده است و در حد این عقل گفته اند: (( العقل قوة دالة علی حقایق الاشیاء کلها.))

   و بعضی گفته اند: (( العقل عبارة عن مجموع علوم اذا وجد فی واحد یوجب کونه عاقلا ً.)) چون هر طایفه ای را از لفظ عقل حقیقتی دیگر مرادست و در آن مخطی اند و بعضی مصیب تا از خطای فلاسفه و حکماء را چندین مسئله کفر متفرع شده است.

   چون بناء این مسئله بر فساد بود فهم آن خطا افتاد جمله از قبیل (( بناء الفاسد علی الفاسد)) آمد.

   و چون ما را به براهین عقلی و نقلی و کشفی محقق است فساد اقاویل فاسد بعضی در اصطلاح لفظ عقل نه به محل خویش آن مقالات محالات را اعتباری نمی نهیم.

   و اما ما بدین عقل که ضد عشق می خوانیمش عقل انسانی می خواهیم که چون پرورش آن در انسان به کمال می رسد مدرک ماهیت اشیاء می شود و فلاسفه برین اتفاق دارند و ادراک به نزدیک ایشان عبارتست از حصول ماهیت معلوم در عالم و معقول در عاقل اگر چه درین خلافی کرده اند ولکن با این همه ایشان از حصول ماهیت معلوم در عالم و معقول در عاقل آن نمی خواهند که حقیقت آن ماهیت کماهی در نفس عالم آید که اگر چنین بودی چون کسی به زید یا به عمرو عالم شدی بایستی که زید و عمرو در نفس او حاصل آمدی و نه چنین است لکن عبارت ایشان از آنکه ماهیت معلوم در نفس عالم حاصل آید آنست که مثال آن و صورت آن در عقل داننده پدید آید چنانکه مردم در آینه نگرد صورت روی او در آینه پدید آید نه حقیقت وجود او.

   پس بدین مقدمات معلوم و محقق می شود که کمالیت عقل آنست که مدرک مثال ماهیت اشیاء لاکماهی نه مدرک حقیقت اشیاء شود کماهی، و چون عقل خواهد که مدرک حقیقت چیزی شود کماهی اگر آن چیز از عالم محسوس باشد که مادون عقل است عقل محتاج می شود به آلتی حسی در ادراک حقیقت آن محسوس. چنانکه مثلا ً اگر عقل خواهد که مدرک حقیقت ترنجی شود به ادراک عقل جز مدرک صفات معقول آن نتواند شد که او را چه طبع گرم و خشک یا سرد و تر و غیر آن، و چون خواهد که صفات محسوس بداند چون رنگ و بوی و طعم و نرمی و درشتی و خردی و بزرگی عقل عاجز ماند و محتاج آلت حواس شود در ادراک آن، و اگر گویند حواس آن ادراک هم  به قوت عقل می کند، گوئیم حیوانات عقل ندارند و این ادراک به حواس می کنند و اگر مسلم داریم که عقل را این قوت هست که ادراک این حقائق محسوس کند لکن چه لازم آید از ادراک او عالم معقول را که عالم اوست و ادراک محسوسات که مادون اوست و ادراک عالم الوهیت که مافوق اوست بلکه فلاسفه متفق اند که باری تعالی معقول عقل بشر نیست.

   پس اینجا روشن می شود که عقل قسمی از اقسام موجوداتست و آن سخن که به کل وجود او راست سخنی مموّه است از قول آنها که گفته اند: عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدین عقل ذات باری تعالی [جل جلاله] خواسته اند. کفری بدین صریحی و مودّی است این مسئله بدانکه ایشان گویند باری تعالی عالم لذاته است و بدین آن خواهند که نفی صفات کنند و دلیل ایشان آن شبهه است که گویند باری تعالی موجودی است مجرد یعنی جسم نیست و حال در جسم نیست و محل جسم نیست و وجود مجرد هم عقل باشد و هم عاقل و هم معقول و این سخن حجتی فاسد و سخنی باطل است در حق باری تعالی و حجت شبهت ایشان درین معنی آن است که: (( العلم بالشیء حضور ماهیة ذلک الشیء المعلوم.))

   [ پس چون علم اصول ماهیت معلوم] باشد در عالم، علم و عالم و معلوم هر سه یکی باشد این شبهت را باطل کرده ایم  بدان دلیل که اگر علم حضور ماهیت معلوم بودی در عالم، بایستی که از علم به زید و یا به حرارت یا به برودت نفس زید یا حرارت یا برودت در نفس عالم حاصل آمدی و نه چنین است و جوابی دیگر ازین اشکال گفته اند...

...

   اما بدانکه هرجا که نور عشق که شرر نار الهی است بیشتر بود نور عقل که قابل مشعل آن شرر است بیشتر که (( نور علی نور.))

   ولکن نه هرکجا نور عقل بیشتر یابی لازم آید که نور عشق باشد که بیشتر خلق آنند که نور عقل ایشان بی نور عشق است چنانکه فرمود: (( یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسه نار.))

   و حواله نور آن نار به مخصوصان مشیت کرد که: (( یهدی الله لنوره من یشاء)).

   پس نور عقل در جبلت هر شخص مرکوز آمد و نور عشق جز منظوران  نظر عنایت را نبود که: (( و من لم یجعل الله  له نورا ً فماله من نور)) این دولت به هر کسی نرسد

(شعر)

   هرچند انسان مطلق را استعداد قبول فیض عشق که شرر نار نور الهی است داده اند که: (( و حملها الانسان)) اما توفیق تربیت شجره زیتونه نفس انسانی به هرکس نمی دهند ( جمله عربی)

   و بعضی را که توفیق تربیت شجره نفس دادند نه هرکس را سعادت حصول ثمره زیتونه دهند که (( توتی اکلها کل حین بادن ربها))

   و بعضی را به ثمر کی رسانند نه هرکسی را دولت آن دهند که ثمره زیتونه او را در معصره مجاهدت و صدق و طلب اندازند تا روغن زیت و روحانیت او را از آلایش صفات نفسانی صافی کنند و در زجاجه دل به مرتبه صفای (( الزجاجة کانها کوکب درّی)) رسانند.

   و بعضی را که صفای زیت روحانیت کرامت کردند نه هرکس را سلطنت یافت نور الهی عشق دست دهد.

(شعر)

   مصباح وجود هرکس که بدان نور منور نیست او اگر چه خود رازنده می داند اما به حقیقت مرده است.

   زندگی حقیقی آنها راست که مصباح ایشان را بدان نور منور کرده اند که: (( جمله عربی)).

   سّر بعثت صدو بیست و اند هزار نقطه نبوت این حرف بود تا خلایق را از ظلمات خلقیت جسمانی و روحانی و مردگی طبیعت خلاص دهند و به نور و زندگی عالم حقیقت رسانند که: (( و یخرجهم من الظلمات الی النور)).

...

   از پرتو انوار نبوت و ولایت به حسب متابعت و موافقت هرکس را که بقدم ارادت و محبت به حوالی ایشان می گردد از آن نور تبشی و تابشی می رسد که: (( ان بورک من فی النار و من حولها)).

   و هرکه از دولت متابعت انبیاء و موافقت اولیاء محروم است و سعادت قبول دعوت و زندگی استماع کلام حق ندارد او به حقیقت مرده است که: (( انک لاتسمع الموتی))

   آنها که به روح حیوانی نه به روح انسانی زنده اند ایشان را به حقیقت زنده مشمر که آن زندگی مجازیست. صفت ایشان در دو جهان آنست که: (( لا یموت فیها و لا یحیی)) زندگان حقیقی آنها اند که به روح خاص حضرتی زنده اند که: (( کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه)).

 

 

 

   هم چنانکه از نوشته نجم الدین معلوم می شود ایشان تیغ حملات را بر فلاسفه کشانده است و بطور مشخص سخنانی را از ابن سینا نقل کرده است پس ضروری می نماید تا نظرات ابن سینا نیز آورده شود.

   البته این تنها نجم الدین نیست که در کتابش بدون ذکر نام ابن سینا را محکوم کرده و حملات پیشینیان بر علیه فلسفه و فلاسفه را به اوج میرساند بلکه دانته در کتاب کمدی الهی خود تمام فلاسفه را  بطور مستقیم نام برده و اسم ابن سینا را هم آورده و همه آنها را در جهنم قرار میدهد.

کمدی الهی، دوزخ، ترجمه شجاع الدین شفا، انتشارات امیرکبیر، چاپ یازدهم 1380

صفحه 133

   " و چون اندکی بالاتر نگریستم، استاد جمله دانایان را دیدم که در جمع فیلسوفان نشسته بود.

   همه دیده بدو دوخته بودند و مقام ارجمندش را پاس میداشتند: سقراط و افلاطون را دیدم که از دیگران بوی نزدیکتر بودند؛

   ذیمقراط را که وی دنیا در نظرش زاده تصادف است، و دیوجانس و آناکساغوراس و طالس و امپیدوکلس و ارقلیطوس و زنون را دیدم،

   و نیز آن شناسنده زبر دست خواص نباتات را – مقصودم سکوریده است – و (( ارفئو)) را و (( لینو)) را، و آن (( سنه کا)) را که عالم علم اخلاق بود،

   و اقلیدس هندسه دان را، و بطلمیوس و ابن سینا و جالینوس و ابن الرشد صاحب تفسیر بزرگ.

   نمیتوانم جمله آنها را که دیدم نام برم، زیرا درازی موضوع چنانم باختصار وا میدارد که غالیبا ً سخن حق مطلب را ادا نمی تواند کرد. "

در این مورد احتیاط شود زیرا نام صلاح الدین ایوبی هم هست و شفا نوشته اینها را بخاطر مسیحی نبودن به این مکان فرستاده اند.

 

حال اشاره به یک نکته الزامی بنظر میرسد.

   ظاهرا ً تعداد فلاسفه در ایران زیاد نبوده است بلکه بیشتر توجه اهل علم به طریقت و عرفان کشیده شده بود. این دسته در چنین مسیری سعی داشتند با تزکیه نفس خود را به جهانی  بهتر در این دنیا و آن دنیا برسانند.

   اهل طریقت تفاوتی اساسی با فلسفه دارند آنها به مسائل اصلی جامعه و کشور نمی پردازند بلکه بیشتر یا در واقع تمام نیرویشان صرف اصلاح یا تزکیه نفس فردی است یعنی هر فردی خودش را اصلاح بکند. در نتیجه آنجا هم که به مسائل اجتماعی و روابط میان انسانها می پردازند دیدشان محدود است. زیرا آنها بندرت وارد به مسائل سیاسی می پردازند و در مسائل حکومتی دخالت نمیکنند. شاید به همین دلیل کمتر مورد هجوم سلاطین بوده اند و کتب آنها نیز بیشتر تگثیر و پخش شده است.

   برعکس فلاسفه می بایست به مسائل سیاسی بعنوان رکن اصلی اداره کننده جامعه به پردازند. در نتیجه زمانی هم که وارد مقولات اجتماعی می شوند بیشتر به واقعیات نزدیک هستند حال چه طرف قدرت حاکم را بگیرند و چه نگیرند؛ بهر صورت ناگزیر از آن هستند که وجود یک قدرت حاکمه برای کنترل جامعه و نقش آن را در جامعه در نظر بگیرند. بهمین ترتیب زمانی هم که به هستی و بوجود آورنده هستی نگاه میکنند آن را نیز به عنوان نظم دهنده ای همانند سلطان یا شاه می بینند هر چند که بعد از اسلام این نظم دهنده هستی در مقامی بسیار فراتر از ذهن است.

 

   در جهان اسلام حتی فلاسفه نیز به میزان زیاد تحت تاثیر دین قرار داشته اند در نتیجه آنها نیز در مواردی به کلامیان نزدیک هستند. اهل طریقت در هنگام بحث در مسائل مختلف حتی زمانیکه سعی می کنند منطق و یک دید وسیع فلسفی را بکار بگیرند بواسطه اعتقادات عمیق مذهبی از مسیر فلسفه خارج و در نتیجه کاملا ً کلامی می شوند.

لیکن فلاسفه هر چند تاثیر پذیر از دین هستند ولی کاملا ً کلامی نمی شوند بلکه تنها در مواردی به کلامیان نزدیک می شوند و در مواردی هم با آنها در تقابل قرار میگیرند و در اینجاست که کلامیان به فلاسفه به دشمنی بر می خیزند. نمونه بارز آن امام محمد غزالی است که هرچند با شیوه فلاسفه در مباحث با فلاسفه و در رد فلسفه و فلاسفه پیش می آید ولی در بسیاری موارد از این شیوه دور می شود و با همان روش کلامی یعنی اساس و پایه قرار دادن دین و خدا و دستورات پیغمبر و امامان پیش می رود حتی اگر در مواردی این دستورات با عقل و منطق در تقابل قرار بگیرد. در چنین حالتی این استدلال و منطق نیست که باید در صدر قرار بپیرد بلکه آنها استدلال و منطق را بر مبنای اعتقادات خود تغییر و تطبیق میدهند.

 

   با این مقدمه به اینجا می رسیم که چرا نجم الدین بدون نام بردن از ابن سینا نکاتی از او را در کتاب عقل و عشق خود آورده و به سختی به ابن سینا و فلاسفه تاخته است. اما شاید دلیل نام نبردن از ابن سینا ترس اش از شخصیت برجسته و انکار ناپذیر ابن سینا بوده که با حمله به او کسی به نوشته اش توجهی نکند.

 

   ظاهرا ً فیلسوف بزرگ و ماقبل ابن سینا یعنی فارابی چیزی راجع به عشق ندارد. البته برای من گفتن چنین حرفی بصورت صد در صد امکان ندارد زیرا که نه تنها تمام حتب فارابی به پارسی ترجمه نشده بلکه عربی آنها را هم ندیده ام. اما ابنسینا مقدار اندکی راجع به عشق نوشته است که چون از زاویه فلسفی است و با دیدگاه خاص اهل طریقت فرق دارد نجم الدین آن را مطرح و بدان حمله کرده است.

   در این نوشتار نجم الدین به صراحت دیده می شود که اهل طریقت که تلاش دارد با تزکیه نفس خود را به خدا برسانند در برابر براهین منطقی- فلسفی - عقلی عکس العمل تند نشان می دهند.

 

یک نکته مه دیگر اینکه: اکثر نویسندگان یا علما یا دانشمندان کتب خود را به عربی نوشته اند و هنوز همه آنها به پارسی ترجمه نشده است. برای امثال نجم الدین خواندن کتاب های ابن سینا که به عربی بوده کاری سخت نبود ولی برای امثال من و حتی بالاتر غیر ممکن است که متنی در آن سطح را بتواند بخواند و بفهمد. در نتیجه باید صبر کرده و بکنم تااین مهم یعنی ترجمه این آثار توسط افرادی خبره صورت بگیرد.

   حال به اینجا رسیدیم که علی رغم اینکه تعداد کتب اهل طریقت آنهمه زیاد است و در مقابل کتب فلاسفه و دانشمندانی مانند فارابی، ابن سینا، ابوریحا نبیرونی ووو اندک هستند چرا دسته اول به سرعت ترجمه و تکثیر می شوند ولی هنوز کتب برجسته ایندسته دوم مخصوصا ً فارابی، ابن سینا و بیرونی که متن آنها دنیا را بخود مشغول کرده هنوز به پارسی ترجمه نشده اند. پاسخ ظاهرا ً همان ضدیت یا دشمنی با فلسفه و فلاسفه است که هنوز تا مغز استخوان جامعه فرو رفته است.

 

 

 

 

 

 

 

ابن سینا و عشق

ابن سینا یکی از بزرگترین دانشمندان است که در افغانستان کنونی بدنیا آمد و در ایران کنونی از دنیا رفت.

 کتاب ترجمه هفده رساله، مجموعه رسائل ابن سینا است که توسط افراد مختلف در سالهای متفاوتی ترجمه شده است و تحت عنوان فوق توسط انتشارات شرق با مقدمه و ویراستاری سید محمود طاهری چاپ اول آن در 1388 منتشر شده است. از این کتاب قسمت هائی آورده می شود.

 

اولین رساله در این کتاب رساله مبداء و معاد می باشد که طولانی ترین هاست و 76 موضوع را شامل می شود.

 

موضوع شماره 13 صفحه 70 کتاب

 

در بیان اینکه واجب عالی، هم معشوق و هم عاشق، و هم لذیذ است و ملتذ؛ و اینکه عبارت است از ادراک خیر ملائن و مناسب

هیچ جمال یا بهائی برتر از این نیست که ماهیتی، عقلیه محضه و خیریه صرفه باشد، و هم از یک از انحاء نقص، برکنار، و از همه جهت، یگانه و یکتا باشد.

   پس واجب تعالی، جمال صرف، و بهاء محض است؛ و هر اعتدالی از اوست؛ زیرا هر اعتدالی که در کثرتی پدید آید به ترکیب یا مزاج است، پس وحدتی در کثرت به حدوث می رسد.

   و جمال و بهاء هر چیز بدین است که چنان که آن را بایسته است چنان باشد. پس چگونه خواهد بود جمالی که در وجود واجب بدان گونه که بایسته واجب است باشد.

   و هرجمال و ملائمت و خیری که مورد ادراک واقع گردد، معشوق و محبوب و مایه خوشی و سروراست؛ چه، همه این امور، از ادراک ناشی می گردد و ادراک، یا حسی است، یا خیالی، یا وهمی، یا ظنی و یا عقلی.

   هر چه ادراک، وسیع تر و عمیق تر و تحقیقی تر باشد و چیزی که ادراک بدان تعلق یافته از لحاظ ذات، اجمل و اشرف باشد، قوه مدرکه، آن را بیشتر دوست دارد و زیادتر از آن لذت می برد و به آن خوشتر می گردد. پس واجب تعالی که در نهایت کمال و جمال و بهاء است و ذات خود را به همین وجه که در آخرین مراتب کمال و جمال و بهاء است به کامل ترین نحو از ادراک، تعقل می کند و هم عاقل و معقول را بدین گونه که هر دو یک حقیقت است تعقل می کند، پس بی گمان ذات او نسبت به ذات خویش، بزرگ ترین عاشق و معشوق و عظیم ترین لذت برنده و لذت دارنده است؛ چه، لذت، جز ادارک امری ملائم و مناسب، از آن جهت که ملائم است، چیزی دیگر نیست. پس لذت حسی، این است که امری ملائم، به احساس در آید و لذت عقلی، بدین گونه است که امری ملائم، مورد تعقل واقع گردد و هم چنین.

   پس واجب تعالی، بهترین ادراک کننده ای است با بهترین ادراکی، بهترین ادراک شده را؛ پس او بهترین لذت برنده است و خوش ترین لذت برده شده؛ به حدی که هیچ چیز را نتوان بدان قیاس کرد؛ و برای فهماندن این قسمت، جز همین الفاظ و اسامی، ما را کلماتی دیگر نیست و اگر کسی به کار بردن این گونه کلمات را نسبت به واجب تعالی نپسندد، کلماتی دیگر استعمال کند.

   و باید دانست که ادراک عقل، مر معقول را، قوی تر است از ادراک حس، مر محسوس را؛ چه، عقل امری باقی و کلی را تعقل و ادراک می کند و به آن متحد می گردد و عین آن می شود و آن را به کنه و باطن، در می یابد، نه به ظاهر، در صورتی که حس، نسبت به محسوس، چنین نیست.

    پس لذتی که ما را در تعقل امری ملائم باید، برتر است از لذتی که به هنگام احساس امری ملائم، پیش می آید، و هیچ نسبتی میان این دو لذت نیست؛ لیکن، گاهی چنان پیش می آید که قوه دراکه، به واسطه عوارضی، به آنچه باید از آن استلذاذ برد اسلتذاذ نمی برد، مانند اینکه بیمار به واسطه عارضه ناخوشی، از شیرینی بدش می اید و از آن لذت نمی برد. همچنین است حال ما هنگامی که در بدن هستیم؛ چه، در این حال، وقتی که برای قوه عقلیه ما کمال آن به فعلیت می رسد، ما آن خوشی و لذتی را که باید و شاید در خود نمی یابیم؛ و این برنامه برای خاطر عائق و مانع بودن تن، می باشد؛ و اگر ما از تن به دور بودیم و تنها می زیستیم، بی گمان از مشاهده ذات خودمان، که عالمی عقلی گردیده و موجودات حقیقیه و کمالات و جمالات و لذائذ حقیقی را تحت مطالعه و مشاهده خویش در آورده و بدانها چون معقولی به معقول، پیوسته و متصل گشته، چنان لذت و بهائی در خود می دیدیم که آن را نهایتی نمی بود و به زودی همه این معانی را توضیح خواهیم داد.

   و بدان که لذت و خوشی هر قوه، همان، حاصل شدن کمال آن قوه است برای آن قوه. پس برای قوه حس، محسوسات ملائم به آن؛ و برای خشم، انتقام؛ و برای امید، ظفر؛ و برای هر چیز، آنچه بدان چیز اختصاص دارد و برای نفس ناطقه این است که بالفعل عالمی عقلی گردد.

   پس واجب تعالی، معقول و معشوق و لذیذ و خوشایند است، خواه تعقل و تعشق و توجهی در کار باشد یا نه.

 

 

موضوع شماره 40 صفحه 129

 

در بیان اینکه محرک نخست، چگونه حرکت می دهد، و اینکه از راه شوق به اقتدا به امرش نه بر وجه کسب چیزی بالفعل که اشتیاق به آن است آن حرکت را انجام می دهد

   روا نیست که محرک نخست، فلک را چنان که قوه فاعله که به اراده محرک است حرکت دهد، چه، حال این قوه را از این پیش تر شناختیم. پس باید تحریک آن بر وجهی دیگر باشد. و چون قوه ای است نامتناهی، پس نمی شود خود آن به وجهی از وجوه، در تحریک متحرک گردد؛ وگرنه آن را به وجهی ماده ای خواهد بود پذیرای تغیر؛ و جسمانی خواهد بود. پس تحریک آن چنان است که معشوق، بی آنکه خود متحرک گردد، حرکت می دهد.

   پس آن قوه به ذات خود، خیر است و ازل است و معشوق است و کل از آن قوه، به ازلی بودن و بقاء ، به واسطه تشبه، نائل می گردد.

   باید برای اثبات این غرض، مقدمه و مبدئی دیگر قرار دهیم، پس می گوئیم:

   ثابت شد که حرکت فلک، حرکتی ارادی و حَیَوانی است و هر حرکتی که قسری نباشد ناگزیر به سوی امری و برای شوق به چیزی است؛  حتی حرکت طبیعی نیز چنین است؛ زیرا معشوق و مورد اشتیاق طبیعت، امری طبیعی است و آن کمالی است ذاتی برای جسم یا کمالی در صورت جسم و یا در (( أ َین)) و یا در (( وضع)) آن.

   و معشوق اراده، امری است ارادی، که: یا اراده مطلوبی حسی مانند لذت است؛ یا وهمی خیالی مانند غلبه است؛ یا ظنی و آن خیر مظنون است؛ و یا عقلی و آن خیری است حقیقی. و طالب لذت حسی، شهوت است؛ و خواهان غلبه، نیروی غضب؛ و جویای خیر مظنون؛ قوه ظن؛ و خواستار خیر حقیقی محض، عقل است.

   و این طلب به نام (( اختیار)) نامیده شده است. و شهوت و غضب، با گوهر و ذات جسمی که تغیر و انفعال ندارد، سازگار و ملائم نیست؛ چه، این گونه جسمی به حالی ناملایم نمی افتد، تا از آن، به حالی ملایم برگردد، تا لذت برد، یا از آنچه مورد خیالش شده انتقام جوید پس خشم آید. به علاوه هر حرکتی که به سوی لذایذی یا برای غلبه ای وقوع یابد متناهی است. ظن نیز ناملایم است؛ چه، بیشتر از ظنها همیشه و سرمدی، مظنون نمی ماند.

   پس باید مبداء این حرکت، اختیار یا اراده خیری حقیقی باشد. و این خیر از دو راه بیرون نیست: یا از اموری است که به وسیله حرکت، رسیدن بدان ممکن، و وصول به آن حاصل است، یا خیری است که رسیدن به گوهر آن به هیچ وجه ممکن نیست؛ بلکه امری مباین است، و نمی شود که این خیر از کمالات گوهر و ذات متحرک، باشد تا به واسطه حرکت، بدان نایل آید؛ چه، اگر چنین باشد، حرکت انقطاع می یابد.

   و هم جایز نیست حرکت برای انجام دادن کاری باشد که بدین وسیله کمالی به دست آید، چنان که ما چنین می کنیم: پس می بخشیم تا ستوده شویم و کارها را نیک انجام می دهیم تا ملکه فاضله در ما پدید آید یا نیکوکار گردیم. راز این امر این است که: معلول، کمال خود را از علت و فاعل به دست می آورد؛ پس محال است که برگردد گوهر فاعل و علت خویش را کامل سازد. چه، کمال معلول از کمال علت فاعله، اخس و پست تر است، و اخس نمی تواند به اشرف و اکمل، کمالی ببخشد. بلکه شاید اخس بتواند برای افضل و اشرف وسیله اش را آماده سازد تا افضل، خودش در بعضی چیزهای دیگر ایجاد و تاثیری کند.

   لیکن مدحی را که از دیگران ما می خواهیم و بدان میل می کنیم، آن کمالی مظنون است، نه حقیقی. و ملکه فاضله را که به وسیله کار تحصیل می کنیم علت و سبب آن، خودعمل نیست بلکه کار ما از رذیله که ضد آن است مانع می شود و ما را برای آن ملکه آماده می سازد. پس آن ملکه فاضله از ناحیه گوهری که تکمیل نفوس مردم به عهده اوست، و آن عقل فعال یا گوهری مانندآن است، پدید می آید.

   بنابراین حرارت معتدل، سبب برای وجود قوای نفسانی است لیکن نه چنان که سبب ایجاد کننده باشد، بلکه سببی است که ماده را آماده می سازد. وسخن ما در سبب ایجاد کننده است.

   بالجمله؛ هرگاه فعل، چنین است که آماده می سازد تا کمالی را که حرکت به هنگام حصول آن کمال، به پایان می رسد و انتها می یابد ایجاد نماید، پس باید چیزی که به واسطه حرکت، مطلوب است، چیزی قائم به خود باشد، و چنان نباشد که نیل به خود آن حصول یابد. و هرچیز که شأنش این باشد، عقل طالب این است که به قدر امکان بدان تشبه یابد. و تشبه به آن، تعقل ذات است و دوست داشتن بقای ابدی است به کامل ترین وجهی که برای گوهر شیئی است.

   پس آنچه ممکن باشد که آخرین کمالش در نخستین مرحله به حصول آید، تشبه وی به آن به واسطه ثبات و دوام، کامل و تمام می گردد، و آنچه ممکن نباشد که در آغاز کار، آخرین کمالش برایش حاصل شود، تشبه آن به واسطه حرکت، به تمام می آید.

   و تحقیق مطالب این است که: جرم آسمانی و فلک به واسطه تعقل اول تعالی برای قوه ای نامتناهی، استعداد و استمداد دارد، و پیوسته از نور و نیروی اول تعالی، بر آن ریزش و افاضه می شود. پس برای خود جرم آسمانی، قوه نامتناهی نیست، بلکه برای معقولی است که نور و نیرویش بر آن سانح و فائض است. وجرم آسمانی را به حسب گوهر و ذات، ناتمامی نیست، بلکه آخرین کمال خود را واجد است، زیرا در مقام ذات و گوهرش چیزی که نسبت به آن، در مرحله قوه و استعداد باشد باقی نیست. همچنین از لحاظ کم و کیف، دارای آخرین کمال مخصوص خویش است و جز در (( وضع)) و (( اَین))، کمالی مورد انتظار و حالی مقرون به قوه و استعداد برایش نیست زیرا نسبت به گوهر ذاتش وضعی از وضعی و اَینی از اَینی دیگر، اولی و بهتر نیست. چه، جزئی از اجزای مدار فلکی یا ستاره ای، از جزئی دیگر آن به تلاقی، ا َولی نیست. پس هروقت در جزئی بالفعل باشد در جزئی دیگر بالقوه می باشد.

   پس برای گوهر فلک از راه (( ا َین)) و (( وضع))، حالی بالقوه است و تشبه به خیر اقصی موجب می گردد که همیشه بر کامل تر کمالی که شیئی را هست باقی بماند. و این کار برای جرم آسمانی به عدد و شماره امکان پذیر نبود، پس به وسیله نوع و تعاقب، آن را حفظ کرده است. پس حرکت، آنچه را از این کمال، ممکن بوده نگهداری کرده، و مبداء حرکت، همان شوق به شبیه شده به خیر اقصی است در باقی بودن بر کمال اکمل به حسب امکان. و مبداء این شوق همان تعقل خیر اقصی و کمالات اوست.

   پس بدین روش است که علت نخست، جرم آسمانی فلک را حرکت می دهد.

   اکنون بر تو روشن شد که فیلسوف ( ارسطو) وقتی گفته است: فلک به طبع خود؛ متحرک است، از این گفته چه خواسته، و وقتی گفته است: فلک به قوه ای نا متناهی، متحرک، و تحریک اش از قبیل تحریک معشوق است، چه مقصود داشته است. و معلوم گردید که در گفته های او اختلاف و تناقضی نیست.

 

 

 موضوع شماره 41 صفحه 133

 

در بیان اینکه هر فلک جزئی را، نخست پیش از خودش محرکی است مفارق، که آن را از راه اینکه معشوق است حرکت می دهد؛ و اینکه محرک نخست برای همه، مبداء تمام آنهاست.

   تو میدانی که گوهر محرک نخست و خیر معشوق، بیش از یکی نیست. و امکان ندارد که محرک نخست که برای جمله آسمان است از یکی بیشتر باشد، گرچه به عقیده فیلسوف و اسکندر و ثامسطیوس و دیگر دانشمندان مشائی، برای هر یک از کره های آسمانی، محرک قریب و معشوقی مخصوص وجود دارد.

   فیلسوف و این شاگردان و پیروان او تنها از محرک کل، کثرت را نفی می کنند، و برای محرک های مفارق و غیر مفارق که به یکان یکان از کرات اختصاص دارد، کثرت را اثبات می کنند.

   پس نخستین این مفارقات خاصه را، برای نخستین کره ای که به عقیده دانشمندان پیش از بطلمیوس، کره ستارگان ثابت است ( کره ثوابت) و به عقیده او و پیروانش کره ای بی ستاره، و بیرون از کره ثوابت و محیط  بر آن است محرک قرار می دهند و پس از آن که برای کره ای که به حسب اختلاف دو عقیده یاد شده بعد از کره نخست است، محرکی مفارق قرار می دهند، و براین روش برای کرات بعد. پس به عقیده آنان برای همه کرات به طور کلی یک محرک است و پس از آن برای هر یک از آنها محرکی مخصوص به آن است.

   و فیلسوف ( ارسطو) عدد کرات متحرک را به همان اندازه که در زمان او معلوم بود فرض می کند، آن گاه عدد مبادی مفارقه را، تابع عدد کرات قرار می دهد. و اسکندر در رساله خود که در باره مبادی کل، نوشته با صراحت می گوید: همانا مجموع افلاک را یک محرک است، و روا نیست که از یکی بیشتر باشد. گرچه هر یک از کرات را محرک و معشوقی است مخصوص بدان.

   و ثامسطیوس با صراحت می گوید: حق و درست این است که هر فلکی را برای حرکت خاصه اش، مبدئی است موجود در خود آن فلک، و مبدئی دیگر برای حرکت خاصه اش، که مفارق و از قبیل معشوق است.

   قیاس هم همین را ایجاب می کند. چه، از صناعت مجسطی، به صحت پیوسته که: حرکات آسمانی افلاک، بسیار و از حیث جهت و هم تندی و کندی، به اختلاف است. پس باید هر حرکتی را محرکی، جز محرک آن دیگر و معشوقی غیر از آن چه که برای آن دیگر است باشد. وگرنه در جهات و هم در تندی و کندی اختلافی پدید نمی آید.

   و پیش از این بیان کرده ایم که: این معشوق ها خیر محض، و از ماده برکنار و مفارق است. و چون همه کرات و حرکات، در شوق به مبدأ نخست به هم شبیه و در این موضوع شریک هستند پس در دوام حرکت و هم در مستدیر بودن آن یکسانند و با هم اشتراک دارند.

 

 

موضوع شماره 43 صفحه 140

 

در بیان اینکه معشوقات یاد شده، نه جسم است و نه نفوس جسمانی

   در اینجا مطلبی باقی مانده که باید بیان کنیم و آن این است که: ممکن است توهم شود که معشوق های مختلف، اجسامی باشد، نه عقولی مفارق، بدین گونه که فی المثل جسم فرومایه تر، خود را به جسم شریف تر و قدیم تر مانند سازد.

   پس می گوئیم: این مطلب محال است، زیرا تشبه به جسمی، ایجاب می کند که حرکت و جهت حرکت و غایت حرکت، همه مانند آن باشد، و قصور مرتبه جسمی از جسمی دیگر اگر چیزی را موجب باشد، همانا ضعف در مقدار کار است، نه مخالفت در طرز کار، به طوری که یکی بدین جهت و آن یک به جهتی دیگر حرکت کند.

   و نمی توان گفت این مخالفت در کار را طبیعت آن جسم، سبب و علت است، مثل اینکه جسم با حرکت از (( الف)) به سوی (( ب)) سازگار باشد و آن را خواستار و با حرکت از ((ب)) به سوی (( ا)) ناسازگار باشد، زیرا این محال است، چه، جسم از حیث اینکه جسم است این را ایجاب نمی کند و طبیعت هم از این حیث که طبیعت جسم است. پس مکانی طبیعی را برای جسم خواستار است، نه وضعی مخصوص را؛ چه، اگر طبیعت جسم، وضعی مخصوص را بخواهد، انتقال از آن وضع، بر سبیل قسر خواهد بود و در این صورت، قسر در حرکت فلک، مداخله خواهد داشت. از این گذشته وجود هر جزئی از اجزاء فلک بر هر نسبتی، به حسب طبیعت فلک، قابل احتمال است. پس واجب نیست که هرگاه جزئی، از جهتی زایل گردد، به حسب طبع روا باشد و از جهتی دیگر ناروا، مگر اینکه در اینجا طبیعتی باشد که اگر عایقی نسبت به جهت خودش به هم رسد حرکت را بدان جهت دیگر انجام دهد. و همانا گفته ایم که: مبداء این حرکت، طبیعت نیست و هم در اینجا طبیعتی که وضعی خاص و معین را ایجاب کند نیست. پس در گوهر فلک طبیعتی نیست که از تحریک نفس به جهات مختلف جلوگیر باشد؛ و خود نفس هم چنین نیست که طبع آن بدین گونه باشد که ناگزیر این جهت را اراده کند نه جز آن را، مگر اینکه در حرکت، غرضی باشد مختص به این جهت. زیرا اراده، تابع غرض است، و غرض تابع اراده نیست. پس اگر چنین باشد، سبب مخالفت، غرض خواهد بود.

   بنابراین نه از جهت جسمیت و نه از جهت طبیعت و نه از جهت نفس، جز اختلاف غرض، مانعی نیست. و قسر از همه دورتر است. پس اگر غرض، تشبه به اول و بعد از آن به جسمی آسمانی باشد، حرکت از نوع حرکت همان جسم خواهد بود، نه اینکه با آن مخالف یا تندتر باشد.

   و حال بدین منوال است اگر غرض محرک این فلک، مانند شدن به محرک آن فلک باشد.

   پس باقی ماند که غرض هر فلکی، تشبه به چیزی  باشد جز گوهرهای افلاک و مواد و نفوس آنها، و محال است که غرض، تشبه به عنصریات و موالید آنها باشد، و جز اینها اجسام و نفوس نیست. پس باقی ماند که هر فلکی را به جوهری عقلی و مفارق که به آن فلک اختصاص دارد، شوق تشبه باشد. وعلت نخست و مبداء کل، به طور اشتراک، مورد عشق و علاقه همه افلاک است.

   این است معنای گفته قدما که: افلاک رایک محرک و یک معشوق است و هرفلکی را محرکی است خاص، و معشوقی است مختص به خود.

   پس هر فلکی را نفسی محرک است، که خیر را تعقل می کند، و آن فلک را به سبب جسم، تخیلی است؛ یعنی بدان وسیله، جزئیات را تصور و اراده می کند، و تعقلی که نسبت به مبداء کل تعالی شانه دارد. و هم تعقلی که از مبداء نزدیک  و مخصوص به خود می کند، مبداء شوق به حرکت است. و برای هر فلکی عقلی است مفارق، که آن عقل نسبت به نفس آن فلک، همان نسبت را دارد که عقل فعال به نفوس ما دارد. و آن عقل مفارق، نمونه و مثالی است کلی، وعقلی برای نوع فعل آن فلک، که در فعل خود بدان تشبه می جوید.

   پس شماره عقول مفارق، پس از مبداء نخست شأنه، به شماره عدد حرکات افلاک است. پس اگر از افلاک متحیره، نیروئی باشد که از خود آن ستاره بر آن افاضه گردد، دور نباشد که عدد مفارقات، به عدد ستارگان آن افلاک باشد نه به شماره کرات.

   و عدد عقول به عقیده متاخرین، پس از اول، ده عقل است: نخست عقلی است که خود بی حرکت است و کره محیط ( فلک الافلاک) را حرکت می دهد. بعد از آن عقلی است مانند عقل نخست که کره ثوابت را حرکت می دهد، پس از آن عقلی است دیگر برای کره زحل، و بدین روش تا برسد به عقلی که نفوس ما به واسطه اوافاضه می گردد، و آن عقل عالم ارضی است که ما او را به نام (( عقل فعال)) می نامیم.

   و اگر چنین نباشد، بلکه هر کره متحرکی را به اعتبار حرکت خودش حکمی باشد این مفارقات را عدد بیشتر خواهد بود، و به مذهب فیلسوف ( معلم اول) نزدیک به پنجاه  بالاتر خواهد رسید که آخر همه آنها عقل فعال است و برای هر حرکتی عقلی است مفارق. پس باید حرکات احصاء گردد.

   اما بنابر رأی بطلمیوس که هر کره تدویری، کره حامل خود را خرق می کند؛ پس ستاره، در آنجا که به عقیده او کره تدویر دارد، آن را خرق می کند، یا خود ستاره در آنجا که مانند خورشید فلکی تدویر، به عقیده بطلمیوس، برایش فرض نشده این کار را می کند. اما بنا به رأی  فیلسوف، هر ستاره ای را فلکی است مخصوص، که به حرکت فلک حرکت می کند بی اینکه فلک، ستاره اش را خرق کند؛ بلکه ستاره اش را در آن ثابت است، و فلک آن را جا به جا می کند، و فلک تدویر، به دور خود می چرخد. پس ستاره ای را که در آن فلک، ثابت است با خود می چرخاند و فلک تدویر، خود انتقال نمی یابد بلکه حامل فلک تدویر منتقل می گردد. و این مدهب نه ضعف است و نه هیئت آن را ابطال می کند، گرچه عدد حرکات به حسب این مذهب زیاد می شود.

   پس هرگاه عدد و حرکات به حسب هر دو مذهب احصاء شود، عدد عقول مفارق به عدد آنهاست. و بنا به مذهب نخست ( مذهب بطلمیوس) عدد عقول مفارق از این عدد بسیار کمتر است.

   و مذهب فیلسوف، به قیاس نزدیک تر است. لیکن نسبت به ثوابت، شبهه بزرگ باقی است و دور نیست که شبهه منحل باشد.

   لیکن در اینجا برای دوری از درازی سخن به بیان آن نمی پردازیم.

 

اکنون به جائی رسیدیم که رساله کامل ابن سینا در عشق ترجمه ضیاء الدین درّی  را نقل قول کنیم.

 

 

صفحه 401

 

رساله ششم عشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

چنین فرماید رئیس فلاسفه اسلام، شیخ الرئیس حسین بن عبدالله بن سینا در جواب سوال ابو عبدالله فقیه معصومی:

   این رساله ای که بنا به خواهش تو در بیان ماهیت عشق نوشته ام، مشتمل است بر هفت فصل:

اول: در بیان سریان عشق در هر یک از موجودات.

دوم: در بیان وجود عشق در جواهر بسیط غیر حَیّه.

سوم: در بیان وجود عشق در موجوداتی که صاحب قوه تغذیه اند از جهت همین قوه.

چهارم: در بیان وجود عشق در جواهر حیوانی از جهت قوای حیوانیه.

پنجم: در بیان عشق ظرفا و صاحبان ذوق سلیم نسبت به صور حسنه و وجوه مستحسنه.

ششم: در بیان وجود عشق در نفوس الهیه.

هفتم: در خاتمه این فصول ششگانه.

 

 

فصل اول

 

در بیان سریان قوه عشق در تمام موجودات

   ما پیش از اینکه وارد در طلب شویم ناچاریم از ذکر دو مقدمه مختصر: 

   مقدمه اول: آن است که جمیع حکما و فلاسفه متفق و معتقدند که هر یک از افراد ممکنات دارای دو جنبه می باشند به مفاد: (( کل ممکن زوج ترکیبی)) که یکی جنبه وجود اوست و دیگری ماهیت.

   مقدمه دوم: آن است که وجود منبع خیرات و سرچشمه کمالات است و لکن ماهیت، منشأ شرور و نقصان.

   پس هر یک از ممکنات به واسطه جنبه وجودی که در اوست همیشه شائق به کمالات و مشتاق به خیرات می باشند و برحسب فطرت و ذات، از شرور و نقصان که لازمه جنبه ماهیت و هیولاست متنفر و گریزانند. همین اشتیاق ذاتی و ذوق فطری و جِبِلی که سبب بقاء وجود آنهاست ما آن را عشق می نامیم.

   اکنون که این دو مقدمه معلوم شد می گوییم: به طور کلی تمام موجودات عالم وجود از ذره تا دره و از عقل تا هیولا از سه قسم خارج نتواند بود:

   یکی: آن موجودی است که بر حسب کمال داتی بر جمیع موجودات فائق می باشد جامع است کلیه خیرات و برکات را.

   دوم: آن است که در نهایت نقص و در غایت فقر و منع و شرور است.

   سوم: حد وسط میان این دو یعنی نه دارای رتبه عالی و مرتبه متعالی در کمال می باشد و نه آنکه بالغ در نقص و منتهای در فقر است.

   قسم دوم که نقصان، لازمه ذات اوست گرچه بر حسب تقسیم اولی در عداد موجودات شمرده می شود و لکن اطلاق اسم وجود بر او بر سبیل مجاز است نه حقیقت. بنابراین موجودات حقیقی که بتوانیم نام موجود بر آنها بگذاریم دو قسم می باشد:

   اول: آن که در نهایت کمال و جامع جمیع خیرات است.

   دوم: آن که صاحب دو جنبه و دارای دو قوه است که آن وجود است و دیگری ماهیت. نظر به مقدمه دوم که گفتیم: کلیه موجودات از حیث وجودی همیشه شائق به سوی کمالات و مشتاق به خیرات می باشند و از نقص و فقر که لازمه جنبه دوم ماهیت و هیولی است متنفر و گریزانند، حکمت بالغه الهی چنان اقتضا نمود که این عشق غریزی و شوق فطری در نهاد تمام موجودات عالم امکان به ودیعه نهاده شود تا بتوانند خود را از نقصان به کمال برسانند و ازشرور بپرهیزند و به جانب خیرات بگرایند. اکنون ثابت و محقق گردید که وجود این عشق در سرشت جمیع موجودات، مخمر و غیر مفارق است؛ چه، اگر مفارق باشد و لازمه ذات آنها نباشد، لازم می آید که به عشق دیگری محتاج شوند تا بتوانند آن عشق کلی را محافظت کنند، و یا آن که قادر بر تحصیل آن باشند. در این صورت یکی از این دو عشق، وجودش عاطل خواهد بود، و حال آن که تعطیل در وجود، به حکم شرع و عقل هر دو جایز نیست. علاوه بر این، خارج از عشق کلی، عشق نیست هر چه هست از پرتو جمال اوست. ما در اول مقدمه دوم بیان کردیم که وجود، منبع خیرات و سرچشمه کمالات است.

   اکنون، می گوییم: آن موجود عالی که مدبر کل است، معشوق تمام موجودات هم می باشد؛ زیرا بر حسب ذات، خیر محض و وجود صرف است. آنچه را نفوس خیر است. چه، اگر خیریت فی حد ذاته، معشوق نبود محل توبه هِمَم عالیه واقع نمی گردید. پس هر مقدار خیریت زیاده شود، استحقاق معشوقیتش بیشتر می گردد، و آن موجود منزه از نقائص و مبرای از عیوب، همان طوری که در نهایت ِ خیر است باید در نهایت ِ معشوقیت و عاشقیت هم باشد. اینجاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. و چون آن وجود مقدس، همیشه اوقات، مدرک ذات خود و متوجه به کمال ذاتی خود است باید عشق او بالاترین و کامل ترین عشق ها باشد. و نیز در مقام خود ثابت و محقق شده است: همان طوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست همان طور امتیازی هم میان صفاتش نیست؛ و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست پس عشق، صریح وجود و ذات اوست. حال ثابت گردید که موجودات، یا وجودشان به واسطه آن عشفی است که در آنها به ودیعه نهاده شده است و یا آن که وجودشان با عشق، یکی است و دوئیتی در میانه نیست. اول، سلسله ممکنات است. دوم وجود مقدس حق تعالی جل شأنه.

 

فصل دوم

 

در بیان وجود عشق در بسایط غیر حیّه

   موجودات بسیطه ای که دارای حیات نیستند بر سه قسم می باشند:

   اول: هیولای حقیقی.

   دوم: آن صورتی که به تنهائی قائم به ذات نیست.

   سوم: اعراض؛ و فرق میان اعراض و صورت آن است که: صورت، مقوم جواهر و جزء جواهر قائم به ذات است، به خلاف اعراض. به همین ملاحظه است که حکماء ِ اوائل آن را از جمله جواهر محسوب داشته اند و به واسطه امتناع وجودش به تنهائی، از نام جوهریت محروم نفرموده اند.

   گرچه جوهر هیولا هم بدین روش است؛ ولکن مزیت صورت بر هیولا از جهت جوهریت آن است که هر زمان صورت یافت شود، جوهری به واسطه وجود او جوهر بالفعل می شود. از این جهت است که گفته اند: صورت، یک نوع جوهر بالفعل است و اما هیولا جوهریت در او بالقوه است زیرا که از او جوهر بالفعل موجود نمی شود.

   حال که حقیقت صورت آشکار شد دانسته می شود که اطلاق این حقیقت بر اعراض جایز نیست؛ زیرا که اعراض نه مقوم جوهرند و نه در عداد جواهر محسوب می شوند. اکنون می خواهیم ثابت کنیم که هیچ یک از این جواهر بسیط غیر حیه، از عشق خالی نیستند؛ بلکه همیشه اوقات هم آغوش آن می باشند. همین مقارنت و دارا بودن عشق فطری، سبب بقاء وجود آنهاست.

   اما هیولا، نظر به آن حرص و آزی که نسبت به صورت دارد، همیشه اوقات مقارن و ملازم با اوست، و اگر وقتی مفارقت و جدائی میان او و صورت دست دهد از ترس نیستی فورا ً به صورت دیگر متمسک و متشبث می گردد؛ و هیولا چون زن زشت صورت قبیح المنظری است که هرگاه بخواهند حجاب آن را برطرف نمایند از خوف آن زشتی صورتش نمایان نشود با آستین روی خود را می پوشاند تا قبح منظرش نمایان نشود. آن عشق فطری هیولا همین است.

   و اما عشق غریزی صورت، از دو وجه ثابت می شود: یکی آن است که همیشه اوقات ملازم با موضوع و مقارن با اوست و هیچ وقت انفکاک و جدائی برای آن نیست. دوم؛ ملازم بودن کمالات و مواضع طبیعی خود را اگر در مکان اصلی برقرار باشد؛ و اشتیاق طلب کردن مکان، اگر به عنف و قهر از آن خارج شود؛ مثال کلیه صور اجسام بسیط و مرکبه.

   و اما وجود عشق در اعراض هم به واسطه همان ملازم و مقارن بودن با موضوع است؛ چه، اگر موضوعی نباشد اصلا ً عرض وجود خارجی ندارد. پس معلوم شد که هیچ یک از بسائط ، از عشق غریزی فطری خالی نیستند.

 

 

فصل سوم

 

در بیان وجود عشق در نفوس و صور نباتات

   همچنان که نفوس نباتیه بر حسب قوا منقسم به سه قسم می شوند که: قوه تغذیه و تنمیه و تولید مثل باشد، همان طور آن عشقی که مختص به قوای نباتی است هم بر سه قسم است:

   یکی: عشق مختص به قوه مُغذیه که سبب و مبدأ شوق اوست برای غذا در موقع احتیاج، و بقاء آن عشق در وجود مغتذی پس از استحاله غذا به طبیعت.

   دوم: عشقی که مختص به قوه نمو است، که منشأ اشتیاق است برای تحصیل کردن زیادی در اقطار سه گانه طول و عرض و عمق، به طوری که متناسب با وجود مغتذی است.

   سوم: عشقی که اختصاص به قوه مولده دارد، که این هم مبدأ شوق اوست به جهت پدید آوردن موجودی شبیه به خود. مسلم است که هرگاه این قوا پدید آمدند آن عشق هم ملازم با طبایع آنهاست. پس عشق نباتات بر حسب طبیعت و فطرت ثابت شد.

 

 

فصل چهارم

 

در بیان عشق نفوس حیوانی

   محل تردید و قابل تامل نیست که هر یک از قوا و نفوس حیوانی، اختصاص داده شده اند به یک نوع عملی که مشوق آنها برای انجام آن کار، همان عشق غریزی است؛ چه، اگر این عشق نباشد لازم آید که وجود آن قوا در ابدان حیوانات، از جمله امورات مهمل و موجودات معطل باشند؛ و حال آن که مشاهده می کنیم که حیوانات یک نوع انزجار و تنفر طبیعی دارند نسبت به آن چیزهایی که موافق طبیعت آنها نیست و اشتیاق و میل دارند به طرف آنچه که مایل و طالب هستند. مسلم است که منشأ اینها همان عشق غریزی و ذوق جبلی است. این عشق غریزی که بیان کردیم در هر یک از قوای خارجی و باطنی حیوانات به خوبی ظاهر و هویدا است: اما در حواس خارجی، همان الفت گرفتن حیوانات است به بعضی از محسوسات و کراهت داشتن از بعضی دیگر؛ زیرا اگر نبود این عشق باید کلیه محسوسات در نظر آنها یکسان باشد، و از چیزهایی که مضر به حال آنهاست احتراز نکنند؛ در اینصورت لازم می آید که قوای حسی، ضایع و معطل باشند، و حال آن که ما می بینیم که چنین نیست.

   و اما در حواس باطنی؛ آن آسودگی خاطری که دست می دهد برای حیوانات در موقع بودن مشتهیات، و اشتیاقی که پدید می آید در صورت فقدان آنها، همان عشق است که منشأ آن تخیلات منبعث از نفوس حیوانی است. و اما اثبات عشق در قوه غضبی همان اشتیاق انتقام و غلبه بر خصم و فرار از ذلت و مغلوبیت است.

   و اما اثبات عشق در قوه شهوانی؛ محتاجیم از ذکر مقدمه ای که برای فصول بعد هم بی فادیه نیست، و آن مقدمه آن است که می گوئیم: عشق اولا ً به دو شعبه منقسم می شود:

   یکی: عشق طبیعی که حامل آن تا به مقصود حقیقی خود نرسد آرام نمی گیرد و آسوده نمی شود؛ مثال سنگ که بخواهد از بالا هبوط نماید و به موضعی طبیعی خود برسد، و اگر مابین مسافت هم برای او مانعی رخ دهد می کوشد که آن مانع را بر طرف کند تا به مکان اصلی برسد و ساکن گردد؛ و باز مثال قوه مغذیه و همچنین باقی قوای نباتیه که همیشه کار آنها طلب کردن غذا و جذب نمودن بر بدن است مگر آنکه مانعی پدید آید و آنها را از شغل و عم خود باز دارد.

   دوم: عشق اختیاری که حامل آن گاهی از اوقات از آن اِعراض نماید و دوری جوید؛ و آن زمانی است که احساس ضرری کرده باشد؛ مثال بهائم؛ چنانچه سبعی را مشاهده کنند از خوردن طعام که نهایت آرزوی آنهاست، صرف نظر می کنند، زیرا که می دانند منافع فرار که سبب بقاء وجود آنهاست، به مراتب رجحان و مزیت دارد از خوردن طعام که خوف جان در اوست. و گاهی ممکن است که یک معشوق دارای دو عاشق باشد: یکی طبیعی و دیگری اختیاری؛ همچون تولید مثل که  صاحب دو عاشق است یکی قوه مولده نباتی که طبیعی است دیگری قوه شهوانی حیوانی که اختیاری است.

   اکنون که این مقدمه معلوم شد می گوییم: چیزی که نزد عوام مشهور و قابل انکار نیست قوه شهویه حیوانی است، و معشوق این قوه در عموم حیوانات سوای انسان همان معشوق قوه نباتی است، غیر از آنکه افعال صادر از قوه حیوانی، به نحو اعلا و اشرف و اتم و از روی اختیار است، و لیکن افعال قوه نباتی صدورش اختیاری نیست بلکه از روی طبیعت است نه اراده. وچون بعضی از حیوانات برای ابراز این عشق ارادی، از قوای حسی هم استعانت و کمک می طلبند، عوام تصور می کنند که این عشق، مختص به قوای حسی است و حال آن که در واقع منشأش قوه شهویه است. نهایت، قوه حسی نیز به منزله واسطه و رابطه است، نه آن که کار اوست به تنهائی. نیز ممکن است گاهی از اوقات میان قوه شهوانی بهیمی و قوه نباتی، توافق نظر حاصل شود و در غایت مطلوب و رسیدن به معشوق که بدون قصد و اختیار است با هم مشارک باشند هر چند در ابتدای شروع، به واسطه اراده و عدم اراده، مخالفند؛ مثلا ً تولید مثل که حیوان غیر ناطق به سبب آن عشق غریزی که در نهاد او مخمر است از روی اختیار به طرف مطلوب خود حرکت می کند، لیکن غایت آن حرکت، مقصود بالذات او نیست، به جهت آن که حیوان غیر ناطق، به واسطه انحطاط رتبه و عدم اطلاع بر حقایق کلیه و امور معنویه، قوه شهویه اش به منزله قوه شهوانی نباتی است در اشتیاق به این غرض؛ ولکن چون عنایت الهی مقتضی بقاء نسل می باشد و بقاء نسل هم در یک شخصی موجود ممکن نبود لهذا حکمت بالغه الهی مقتضی آن شد که این عشق و شوق را فطری و جبلی حیوانات قرار دهد تا بقاء انواع و دوام اجناس میسر گردد. ولله المنة و العطمة

 

 

فصل پنجم

 

در بیان عشق ظرفا و صاحبان ذوق سلیم نسبت به صور حسنه

   بدان که ما در این فصل چهار مقدمه ابتدا به جهت روشن نمودن عنوان فوق ذکر می کنیم:

 

   مقدمه اول وامدار بودن قوای حیوانی و وهیمه انسان از قوه ناطقه:

   هرگاه پیوسته شود و منضم گردد به هر یک از قوای نفسانی، یک قوه ای که نسبت به آنها از حیث رتبه اعلا و اشرف باشد، نظر به شرافت ذاتی آن قوه عالی که در قوای نفسانی هم قهرا ً تاثیر نموده، ناچار در افعال صادره از آنان نیز موثر خواهد بود؛ چه از جهت حسن عمل و لطافت روش و متقن بودن آن برای رسیدن به غرض مطلوب، و چه از حیث زیادی در اعمل و کثرت در افعال. و نیز در محل خود ثابت شده است که: هر عالی نسبت به مادون خود، تأئید و تقویت دهنده و دفع کننده ضرر از اوست، همچون قوه شهوی حیوانی که موید قوه نامیه است و دفع کننده است آنچه را که اسباب نقصان ماده او گردد و مانع وصل به رسیدن مقصودش شود؛ و یا مثال موافقت و یاری کردن قوه ناطقه انسانی قوای حیوانی را در انجام مقاصد و رسیدن به مطالب و مآرب خود؛ چه، اگر بدون استعانت قوه نطقیه بود نمی توانستند کاری را به خوبی و به وجه احسن انجام دهند.

   به واسطه همین معاونت کردن قوه نطقیه است که قوای حسیه شوقیه در انسان گاهی از اوقات از رویه و روش خود تجاوز و تخطی می کنند و کاری را به اتمام می رسانند که از شئون و دیدن قوه عقلی است نه از شغل و عمل قوای حسی مادی. و بعضی از اوقات هم قوه وهمیه در ادراک مطالب و انجام حاجات خود از قوه نطقیه استعانت و مدد می طلبد، و آن هم در اسعاف حاجات و برآمدن مقاصدش معاونت و کمک می کند. این مهربانی و تعطف از جانب قوه نطقیه نسبت به وهمیه موجب عصیان و جسارت آن می شود و گمان نائل شدن به مراد و رسیدن به مقصود و مرام، عمل خود اوست و نطقیه را در آن مدخلیت نیست و آنچه را که از امور معقوله و مطالب نظریه تصور نموده چیزی است که موجب اطمینان ذهن و تسکین نفس است؛ و این مسئله مثل آن است که بنده نادانی به معاونت و فرمان آقای خود، کاری را انجام داده، چه، اگر وجود مولا نبود و در آن کار مداخلت نکرده بود آن بنده هرگز از عهده اتمام آن عمل بر نمی آمد. اکنون گمان می کند ظفر یافتن به مطلوب و رسیدن به مقصود، به قوت و توانائی خود اوست و مولا را در آن عمل، حق مداخلت و شرکت نیست، و شاید گاهی از روی جهالت و خبث و سیرت و قبح سریرت، خود را مولا تصور کند و از ربقه اطاعت آقا بخواهد خویش را مستخلص نماید. حال قوه وهمیه در انسان هم به همین سیاق است. یکی از علل فساد و ظهور شرور در عالم همین مسأله است ولکن سزاوار و شایسته شأن حکیم علی الاطلاق آن نیست که خیر کثیری را به ملاحظه شر قلیلی ترک کند زیرا که در حکمت الهی و فلسفه اولی، ثابت و مقرر است که ترک خیر کثیر به جهت شر قلیل، خود شر کثیر است.

 

   مقدمه دوم تاثیر پذیری قوای گوناگون آدمی از نفس ناظقه:

   مقدمه دوم آن است که: گاهی برای انسان حالت فعل و انفعال از جهت نفس حیوانی پدید می آید از قبیل احساسات و تخیلات و جدال نمودن و محاربه و جنگ کردن؛ نهایت به واسطه مجاورت نفس حیوانی با نفس ناطقه انسانی؛ در این مورد، صدور افعال از او به یک نحو اشرف و الطف و اعلاست، به این لحاظ که تاثیرش در محسوسات به نیکوترین وجهی و صحیح ترین مزاجی و محکم ترین ترکیبی است که شعور سایر حیوانات به آن نمیرسد و ملتفت به آن نیستند، تا چه رسد به آنکه اختیار کنند و یا طلب نمایند. و گاهی هم نفس ناطقه به واسطه قوه متخیله، تصرف و مداخله در اموری می کند که شبیه به افعال عقل است. و طلب می کند برای موافقت و معاونت نمودن با اهل کمال و جمال و صاحبان اعتدال، و در افعال قوه غضبیه حیله های متنوعه به کار می برد تا به واسطه آن حیله های گوناگون، بتواند بر خصم غلبه نماید و ظفر یابد. هم چنین گاهی می شود اعمالی از قوه نطقیه به مشارکت قوای حیوانی ظاهر می گردد مثل آن که برای تحصیل امور کلی، قوای حسیه را برای انتزاع نمودن جرئیات، به طریق استقراء  بر می گمارد؛ و یا برای بدست آوردن مطالب عقلی، به قوه متخیله متشبث می گردد؛ و یا به جهت بقاء نوع خصوص انسان که افضل انواع است قوه شهویه را تحریص و ترغیب به مناکحت و مزاوجت می نماید ولکن استیفاء لذات و مجرد جنبه حیوانی بلکه برای تشبه به علت اولی برای استبقاء نوع انسانی؛ و یا به جهت بقاء شخص، امر به خوردن و آشامیدن می کند به جهت اعانت نمودن به طبیعت مسخره برای بقاء شخص؛ این هم نه به ملاحظه لذائذ حیوانی و جنبه بهیمی است، و گاهی قوه غضبیه را مامور برای محاربه با رجال می کند به واسطه محفوظ داشتن وطن و مملکت خود از شر اجانب و نگاه داری کردن از اهل و ملت خود.  و بیشتر اوقات هم افعالی از خود قوه نطقیه صادر می شود بدون آن که غیری در آنها مداخلت کرده باشد از قبیل تصور معقولات و خوض نمودن در مجردات و اشتیاق به سوی مهمات و محبت عالم آخرت و جوار حضرت پروردگار جلت عظمته.

 

   مقدمه سوم نهفته بودن خیریت در نهاد همه موجودات:

   مقدمه سوم آن است که: در نهاد عموم موجودات و سلسله ممکنات از جاتب حضرت حق عز و علا یک خیریتی به ودیعه نهاده شده است ولکن به واسطه آن که خیرات از امور نسبی و مطالب اضافی است ممکن است اختیار نمودن و به جای آوردن خیری هر چند که فی حد ذاته حسن و متحسن باشد و اما نسبت به خیر مافوق آن نیکو و پسندیده نباشد بلکه مضر و غیر شایسته است مثل آن که انفاق و بخشش نمودن در اموال گرچه بر حسب عرف و ظاهر حال، از جمله خیرات و لذائذ شمرده می شود ولکن نسبت  به ازدیاد اموال و سعه در معیشت اهل و عیال و دارا بودن نعمت و مال، مضر است؛ و یا مثال خوردن مقداری از افیون که برای تسکین رعاف و بعضی از امراض جزئی دیگر مفید و نیکوست، و اما از جهت صحت بدن و ادامه حیات انسانی، اجتناب از آن واجب و لازم است، و به همین روش است افعالی که مختص به نفوس حیوانی است که در مقام خود از جمله خیرات و امور مهمه شمرده می شود ولکن اگر آنها را به نفوس ناطقه انسانی مقایسه کنیم که از حیث فضیلت و علو مرتبت بر نفوس حیوانی برتری دارند می بینیم که مضر بلکه از جمله شرور محسوب می شود. و ما این مسأله را در رساله تحفه به طور تفصیل بیان نموده ایم.

 

   مقدمه چهارم تاثیر قرب به خدا، و پیامد دوری از خدا در نفس ناطقه:

   مقدمه چهارم آن است که: نفوس ناطقه انسانی، نظر به آن وجه تجردی روحانی و لطافت ذاتی، همیشه اوقات، شائق است به آن چیزهائی که در حسن و بها یکتا و در خوبی منظر، بی همتاست؛ و هم چنین مایل است به مسموعات موزون و مذوقات خوب و گوناگون و آنچه که مشابه و نظیر اینهاست. نفوس حیوانی هم به واسطه مجاورت و بر حسب طبیعت گاهی در حسن انتخاب و طلب نمودن چیزهای پسندیده  پیروی از آنان می کنند و خود را در قبول کردن و انتخاب نمودن، سهیم و شریک قرار می دهند. و اما آنچه که اختصاص به نفس ناطقه دارد و نفس حیوانی را در آن مداخلت نیست آن است که: هر وقت که مستعد برای تصور  معقولات و ادراک کلیات شد و رسید به آن مقامات عالی و درجات متعالی و شناخت که هر مقدار به معشوق حقیقی نزدیکتر شود بر حسن اعتدال و قوام انتظام او افزوده تر گردد پس هر قدر مجاورت با حق و قرب به او بیشتر شود جنبه وحدت و اتفاق زیاد تر گردد، و برعکس هر مقدار از قرب به کاسته شود و از جوار او دورتر گردد از منبع خیرات و سرچشمه کمالات عقب تر ماند و با کثرات، مجالس و همدم شود.

 

 

عشق پاک و عشق ناپاک

   اکنون که این مقدمات معلوم شد می گوییم: از شأن و قوه عاقله آن است که: اگر به مناظر نیکوئی ظفر یافت باید او را به چشم محبت بنگرد و در طلب چیزهای پسندیده دیگر هم مقدم باشد؛ چون این حالت در پاره ای از موارد در عداد ظرافت و فتوت شمرده شده است. حال می خواهیم بدانیم که این حسن طلب و ظرافت طبع، کار کدام قوه است. آیا اثر قوه حیوانی است و یا با مشارکت قوه ناطقه انسانی؟ اگر عشق اول باشد و قوه ناطقه را در مداخلت نباشد این نوع از ظرافت در نزد عقلا مذموم و ناپسند است و در عداد فتوت و اوصاف حسنه آن را به شمار نمی آورند؛ زیرا که انجام دادن و پیروی کردن از شهوات حیوانی، برای قوه نطقیه مضر و داری منقصت و عیب است، و از طرف دیگر هم نمی شود اختصاص به قوه نطقیه تنها داشته باشد، به جهت آن که شأن قوه عاقله و مقتضیات شغل، و عمل او ادراک کلیات عقلیه ابدیه است نه جزئیات حسیه فاسده فانیه. پس معلوم می شود و آشکار می گردد که این حالت به معاونت و مشارکت یکدیگر است.

   به بیان دیگر: هرگاه انسان دوستدار صور حسنه و وجوه مستحسنه گردید، اگر به جهت لذت حیوانی و جنبه بهیمی باشد، از جمله افعال قبیح و اعمال زشت و قبیح محسوب می شود و صاحب آن مستوجب ملامت و مستحق عذاب الیم آخرت است و اما اگر دوستی او به اعتبار جنبه عقلانی و وجه تجردی باشد، همان طوری که از پیش گفتیم: این عمل او وسیله ای است به جهت اتصال به معشوق حقیقی و وصول به علت اولی، و تحریص کننده است او را برای تشبه به عقول مفارقه و نفوس فلکیه. در این صورت سزاوار است که در عداد ظرفا و اهل عرفان شمرده شود.

 

ارتباط حُسن صورت با حُسن سیرت

   حاصل آن که: انسان با آن که متنعم است به فضیلت انسانیت و اشرف است از کلیه موجودات عالم طبیعت، اگر منظم گردد به این فضیلت اعتدال قامت و نیکی سجیت و حسن صورت که در واقع از آثار ظهور الهی وناشی از تقویم طبیعت و خوبی مزاج اوست، می رساند نیکی طویت و حسن سیرت و صفای باطن او را. برای همین نکته است که پیغمبر اکرم فرمود: (( اطلبو حوائجکم عند حسا الوجوه؛ حاجت هایتان را از خوبرویان بخواهید.)).

   این فرمایش حضرت رسول اکرم (ع) می رساند که حسن ظاهر، معمولا ً دلیل و کاشف از خوبی باطن است. و محتمل است در بعضی از اوقات، شخصی متصف به قباحت منظر باشد و اما از حیث اخلاق و سیرت نیکو و پسندیده بود؛ شاید که در این مورد، زشتی آن، اصلی و بر خلقت اولیه نباشد بلکه به واسطه عوارض خارجی پدید آمده است و یا آن که خوبی سیرتش اصلی و فطری نبوده است ولکن حسن معاشرت و اختلاط با نیکان در او تاثیر نموده و از سیرت اولیه اش منقلب ساخته.

   و برعکس این فرض هم ممکن است واقع شود که: از جهت صورت نیکوست ولکن از حیث سیرت زشت و ناپسند است. و این هم دو جهت می توان برای او ذکر نمود: یا آن است که قباحت سیرت مدخلیت در ذات او نداشته بلکه بر حسب خلقت و فطرت، خوب و پسندیده بوده ولکن به واسطه عارضی از عوارض حاصل شده است و یا اینکه در اثر معاشرت با بدان، برای او عادت ثانوی گردیده.

   حاصل و نتیجه آنکه: سه چیز است که به دنبال عشق به صور حسنه ممکن است پدید آید: اول معانقه دوم تقبیل سوم مباضعه. اما شق سوم، مسلم است که این نحو از عشق اختصاص به جنبه حیوانی دارد، و قوه ناطقه را در او مداخلت نیست مگر آن که بر سبیل قانون شرع و به طریق ازدواج صورت گیرد. وچون منظور، بقاء نسل و حفظ نوع است همان طوری که از پیش بیان کردیم قوه ناطقه در این قسم سهیم و شریک قوه حیوانی است. و اما قسم اول و دوم؛ هرگاه متقین بود و دانست که از روی ریبه و شهوت نیست و ساحت او از تهمت خالی و مبراست، و فقط  دُنُوّ  به معشوق است نه اظهار منکر و متعرض شدن به فحشاء در این صورت مثال بوسیدن اولاد است و معانقه با آنها از روی محبت طبیعی و حب ذاتی که از طرف معشوق حقیقی در وجود عموم جنبندگان مخمر و فطری است.

 

 

فصل ششم

 

در بیان عشق نفوس الهیه و اینکه علت اولی، خیر مطلق و دارای جمیع خیرات، و معشوق نفوس الهیه است

   در این فصل هم سه مقدمه مختصر لازم است که قبل از دخول در مقصود گفته شود:

   مقدمه اول: آن است که هر یک از موجودات زنده هرگاه ادراک خیری نمایند و یا آنکه نائل به خیری شوند، بر حسب جِبِلّت و طبیعت، عاشق آن خیر می باشند؛ از قبیل نفوس عشق حیوانی به صور جمیله.

   مقدمه دوم: هر یک از موجوداتی که دارای وجود حقیقی هستند هرگاه ادراک کردند به ادراک حسی و یا عقلی آن که هدایت شدند به هدایت طبیعی به آنچه که برای بقاء وجود آنها مفید و دارای منفعت است، آن هم عاشق آن چیزی است بر حسب طباع و فطرت؛ مثال عشق کلیه حیوانات به غذا و یا عشق والدین به اولاد.

   مقدمه سوم: هرگاه متحقق شود نزد کسی که موجودی از موجودات عالم، مفید به حال اوست نظر به تشبه به او یا به واسطه تقرب و اختصاص به او، آن هم قهرا ً بر حسب طبیعت شائق و مایل است به او؛ مثال عشق عمّال به وُلات خود. این سه مطلب که معلوم شد اکنون می گوییم:
   نفوس به طریق مطلق، اعم از آن که بشریه باشد یا مَلَکیه، شایسته و سزاوار نیست که بر آنها صفت الهیت گفته شود مگر آن که فائز شوند به معرفت حق تعالی؛ زیرا این نفوس به صفت کمال وقتی است که احاطه نمایند به معقولات معلوله، و راهی نیست به شناسائی معقولات معلوله مگر پس از اینکه شناخته باشند علل حقیقیه را خصوصا ً علت اولی؛ همان طوری که ما در صدر مقاله اولی از کتاب سماع طبیعی این مطلب را بیان کردیم. و علت اولی، خیر محض است، هرچند آنچه که دارای وجود شد عاری از خیریت نیست ولکن چون وجود حقیقی محض، مختص به علت اولی است پس خیریت او ذاتی است و مستفاد از غیر نیست؛ چه، اگر مستفاد از غیر باشد از دو قسم خارج نیست: یا آن است که وجود خیریت ضروری است در قوام وجود او یا ضروری نیست: اگر خیریت، لازم و ضروری در قوام وجود علت اولی شد لازم می آید که افاده کننده خیریت، علت باشد برای قوام علت اولی، و علت  باشد برای نفس خیریت؛ و این خلف است، و اگر خیریت، غیرضروری در قوام وجود او شد این هم محال است از دو راه: یکی آنکه ما فرض کنیم رفع این خیریت را از ذات علت اولی،  بدیهی است که باز ذات او موجود و موصوف به خیریت است. مجدادا ً سوال را تکرار می کنیم که این خیریت آیا واجب ذاتی است یا مستفاد و مکتسب از غیر است، اگر مستفاد از غیر شد باز اول سخن است، که در این صورت لازم می آید برود الی غیر نهایه و این محال است. پس خیریت، ذاتی اوست فهو المطلوب.

   دوم آن است که می گوییم: استفاده کردن علت اولی از خیریت که نه ذاتی اوست و نه ضروری در قوام ذاتش محال است به جهت آنکه واجب است که علت اولی جامع جمیع خیرات و منبع تمام کمالات باشد، زیرا اگر چنین نباشد لازم می آید که مستفید از غیر باشد و حال آنکه غیری نیست مگر آنکه معلول اوست پس لازم می آید که معلول، مفید علت شود؛ و چون این محال است پس خیریت، لازم ذات اوست و معلولات استفاده خیریت از علت اولی می نمایند و در علت اولی به هیچ وجه منقصتی متصور نیست به جهت آن که اگر دارای نقصی باشد ناچار در مقابل آن نقصان باید کمالی تصور کرد؛ این کمال متصور از دو قسم خارج نیست: یا وجودش غیر ممکن است و یا ممکن؛ اگر غیر ممکن شد پس مقابل آن نقصی نیست، زیرا که نقص، عدم کمالی است که وجودش ممکن باشد، و ما فرض کردیم که غیر ممکن است، هذا خلف. و اگر وجود آن کمالی که در مقابل نقص است ممکن باشد مسلم است که هرگاه صفت کمالیه در موصوفی نیست و ما بخواهیم امکان آن را نمائیم باید اولا ً تصور کنیم علت پدید آمدن صفت را در آن موصوف، و حال آن که ما گفتیم برای علت اولی به هیچ وجه علت نیست. پس آن کمالی را که ما ممکن فرض کردیم چون ممکن نشد، در مقابل آن، نقصانی نمی توان تصور کرد.

   اکنون معلوم شد که علت اولی داراست جمیع خیرات را و برای او امکانی هم موجود نیست. پس علت اولی، خیر مطلق است، هم بر حسب حاق ذات خود و هم به اضافه به سوی جمیع موجودات؛ زیرا که اوست سبب اول برای بقاء و قوام ممکنات، و آنها شائق و عاشقند به کمالات علت اولی، و اوست که جمیع جهات و به تمام حیثیات، خیر مطلق است. و ما از پیش گفتیم کسی که ادراک نماید خیری را  قهرا ً عاشق آن خیرست پس علت اولی معشوق است برای نفوس متالهه؛ و آن نفوس اعم از آن است که بشری باشد یا ملکی، چون کمالاتشان به آن است که بر حسب توانائی خود تصور معقولات نمایند به جهت تشبه به ذات خیر مطلق، و برای آن که صادر شود از آنها افعال عدالت از قبیل فضائل بشریه؛ و مثال تحریک نفوس ملکیه برای جواهر علویه که طلب کننده اند بقاء موجودات عالم کون و فساد را به جهت تشبه به ذات خیر مطلق و برای تقرب به او و استفاده کمال و فضیلت از جناب او.  پس معلوم و روشن گردید که خیر مطلق، معشوق این نفوس است و این نفوس هم به واسطه نسبت و تشبه به او و عشق  به جناب او موسومند به نفوس متألهه. و این عشق در نفوسی که متصف به صفت تألهه می باشند ثابت و غیر زائل است، زیرا که برای نفوس، دو حالت متصور است: یکی دارا بودن کمال، دیگری استعداد برای وصول به آن، شق دوم در نفوس ملکی متصور نیست بلکه اختصاص به نفوس بشری دارد که سبب عشق غریزی آنهاست برای وصول به کمال آن معقولاتی که کمال خاصه معقول اول است؛ زیرا معقول اول که علت است برای هر معقولی، اعم از آنکه معقول در نفوس باشد و یا موجورد در خارج ناچار برای او هم عشق غریزی است اولا ً نسبت به حق مطلق و ثانیا ً نسبت به سایر معقولات، زیرا که اگر دارای این عشق غریزی نباشد لازم می آید که وجود او به جهت استعداد به کمال خاصش معطل و بی فایده باشد. پس معلوم و روشن شد: وجود حق که خیر محض است معشوق حقیقی است برای نفوس بشری و ملکی.

 

فصل دهم

 

در خاتم فصول و اینکه همه موجودات عالم، عاشق خیر مطلقند.

   می خواهیم در این خاتمه که نتیجه فصول است چند مطلب بیان نمائیم:

   مطلب اول: همان طوری که از پیش گفتیم کلیه موجودات عالم، عاشق و شائقند به خیر مطلق به عشق غریزی، و خیر مطلق هم تجلی کننده است به عشاق خود، ولکن تجلیات بر حسب مراتب موجودات متفاوت است؛ زیرا که هر مقدار به خیر مطلق نزدیک تر باشند تجلیات آنها زیادتر است و هر قدر از قرب به حق دورتر، تجلیات کمتر ( این است آن اتحادی که در کلمات صوفیه است).

   مطلب دوم: آن است که خیر مطلق و علت اولی، نظر به آن جود و بخشش ذاتی خود مایل است که کلیه موجودات از تجلیاتش مستفیض و برخوردار شوند.

   مطلب سوم: آن است که هستی تمام موجودات به واسطه تجلیات خیر مطلق است.

 

 

در اینکه علت اولی. معشوق حقیقی تمام موجودات است

    این مطالب که به نحو اجمال معلوم گردید اکنون می گوییم که در وجود هر یک از موجودات، عشق غریزی است برای تحصیل کمال خود؛ و کمال آنها عبارت از همان خیریت است که از پیش گفتیم. پس آن چیزی که سبب حصول خیریت می شود، آن، معشوق حقیقی تمام موجودات است که ما از او به علت اولی تعبیر نمودیم. پس ثابت شد که علت اولی، معشوق تمام موجودات است و اگر بعضی هم از شناسائی به او محروم باشند و عارف به وجود او نباشند این عدم عرفان، سلب عشق غریزی را از موجودات نمی کند زیرا که عموم، متوجه کمال ذاتی خود می باشند و حقیقت کمال هم که خیریت مطلقه شد همان علت اولی است که بر حسب ذات، متجلی است به تمام موجودات؛ چه، اگر به ذاته محجوب از تجلی باشد لازم آید که شناخته نشود و هیچ یک از موجودات به فیض وجود او نائل نگردد، و اگر تجلی اول هم به توسط تاثیر غیر باشد باید آن ذاتی که متعالی و منزه از جمیع نقائص است محل تاثیر غیر واقع شود و این محال است؛ بلکه خیر اول بر حسب ذات متجلی است و محجوب بودن بعضی از ذوات از تجلی خیر اول، به واسطه قصور و ضعف خود آنهاست. به عبارت دیگر نقص و عیب در قابل است و نه آن که بخل از طرف فاعل باشد( هر چه هست از قامت نا ساز بی اندام  ماست) و گرنه ذات بر حسب ذات، صریح در تجلی است.

 

در بیان قبول موجودات، تجلی الهی را به اندازه استعداد خود

   نخستین موجودی که قبول تجلی الهی نموده ملکی است که به اصطلاح حکما آن را (( عقل کلی)) یا (( فعال)) می نمایند، زیرا که جوهر ذاتی او مستعد و مهیاست برای تجلیات الهی. این عقل فعال قبول می کند تجلیات الهی را بدون واسطه موجودی از موجودات، و او به واسطه ادراک کردن ذات خود و سایر معقولاتی که در اوست همیشه ثابت و بالفعل است، به جهت آن که هر موجودی که تصور معقولات را بدون رویه و فکر نماید و محتاج به استعانت حس و یا تخیل نباشد و تعقل کند امور متأخره را به واسطه مقدمات اولیه و تعقل معلولات را به علل، این حالت ثبات و فعلیت برای او همیشه دائم و برقرار است پس از عقل کلی.

   دوم موجودی که قابل تجلیات حق می باشد نفوس الهیه اند. هرچند در بدو امر به مفاد: (( علمه شدید القوی؛ آن را ( فرشته) شدید القوی به او آموخت)) به توسط عقل فعال از مقام قوه به فعل آمده و مقام تصورات رتبه تعقلات به مدد او بوده، ولکن پس از این که به سر حد فعلیت رسید و مقام قرب به حق را واجد گردیده، از آن هم برتر و بالاتر شد. در این مقام است که ملک مقرب الهی گفت: (( لو دنوت انملة لاحترقت)) بعد از نفوس الهیه نوبه قوای حیوانی و نباتی طبیعی است، چون هر یک از قوای مذکوره به واسطه عشق ذاتی و شوق فطری برای تشبه به عالی، قبول تجلیات به اندازه استعداد خود می نمایند، زیرا که هر یک از اجسام طبیعی، حرکت می کنند به حرکات طبیعی به جهت رسیدن به غایات مطلوبه خویش که آن بقاء و حصول در مواضع طبیعی است و همچنین جواهر حیوانیه و نباتیه، متصدی افاعیل خاصه به خود می باشند به جهت تشبه که آن بقاء نوع و یا شخص و یا اظهار قدرت و توانائی و آنچه که مشابه اینهاست می باشد.

   و نفوس بشریه هم متحمل می شوند افاعیل عقلیه و اعمال خیریه را برای مشابهت به غایات که متصف شدن به صفات عدالت و تعقل باشد. و همچنین است نفوس فلکیه هم برای تشبه به مافوق خود حرکت می کنند به حرکات عشقی و به جا می آورند افعال خاصه به خود را در ابقاء کون و فساد و حرث و نسل. ولکن کلیه نفوس مذکوره در فوق، متشبه اند به خیر مطلق در غایات که کمالات آنهاست نه در مبادی؛ زیرا که مبادی امور آنها حالات استعدای و مقام قوه است و خیر مطلق منزه و مبراست از مخالطت استعداد و قوه، و اما غایات این نفوس به نحو فعلیت است و علت اولی هم متصف و موصوف به کمالات فعلی است پس تشبه به آن جایز است.

   و اما نفوس ملکیه به واسطه صور ذاتیه خود فائزند همیشه به فوز ابدی، و عاریند از قوه و استعداد فطری؛ زیرا که آن نفوس ملکی، دائم متوجه به حق و عاشق جمال او هستند و نظر به تعقلات متوالی و ادراکات پیوسته که فاضل ترین ادراکات و تعقلات می باشند اعراض کننده اند از سایر معقولات، و حریص و شائقند به جانب حضرت حق. هرچند تصور و شناسائی او باعث معرفت سایر موجودات هم می باشد؛ نهایت، معرفت خیر مطلق، بالذات و بالاصاله است و از سایر موجودات بالعرض و بالتبع می باشد.

   پس واضح و معلوم گردید که تجلیات الهی و خیر مطلق سبب ایجاد موجودات و علت وجود آنهاست؛ چه، اگر تجلی الهی نبود هیچ موجودی مخلع به خلعت وجود نمی گردید، و حق تعالی به واسطه وجودش عاشق است به وجود تمام معلولات؛ زیرا که کلیه معلولات همان طوری که بیان کردیم پرتو تجلیات اوست. و چون عشق به علت اولی، فاضل ترین عشق هاست پس معشوق حقیقی او آن است که که نائل شود تجلی او را؛ و این تجلی حقیقی، مطلوب نفوس متاله است و خود اینها هم معشوقات علت اولی می باشند و در کلمات ائمه معصومین (ص) دیده شده است که می فرمایند خدای تعالی فرموده: (( هر یک از بندگان من که دارای فلان اوصاف باشند و عاشق من شوند من هم عاشق آنها می شوم)) به واسطه آن که حکمت الهی اقتضا نمی کند مهمل و معطل گذاشتن چیزی که از جمله فواصل و فضائل در وجود او است هر چند به نهایت فضیلت هم نباشد.

   پس خیر مطلق عاشق است به آن حکمت ذاتی خویش، به کسانی که نائل شوند به کمالات او هر چند نرسند به آن غایت قصوی و درجات بی انتها، چون که محال است ظفر یافتن و احاطه نمودن به جمیع کمالات حق تعالی به واسطه آنکه همچنان که وجودش غیر متناهی است کمالات و صفاتش هم غیر متناهی است. چیز متناهی چگونه ممکن است برسد به امر غیر متناهی محض. همین نکته است که تشبه به سلاطین فانی موجب سخط و باعث غضب آنهاست به جهت متناهی بودن کمالات و صفاتشان ولکن به باری تعالی موجب خرسندی و سبب ازدیاد محبت و عشق او می شود.

   هذا آخر ما قال الشیخ فی بیان حقیقة العشق الحمد لله اولا ً و آخرا ً و ظاهرا ً باطنا ً.

 

 

 

 

 

 

ترجمه و شرح الهیات نجات، شیخ الرئیس ابو علی سینا، ترجمه دکتر سید یحیی یثربی،انتشارات بوستان کتاب، چاپ اول 1385

 

صفحه 179

فصل فی انه بذاته: معشوق و عاشق، لذیذ و ملتذ

 

فصل هفدهم در بیان این که واجب ذاتا ً هم معشوق است و هم عاشق، هم لذیذ است و هم لذت برنده، و این که لذت عبارت است از: ادراک خیر ملائم.

   [111] اگر ماهیتی داشته باشیم که کاملا ً عقلی بوده، و خیر محض، و جدا از هرگونه نقص و از جمیع جهات واحد باشد، گمان نمی رود از این بالاتر، زیبایی و روشنایی ای وجود داشته بشد. پس، واجب الوجود، جمال محض و روشنایی است و او، سرچشمه همه زیبایی ها و اعتدال هاست؛ زیرا هر اعتدالی نتیجه وحدتی است که در کثرت ترکیب و مزاج پدید آمده. و زیبایی و شکوه هر چیز آن است که بدان گونه باشد که برایش ضروری است؛ بنابراین، چه میتوان گفت در باره زیبایی و شکوه آن چه واجب الوجود است [ آیا برتر از آن ، جمال و شکوهی هست؟] و هر جمالی که ملائم باشد و ادراک شود معشوق خواهد بود. و مبداء ادراک، یاحس است یا خیال یا وهم یا ظن، یا عقل. و به هر حال، هر چه ادراک عمق و تحقق بیشتری داشته و آن حقیقت ادراک شده، زیباتر و شریف تر باشد، علاقه و قوه درک کننده به آن و تلذذش از آن بیشتر خواهد بود؛ بنابراین، آن واجب الوجودی که در نهایت جمال و کمال است، و خود را با این درجه از کمال در می یابد و تعقلش در نهایت کمال است و عاقل و معقول یکی بیش  نیست، ذاتش برای خودش، بزرگ ترین عاشق و معشوق و نیز بزرگترین لذت برنده خواهد بود.

   [112] زیرا لذت، عبارت است از ادراک ملائم از آن حیث که ملائم است؛ بنابراین لذت حسی، احساس حقیقت ملائم است و لذت عقلی، تعقل حقیقت ملائم. وچون ذات واجب، برترین درک کننده است با برترین ادراک نسبت به برترین درک شده، بالاترین لذت برنده لذت بخش نیز هست. و این لذت، با هیچ چیز قابل قیاس نیست؛ اما چون برای تعبیر از این معانی، الفاظ ویژه ای نداریم، به ناچار از همین الفاظ  و عناوین بهره می گیریم.

   بنابراین، هر کس که کاربرد این تعبیرها را در باره واجب نپسندد، الفاظ و تعبیرهای دیگر به کار گیرد. و لازم است بدانی که ادراک عقل از معقول، قوی تر از ادراک حس است از محسوس، زیرا عقل یک حقیقت کلی و پایدار را در می یابد و به گونه ای، با آن متحد می شود و عقل بر خلاف حس، کنه حقیقت اشیاء را درک میکندنه ظاهر آنها را. پس لذت ناشی از تعقلِ ِ حقیقت ملائم، بالاتر از لذت احساس حقیقت ملائم خواهد بود و این دو، با یک دیگر قابل مقایسه نیستند؛ اما گاهی ممکن است، قوه درک کننده به دلیل موانع و عوارضی، از چیزی که باید لذت ببرد، لذت نبرد. چنان که بیمار به خاطر یک حالت عارضی، شیرینی را دوست نداشته ، از آن لذت نمی برد. همین گونه باید حال ما را در نظر گرفت، تا هنگامی که اسیر بدن هستیم، از کمالات عقلی، لذت لازم را نمی بریم. پس اگر از بدن جدا شویم، با ملاحظه ذات خود به عنوان یک عالم عقلی که موجودات حقیقی و زیبایی های حقیقی و عوامل لذت های حقیقی را در بر داشته باشد، و با این حقایق، اتصال داشته باشد- از نوع تصال معقول به معقول- ، لذت و شکوه بی پایان خواهیم یافت.

   این موضوع را در آینده توضیح خواهیم داد.

   [113] بدان که لذت هر قوه ای عبارت است از به دست آمدن کمال آن قوه. پس لذت حس در درک محسوسات ملائم است و لذت قوه غضبیه، در انتقام است و لذت قوه امید و رجا، در پیروزی است. و لذت نفس ناطقه در آن است که بالفعل، دارای علم عقلانی باشد. پس واجب الوجود، معقول است – چه عاقلی باشد و چه نباشد- و معشوق است- چه عشقی باشد و چه نباشد- و لذت بخش است- خواه کسی این لذت را دریابد، یا در نیابد.

 

 

صفحه 242

فصل بیست و هشتم

 

در بیان این که محرک نخستین چگونه ایجاد حرکت می کند و این که او به خاطر شوق به پیروی مبداء نخستین خود برای به دست آوردن همانندی با عقلف ایجاد حرکت می کند

   [152] و آن عاملی که در فلک ایجاد حرکت می کند، بی آن که خود بر اساس قصدها و حرکت های جدید تغییر پذیرد، همان غایت و غرضی است که محرک فلک به سوی آن می رود. و او معشوق است و معشوق، از آن رو که معشوق است، نسبت به عاشق، خیر است، بلکه می توان گفت همه محرک هایی که ایجاد حرکت غیر قسری می کنند، حرکتشان به سوی هدفی است و در حقیقت، مشتاق چیزی هستند، حتی طبیعت، زیرا معشوق طبیعت نیز امری طبیعی است که همان کمال ذاتی است- خواه این کمال ذاتی به صورت آن مربوط باشد و خواه به مکان و وضع آن. و معشوق اراده، حقیقی ارادی است. یا اراده یک مطلوب حسی؛ مانند لذت است و یا اراده یک مطلوب وهمی خیالی؛ مانند چیرگی و تسلط. یا اراده مطلوبی ظنی است که همان خیری است که مورد ظن باشد. آن که به دنبال لذت است، همان شهوت است و آن که جویای چیرگی است، غضب است، آن که به دنبال خیر است، گمان است، و جویای خیر حقیقی ناب، همان عقل است و چنین طلبی [ طلب خیر حقیقی ناب] را (( اختیار)) می نامند.

   شهوت و غضب با جوهر جسمی که قابل تغییر و انفعال نیست، سازگاری ندارد؛ زیرا اجسام غیر منفعل و غیر متغیر [ اجسام فلک] ، دچار تغییر حالت نمی شوند تا نیازمند آن باشند که از حالت ناسازگاری که دچار آن شده اند، به حالتی سازگار باز گردند و از این بازگشت، لذت برند. یا این که از یک دشمن خیالی انتقام گرفته، دچار غضب شوند. افزون بر این که هر حرکتی که به دنبال لذت یا چیرگی باشد، پایان پذیر خواهد بود. و هم چنین بیشتر هدف های مظنون برای همیشه مظنون باقی نمی مانند [ پس، سرانجام روزی هدف بودن خود را از دست می دهند و در نتیجه، حرکت پایان می یابد].

   [153] پس به این نتیجه می رسیم که لازم است مبداء این حرکت [ حرکت آسمان ها] که هدف آن رسیدن به خیر حقیقی است، ارادی باشد، و این خیر حقیقی از دو حال بیرون نیست: یا چنان است که با حرکت، قابل وصول است و در نتیجه،  جوهر محرک به آن می رسد، یا این که جوهر آن خیر، چیزی نیست که به نوعی قابل وصول باشد، بلکه حقیقت مباینی است. البته روا نیست که این خیر، از کمالات جوهر متحرک باشد و جوهر متحرک در اثر حرکت، به آن دست یازد؛ زیرا در آن صورت، حرکت قطع می شود. و [ از سوی دیگر] جایز نیست خودش متحرک باشد، تا با این حرکت، کاری انجام دهد و به کمال دست یابد، همان گونه که ما این چنین هستیم که بخشش می کنیم تا مورد ستایش قرار گیریم و کار نیک انجام می دهیم تا دارای ملکه فاضله گردیم یا افرادی نیکو کار باشیم، زیرا معلول، کمال خود را از علت می گیرد. پس محال است این معلول، از عوامل تکمیل جوهر علتش باشد؛ زیرا کمال معلول، پست تر از کمال علت است و حقیقت پست نمی تواند سرچشمه کمال حقیقت کامل تر و شریف تر از خود باشد.

   ولی گاهی ممکن است حقیقت پست، ابزار و ماده کار را برای حقیقت برتر فراهم آورد تا از عامل دیگری، تحقق و کمال یابد. و اما آن ستایشی که ما خواستار آن هستیم، کمالی غیر عقلی، بلکه مظنون است. و ملکه فاضله که در اثر کار نیک کسب می کنیم، با کار ما به دست نمی آید، بلکه فعل ما از ضد آن ملکه جلوگیری می کند و زمینه را برای پیدایش آن آماده می کند. این ملکه از سوی جوهر کمال بخش نفوس انسانی- که همان عقل فعال یا جوهر دیگری همانند آن است- افاضه می شود.

   [154] بنابراین، حرارت معتدل، سبب وجود قوای نفسانی است؛ اما به این معنا که ماده را برای پیدایش این قوا آماده می سازد، نه این که علت فاعلی و ایجاد کننده این قوا باشد؛ در حالی که بحث ما در باره عامل ایجاد کننده این کمال است. و بطور کلی، وقتی کار، زمینه رابرای پیدایش کمالی آماده کرد، با حصول آن، حرکت پایان می پذیرد.

   با توجه به این نکات، تنها این فرض باقی می ماند که خیر مطلوبی که هدف افلاک است، باید خیری قائم به ذات باشد که نمی توان به آن رسید و هر خیری که چنین باشد، عقل محرک بر آن خواهد شد که به آن تشبه یابد. و تشبه به آن عبارت است از: تعقل ذات خود در کمالات ابدی اش، تا مانند خیری که معشوق اوست، دارای همه کمالات ممکن خود بشود. پس این نسبت و سنجش با خیر محض، موجب می شود آن محرک، برای همیشه در کامل ترین حالات ممکن خودباقی بماند. پس اگر کمال نهایی این محرک در نخستین مرحله، برایش قابل حصول باشد، تشبه او به مبداء عقلی، در جنبه ثبات خواهد بود. و اگر کمال نهایی اش در نخستین مرحله قابل حصول نباشد، تشبه را در حرکت به دست خواهد آورد.

   [155] و تحقیق این مطلب آن است که برای ما آشکار شده که محرک جوهر آسمانی [ فلک] دارای قوه ای نا متناهی است، در حالی که قوه نفس جسمانی فلک، متناهی است؛ اما این نفس که دارای قوه متناهی است، به سبب تعقل محرک اول، به گونه دائم از محرک اول روشنایی می گیرد. و این دریافت دائمی نور و روشنایی، چنان می شود که گویی دارای قوه ای نا متناهی است؛ اما در واقع این قوه نامتناهی، متعلق به خود او نیست، بلکه به امر معقولی تعلق دارد که پیوسته به او نور و قوت می بخشد. و این جوهر آسمانی [ فلک] از لحاظ جوهر خود، دارای کمال نهایی خویش است؛ زیرا بدین لحاظ هیچ یک از کمالاتش، به حالت بالقوه باقی نمانده است.

   هم چنین است از نظر کمیت و کیفیتش. تنها چیزی که برای او جنبه بالقوه دارد، در مرتبه اول، وضع و مکان اوست و در مرتبه دوم، اموری است که تابع وضع و مکان فلک اند؛ زیرا نسبت به جوهر فلک، داشتن هیچ وضع و مکانی بر وضع و مکان دیگر اولویت ندارد؛ زیرا هیچ یک از اجزای مدار فلک یا ستاره، نسبت به ملاقات جزئی از فلک یا ستاره از جزء دیگرش برتر نیست؛ بنابراین هرگاه در یک جزء از مدار، بالفعل بوده باشد، نسبت به جزء دیگر آن نیز بالقوه خواهد بود.

   [156] از این رو، جوهر فلک از حیث وضع و مکانش، دارای حالت بالقوه می شود و تشبه به خیر نهایی، باعث می شود که فلک، دائما ً در کامل ترین حالت خودباقی بماند. و چون این حال، به صورت یک واحد عددی معین برای فلک ممکن نیست، نوع این حالت، به وسیله حالاتی که به دنبال هم می آیند، حفظ می شود؛ بنابراین، حرکت فلک، حافظ کمال اوست و مبداء این حرکت، شوق تشبه به خیر نهایی، از حیث بقا در کمال اکمل، تا آخرین حد ممکن است و مبدأ این شوق، همان تعقل کمال اکمل است.

   هرگاه در اجسام طبیعی از حیث شوق طبیعی شأن به فعلیت مکانی، دقت کنید، تعجب نخواهید کرد از این که جسمی، شوق آن را داشته باشد که در وضعی از اوضاع خود و یا در کامل ترین حالات ممکن خود، شوق از لحاظ حرکت قرار گیرد- به ویژه در آن جا که حرکت و اوضاع آن، حالات و فیوضاتی را نیز به دنبال داشته باشد و از این رو، در امر خیرات، شبیه مبدأ نخستین شود. نه این که مقصود فلک از حرکت، اشیائی باشد که در نتیجه حرکت او پدید می آید و در واقع، حرکت فلک به خاطر این اشیا صورت پذیر، بلکه مقصود فلک از حرکت- به قدر امکان- تشبه به مبدأ نخستین است، در این که در کامل ترین حالات خود باشد و در این که امور و نتایجی از این تشبه، افاضه شود. پس حرکت فلک به خاطر تشبه به مطلوب نخستین است، نه به خاطر نتایجی که از حرکت او پدید می آیند.

   [157] در توضیح می گوییم، خود شوق ِتشبه به مبدأ نخستین از آن رو که بالفعل است، مصدر حرکت فلک می باشد؛ مانند پدید آمدن چیزی از تصوری که موجب آن پدید آمدن می شود، اگر چه پیدایش آن ذاتا ً در مقام نخست، مطلوب نباشد؛ زیرا تصور یک حالت بالفعل، موجب طلب چیزی می شود که از حیث فعلیت، اکمل است و چون این فعلیت اکمل به گونه شخصی دست یافتنی نیست، با حرکت تعاقبی تحقق می پذیرد؛ زیرا اگر حالت شخصی ِ واحدی دوام یابد، دیگر برای مانند آن حالت، امکان وجود نخواهد بود. پس باید حالات دیگر همیشه به صورت بالقوه باقی بمانند؛ بنابراین، حرکت بدین گونه تابع تصور است، نه آن که مقصود نخستین باشد؛ اگر چه این تصورات جزئی دیگر را به دنبال داشت- چنان که توضیح دادیم- اما این تصورات جزئی، مقصود اصلی و اولیه نیستند، بلکه از آن تصور کلی نشئت می گیرند و این تصورات جزئیه- حرکات وضعی را به دنبال خواهند داشت.

   بنابراین، شوق ِ محرک نخستین- چنانکه گفتیم- اساس این حرکت است و نتایج بعدی، خود به خود از این شوق نشئت می یابند. و چنین چیزی در بدن های ما نیز نظایر بعیدی دارد- این نظایر، کاملا ً مناسب آنها نیست؛ اما می تواند به صورت خیال و نشانه، نمونه ای از آنها باشد؛ مانند این که: اگر شوق زیادی به دیدار دوستی یا چیزی دیگری داشته باشیم، باعث پیدایش تخیلاتی می شود که خود به خود، منشأ حرکاتی می شود که به سوی چیزی که ما مشتاق آن هستیم، نیستند بلکه به سوی چیزهایی خواهند بود که در راه مقصود ما قرار گرفته اند و به ما- از مطلوب ما- نزدیک ترند.

   [158] بنابراین، حرکت فلکی- بدین گونه که توضیح دادیم- با شوق و اراده پدید می آید؛ یعنی مبدأ این حرکت، شوق و اختیار است، بدان گونه که گفتیم. نه این که این حرکت، مقصود اصلی باشد، بلکه گویی نوعی پرستش ملکی یا فلکی است. و شرط حرکت ارادی آن نیست که مقصودش در خوش باشد، بلکه قوه شوقیه مشتاق چیزی می شود که از آن تاثیر می پذیرد و اعضایش به حرکت در می آید. پس گاهی به گونه ای حرکت می کند که به مقصود برسد و گاهی به گونه ای دیگر که، به آن همانند و نزدیک باشد. به هر حال، منشأ آن تخیل است- خواه مقصود امری قابل نیل باشد و خواه چیزی باشد که تنها می توان به آن اقتدا کرد یا تشبه یافت.

   [159] بنابراین، هرگاه با تعقل مبدأ نخستین و با ادراک آن صورت عقلانی یا نفسانی، به لذتی دست یابد، این لذت، او را از هر چیز و هر حیث دیگری باز می دارد [ یعنی در سایه لذت تعقل مبدأ نخستین، به هیچ چیز دیگر توجه نمی کند]؛ اما از این لذت و ادراک، پدیده ای که از نظر مقام و مرتبه پایین تر است، سرچشمه می گیرد که همان ضوق تشبه به مبدأ نخستین به اندازه امکان است. پس از این شوق، حرکت لازم آید، نه از آن حیث که حرکت است، بلکه بدان گونه که توضیح دادیم [ یعنی به صورت انبعاث و نشئت خود به خودی] پس این شوق، تابع آن شوق و لذت است؛ یعنی از آن منبعث می شود و این استکمال، از آن شوق سرچشمه می گیرد. و بدین گونه است که مبدأ نخستین، جرم آسمانی را به حرکت در می آورد.

   بنابراین، روشن شد که وقتی معلم اول می گوید: فلک حرکت بالطبع دارد، منظورش چیست. و یا وقتی می گوید: منشأ حرکت فلک، نفس است، چه قصدی دارد. با توضیحی که دادیم، میان این اظهارات معلم اول تناقض و اختلافی نیست [ و هر یک با توضیحی که دادیم، درست است.]

 

 

صفحه 253

فصل بیست و نهم

 

در بیان این که هر فلک ِ جزئی، دارای یک محرک نخستین مفارق است و آن محرک پیش از نفس آن فلک قرار گرفته، به عنوان معشوق ایجاد حرکت می کند؛ زیرا محرک نخستین همه افلاک مبدأ این حرکت ها است.

   [160] و تو می دانی که محرک نخستین، جوهر واحدی دارد، و امکان ندارد این محرک نخستین- که محرک همه آسمان هاست- بیش از یکی باشد. اگر چه هر کره ای از کرات آسمانی، محرک ویژه نزدیک به خود را دارد. و چنان که دیدگاه ارسطو و پیروان او از محققان حکمت مشاء است، مشوق و معشوق ویژه ای نیز دارد؛ زیرا آنان کثرت را در محرک ِ کل نفی می کنند؛ اما آن را در محرک های مفارق و غیر ویژه تک تک افراد، می پذیرند. اینان نخستین مفارق خاص را محرک فلک اول می دانند که در نزد علمای پیش از بطلمیوس، کره ثوابت است ودر نزد پیروان بطلمیوس، فلکی است بیرون از فلک ثوابت و محیط بر آن.

   این فلک [فلک اطلس] ستاره ندارد و پس از آن، محرک آن فلک قرار دارد- که بر حسب اختلافات دو دیدگاه یاد شده- پس از فلک نخستین قرار گرفته، و همین گونه تا پایان. این گروه بر این باورند که محموع افلاک، دارای یک محرکند و نیز هر فلک دارای محرک ویژه خود است. و ارسطو شمار کرات متحرک را به اندازه ای که در زمانش معروف بود، می پذیرد و شمار مبادی مفارق را تابع تعداد این افلاک می داند و یکی از پیروان وی که عقیده استوارتری دارد، در رساله ای که در باره مبادی کل نوشته، آشکارا می گوید که محرک همه آسمان ها یکی است و از حیث عددی، جایز نیست بیش از یکی باشد- اگر چه برای هر یک از کرات آسمانی، محرک و مشوق ویژه ای نیز وجود دارد.

   [161] و پیرو دیگری که عبارتش از کتاب های ارسطو بهتر است- اگر چه چندان هم در این معنا عمیق نیست- به شکل خلاصه چنین می گوید: معنای این سخن، جز این نیست که بهترین عقیده آن است که هر فلک، دارای مبدأ حرکت ویژه ای در خود است و مبدأ حرکت خاص دیگری نیز دارد که به عنوان معشوق ِ مفارق فلک مطرح است.

   از شاگردان و پیروان قدیم ارسطو، این دو نفر از همه به راه راست نزدیک تر هستند. و اصولا ً بر پایه برهان و دلیل نیز باید چنین باشد؛ زیرا در علم هیئت، بر ما ثابت شده که حرکات و کرات آسمانی، از حیث عدد، کثیر و از حیث جهت و سرعت، مختلف اند. پس باید محرک و هم چنین مشوق هر یک از افلاک، غیر از فلک دیگر باشد؛ وگرنه جهت و سرعت این حرکات، اختلاف نمی یابد. و ما بیان کردیم که این مشوق ها، خیر محض و مفارق از ماده اند، اگر چه کرات و حرکت های آنها، از حیث شوق به مبدأ نخستین، اشتراک دارند و به همین دلیل است که همه افلاک، از نظر حرکت دورانی و دائمی، مشترکند.

 

 

فردوسی و عشق

به جرات می توان گفت که تمامی کسانیکه در علوم عقلی دست داشته اند در عشق قلم زده اند. مثلا مقدار زیادی از نوشتار شاهنامه فردوسی به عشق و داستان های عاشقانه که میان بزرگان بوده اختصاص دارد.

داستان عاشق شدن سودابه به سیاوش نوع خاصی از عشق های ممنوعه میان دو جنس مخالف را مطرح می کند. چند داستان دیگر عشقی نیز در این کتاب آمده است. فردوسی در این اثر جاودانه و یکتا در جهان، به مسائل اساطیری و تاریخی و رزمی پرداخته اما از وقایع عادی زندگی مردم نیز غافل نبوده است و جایگاه بلند عشق در میان مردمان را نیز در نظر گرفته است.  این کتاب گسترده ترین مسائل زندگی را در خود جای داده و از جمله به انواع عشق ها نیز پرداخته است. از جمله آنها عشق پدر و فرزندی است که بزرگترین تراژدی و غم انگیزترین داستان طول تاریخ ایرانیان را نیز آفریده است و آن زمانی است که رستم که از نام ونشان همآورد خود اطلاع نداشت او را با زخم خنجر به هلاکت می رساند ولی در آخرین لحظات متوجه می شود که او فرزند خودش بوده است در اینجاست که اسطوره پهلوانی تمام تاریخ سرزمین های آریائی به یکباره منقلب می شود و چون شاه که به غیر از روحانیون تنها کسی بود که مجوز داشتن تریاک را داشت از دادن آن به رستم خود داری می کند (هر چند تریاک جان سهراب را نجات نمیداد ولی او می توانست آسوده بمیرد) رستم شاهنشاه و همه دربار را ترک می کند. این داستان آنقدر غم انگیز است که خود من هرگاه آن را بیاد می آورم اشک از چشمانم سرازیر می شود. کشتن فرزند یکی از سخت ترین و وحشتناک ترین هاست.

 فردوسی بواسطه اینکه اساس داستانش بر مبنای اسطوره و تاریخ بوده بطور جداگانه بر مسائل تاکیدی خاصی نکرده ولی همین که چندین داستان عاشقانه را در این کتاب عجیب گنجانده است نشان از اهمیت عشق در نزد  او در روابط زندگی دارد.

 

طنز نویسان و عشق

   در میان طنز نویسان ایران بدون هیچ شک و تردیدی عبید زاکانی نه تنها می تواند پدر طنز ایران و بانی طنز نویسی باشد بلکه هنوز هم طنز های او عالی ترین هاست و رقیبی برای او پیدا نمی شود.

 با این حال عبید در میان بسیاری از مسائل جهان و روابط میان انسانها عشق را درجایگاهی فراتر از سایر مطالب قرار داده است و یکی از طولانی ترین متون نظم و نثر او مثنوی عشاق نامه  می باشد.

 

کلیات عبید زاکانی ( فوت 772 ه.ق.)، تصحیح و تحقیق و شرح پرویز اتابکی، انتشارات زوار چاپ چهارم 1384

صفحه 281

 

مثنوی عشاق نامه

 

الله ولیی التوفیق

کتاب عشاق نامه ایضا ً له

[ که به نام شاه شیخ ابو اسحاق در 751 هجری منظوم شده]

 

خدایا تا ازین فیروزه ایوان                                             فروزد ماه و مهرو تیرو کیوان

این مثنوی طولانی است و از آنجائیکه کتاب عبید بارها چاپ شده و بسیاری از مردم آن را دارند از نوشتن متن کامل صرف نظر می شود.

 

 

 

مقامه نویسان و عشق

 

   داستان عشق آن چنان مهم است که حتی مقامه نویسان نیز در آن باره نوشته اند.

   مقامه نویسی ظاهرا ً با ابن درید ( 223 ه.ق – 321 ه.ق) شروع شده که بیشتر شکل حدیث دارد با بدیع الزمان  همدانی ( 358 ه. ق. – 398 ه. ق.)  شکل مقامه را گرفته  اوج گرفته و با حریری ( متولد 446 ه. ق. ) شکل کامل و اوج تمام میگیرد. اما اینها تمام به عربی مینوشتند. مقامه در اصل به زیبائی کلام نظر دارد تا به معنی و مضمون. مقامه نویسی در واقع به نوعی نشان دادن دانش ادبی و فن بازی با کلمات و نشان دادن زیبائی جمله بندی هاست. بعد زا اینهاست که نوبت به فاضی حمیدالدین میرسد که مقامانی بزبان پارسی می نویسد. که معروفترین مقامات پارسی نیز به حساب می آید. در مقامات همدانی و حریری صحبتی از عشق نیست ولی در مقامات قاضی حمیدی هست. اما محمد بن عفیف الدین التلمسانی( 688 ه.ق) شاعر معروف مصری- سوریه ای مقاماتی در عشق دارد بنام " العشاق" که بصورت اشعار عاشقانه سروده و سبک حریری را دنبال کرده است. بعشفی از اشعار او شهوت انگیز است مثلا مقامه " فصاحة المسبوک فی ملاحة المعشوق" و مقامه " حقیقة" و مقامه " شیرازیه".

   مقامه نویسی می توانست هر چیزی را در بر بگیرد بعنوان مثال مولف بزرگ و معروف سیوطی در قرن نهم مقاماتی نوشته در باره سرنوشت والدین پیامبر اسلام  و همچنین مقامه ای در باره مزیت عطرهای متنوع و گلها و میوه ها و حتی مقامه ای در موضوع فحش و دشنام.

   به عقیده بعضی علما نوشته های سعدی ( 691 ه. ق.) نیز مقامه است. از نظر من مخصوصا ً گلستان سعدی بیشتر شکل مقامه را دارد هرچند به واقعیات زندگی کاملا ً نزدیک است. با نگاهی دقیق به داستان های گلستان دیده می شود که بعضی از نظریات و یا نوشته ها یکدیگر را نفی میکنند و شاید چنین بنظر برسد که نویسنده از یک سیستم فکری مشخص و ثابت  برخوردار نبوده است ولیکن اگر چنین به این کتاب نگاه بشود که نویسنده در مسائل مختلف تنها باز گو کننده افکار و اعمال مختلف در جامعه بوده است آنگاه مسئله شکل دیگری بخود میگیرد؛ اینکه در جوامع در هر موردی انسان ها مختلف و در شرایط مختلف کردار و گفتار گوناگون از خود بروز میدهند. سعدی مقداری از مضامین واقعی زندگی را به روشی منظم انتخاب  وبا زیبائی صرف کلام ( مقامه )  در هم  آمیخت و به دلیل  همین تلفیق به جای اینکه مقامه نویس نامیده شود به درستی استاد سخن نام گرفت.  به طوریکه میتوان آن را اوجی از مقامه نویسی دانست که  با مضمون و معنی نیز همراه است. شاید بدلیل همین تلفیق مقامه ( شیوائی کلام)  با معانی مشخص است که به جای اینکه به سعدی مقامه نویس بگویند او را استاد سخن نامیده اند.

   پس ضروری شد  در اینجا  از هر کدام از این بزرگان یعنی بزرگان مقامه ( قاضی حمیدی)، طنز   (عبید زاکانی)، و سخن ( سعدی) که هر سه نیز در عشق قلم زده اند چیزهائی آورده شود.

 

 

قاضی حمیدی

   کتاب مقامات حمیدی: نوشته حمیدالدین ابوبکر عمر بن محمودی بلخی ( فوت 559 ه.ق.)، به تصحیح رضا انزابی نژاد، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ سوم 1389

 

 

صفحه 111

المقامه الحادیه عشرة

 

فی العشق

   حکایت کرد مرا دوستی که در خطرهای شاق با من شفیق بود و در سفرهای عراق با من رفیق که به حکم آمیزش تربت و آویزش غربت با من قرابتی داشت سببی نه نسبی، نسبتی داشت فضلی وادبی نه عرقی و عصبی.

( شعر عربی)

   گفت وقتی از اوقات که ایام صِبی چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، و من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل، بندی داشتم.

( بیت)

   به حکم آنکه سیاحت این بیدا ندانسته بودم و سِباحت این دریا نیاموخته، گاه در حدائق وصل، نوایی می زدم و گاه در مضایق هجر، دست و پایی؛ که تن در کوشش کار با کشش یار خو نکرده بود، حمّالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی توانست، ناگاه عشق گریبانگیر، دامنگیر شد و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد. دل شحنه طلب می کرد دست آویز را، و جان رخنه می جست گریز را، طبع هنوز در کار خام بود جز با وصال، عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود، جز با خیال دوست نمی توانست ساخت.

( بیت)

   گیتی به خاصیت عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان تنگی داشت. دل مرقع پوش در آغوش بلا خوش بنشست و دست قضا پای خردمندی به سلسله خرسندی ببست. غریم بی محابا دست از دامن مدارا به گریبان تقاضا زد.

( بیت)

   با خود گفتم این نه آن قضایی است که با او بتوان در آویخت و نه آن بلایی است که از او بتوان گریخت. شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدند، منزلی است سپردنی و راهی به سر بردنی.

( بیت)

   تا چون سایس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی گشت. در هفت اقلیم نفس خطبه و سکه به نام او شد و ملک و دولت به کام او گشت. صاحب صدر محبت در حجره دل، رخت بنهاد و والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد. هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا بر حکم آن مزاج نوعی از علاج فرمودند، هیچ سودمند نبود.

(بیت)

   تا بعد از تحمل شداید و مکاید، خبر یافتم که در بیمارستان اسفاهان مردی است که در طب روحانی قدمی مبارک و دمی متبرک دارد و دلهای شکسته را فراهم می کشد و سینه های خسته را مرهم می کند. از شام و دمشق تعویذ عشق از وی می ستانند و از مغرب تا یثرب شربت این ضربت از وی طلب می کنند. گفتم در این واقعه که مراست قدم در جست و جوی باید نهاد و زبان در گفت و گوی، آنچه متنبی گفته است: الحب ما منع الکلام الالسنا، نه شکل فصل است نه حکایت وصل. من می گویم:

( شعر)

   چون آن عزم شد با رفیقی چند به اصفهان شدم و به وقتی که نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک؛ با رفیقان بی توشه به گوشه ای باز شدم و یعقوب وار در بیت الاحزان نیاز شدم و تا روز در آن شب یلدا، عید فردا را دیک سودا می پختم و ثریا را رقیبی و جوزا را طبیبی می کردم تا بعد از تقصی باسهای قهر و تجرع کاسهای زهر، رایات خورشید راسخ شد و احکام شب را آیات روز ناسخ. آفتاب منیر از فلک اثیر بتافت و سیاه باف شب حله صبح را ببافت.

( بیت)

   چون سلام نماز بدادم روی به بیمارستان نهادم. طبع مشتغل، قدم را یاری می کرد و عشق مشتعل مشعله داری می کرد. چون به حدقه کار و نقطه پرگار رسیدم، جمعی دیدم در زیّ تصوف بر قدم توقف، و طایفه ای در لباس اختیار در بند انتظار. چون قامت خورشید بلندتر آمد شیخ از در حُجره به در آمد، عصایی در مشت و انحنایی در پشت، کوژتر از هلال و سیاه تر از بلال، در نهایت ضعیفی و غایت نحیفی. به آوازی نرم و نفسی گرم بر قوم به سلام مبادرت کرد و به تحیت اهل اسلام مسارعت نمود. چون لحظه ای بیاسود، گفت: که راست در عشق سوال و جوابی و در مشکل او بابی؟ بگویید و درمان خود بجویید که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم. مبهم او به زبان من مکشوف است و مشکل او بر بیان من موقوف. پس روی به من کرد و گفتک ای جوان پیشتر آی که به دل مقبول تری و از این جمع معلول تر.

(عربی)

اگر صاحب علت قلبی  فانا لله و انا الیه راجعون. گفتم در این معنی مُعین و مُغیث تویی و بقراط این حدیث تویی. گفت: شجره را به ثمره شناسند و عاشق را به عَبره دانند. اختلاف احوال خود باز نمای و پرده راز خود بگشای، تا اصل بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود. گفتم دیده ای است بیخواب و دلی است پُر تاب، لونی متغیر و طبعی متحیر، قالبی متقلب و شوقی متغلب.

( قطعه)

   گفتم ای صبح صادق چنین شبها، وای بقراط حاذق تبها، خواه به تیغ قطعیت پی کن و خواهد به داغ صنیعت، کی کن. یک راه این طومار را به دست کفایت طی کن. گفت: ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف. کفشی که چین گذاشته ای به فلسطین می جویی و عصایی که به سمرقند نهاده ای به خجند می خواهی.

( شعر)

   بدان که عشق صورت حیرت است، بی صبر به سر نشود و عشق جبری با سرمایه بی صبری راست نیاید. پس کاسی دگرگون در داد و اساسی دگر بنیان بنهاد. گفت: بباید دانستن که عشق را دو مقام است و محب را دو گام. صوفیان را مقام مجاهده است و صافیان را مقام مشاهده، عاشق صوفی صاحب رنج است و محب صافی صاحب گنج. مرد صوفی دایم در زیر بار است و مردصافی همیشه در بر بار. صوفی در رنج جگر می خورد و صافی در گنج بر می خورد، به حکم آنکه در عشق دُوی نبیننند و منی و توی ندانند که عشق با نفس همسان شود و نفس با عشق یکسان بگردد. نفس عاشق و عای معشوق گردد و پوست محب وطای محبوب شود. مرد گرم نفس را کار با نفس افکند و نفس محمل مجاهدت دارد چنانکه گفته اند:

( بیت)

   این کنوز رموز تعلق به مقامات اهل تصوف دارد و خداوندان رنگ و تکلف. باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگ ها آزادند و با این همه غم ها دلشاد؛ که ایشان صورت و قالب نگویند و از معشوق رخ نجویند. حضرت روح ایشان دارالمک فتوح است و دَور شراب ایشان در این صبوح است که ایشان را سرو امیان در میان است و عروس محبت در حجره و حِجر ایشان. وچون در میان جدایی نبود عاشق را چندین شیدایی نبود، که آنجا که ائتلاف ارواح اصل است، عالم عالم وصل است، صورت معشوق در حَجَرالاسود دیده ایشان منظور و صورت محبوب در ورق الابیض سینه مسطور. چنانکه گفته اند:

( شعر)

   پس گفت ای جوان غریب در این قفس عجیب چون افتاده ای، کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید کرد؟ بدان که عشق سه قدم است: اول قدم کَشش است، دوم قدم کوشش، سیوم قدم کُشش. از این سه، دو اختیاری است و یکی اضطراری. در قدم اول که کَشش است هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم دوم که کوشش است هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشقش در کار کشد، بی دست تن بار کشد، و قدم سوم که کُشش است خود نه قدم اختیاری است، بلکه قدم اضطراری است، که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشق محترم نه. ای جوان ندانسته ای که حُجره عشق نام ندارد و صبح محبت شام ندارد. قفسی است آهنین تنگ، نه روی شکستن و نه روی درنگ؛ با این همه، نبض پیش آر تا بنگرم سر کارد به استخوان رسیده یا نه و علت به جان کشیده یا نه. دست به وی دادم. گفت: ندانسته ای که نبض عاشقان از دل گیرند و نه از دست. آب پیش داشتم، گفت نشنیده ای که آب محبان از دیده مشاهده کنند؟ که تجسس بوقلمون عشق، دیگرگون است و امارت علت عشق آتش سینه است و آب دیده، نه رنگ آبگینه.

( شعر)

   چون تنوره مقامه شیخ بتفت و این سخن تا بدین جای برفت، زبان از سوال عشق خاموش کردم و افسانه عشق فراموش کردم و دانستم که آستانه عشق رفیع است و حضرت محبت منیع. دست درکشیدم و دامن در چیدم. چون این کلمات تامات و الفاظ طامات استماع کردم، پیر را وداع کردم و بعد از آن ندانم تا چنگ نوایبش کی آزرد و نهنگ مصایبش کی فرو خورد.

چرخش چگونه خورد و سپهرش چگونه کشت             بختش به پای حادثه ها کشت یا به مشت

با او چگونه گشت فلک زُفت یا جواد                       با او چگونه گفت جهان، نرم یا درشت؟

 

 

 

صفحه 133

القامة الرابعة عشرة

 

فی العشق و المعشوق و الحبیب و المحبوب

   حکایت کرد مرا دوستی که حق موافقت مهد صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر که: وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری، و ردای دمنها کُحلی و عبهری، و وطای چمن ها خیری و معصفری.

(شعر)

   در وقتی که عالم چنین رنگ و بوی داشت و قدم همت جستجوی داشت اتفاق را مُجتاز و طاری به آمل و ساری گذری کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت. تا آب آن خاک را نیز چشیده و آن طرف بزرگوار را به اعتبار دیده آید. چون روزی چند مقامی افتاد ناگاه حلق در حلقه دامی افتاد.

( شعر)

   و سبب این بود که روزی در بازار طرایف از طوایف به طوایف می گشتم و معلمات ظرایف  می گشادم و می نوشتم، ناگاه شعاع نظر مشاع بر رویی افتاد از ماه با جمالتر، از آفتاب با کمالتر، و از مشتری با اعتدالتر. چون فصل بهار با هزار رنگ و بوی و نگار و چون بتخانه با هزار زیب و آیین؛ لبی پر خمر و چشمی پر خمار و قدی بی تاب و زلفی پرتاب؛ غُرّه ای چون سیم خام، و طره ای چون هزار جیم و لام. عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده. قطعه:

بنفشه گون شده پیرامن خدّ  سمن پوشش دل اندر خط حیرت مانده از خط بنا گوشش عیان سی لولو خوشاب اندر دُرج یاقوتش نهان یک گوشه خورشید اندر شب پوشش دل اندر سوزش غمها و جان در نازش شادی از آن مژگان نیشش وز آن لبهای چون نوشش به زلف و چشم در، پیدا پریشانی و بیخوابی زفعل باده دی وز کار مستی دوشش.

   گفتم در آی که خانه عقل و رای گرفتی و نا نشسته هنوز جای گرفتی. پشت به مسند ناز نه که صبرم را پشت بشکست و رخت بگشای که عقلم رخت بربست.

(بیت)

   با خود گفتم ای گل عشق، نه به وقت بوی دادی و ای صورت غم، نه به وقت روی گشادی.

(بیت)

   دانستم که این جرعه را جامی در خُم بوده و این چینه را دامی در دُم. خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم  ولا تتبع النظرة النظرة برخوانم، اما سلطان قوت نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی در مسند ملک سلیمانی نشسته بود و  تلبیس ابلیس هوی چون اشکال اقلیدس بس مشکل مانده و پای دل تا به زانو در این ِ گل مانده. دانستم که روزی چند در دور آسیا می باید بود و گاهی چند غمخور  گیا می باید بود. با خود گفتم که با خصم مُعر ِبد بباید ساخت و غریم بی محابا را بباید شناخت و با این قهر و جبر بباید کوشید و کوُوس زهر صبر، بباید نوشید.

(بیت)

   به حیله از کار مگریز که المُحتالُ خائن و به تکلف از عشق مپرهیز که المُقَدر کائن. چون ساعتی این اندیشه کردم زهر این حدیث خوردم و به دو دست آن غم را در آغوش گرفتم. سر به قضای آسمانی نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کاس زهر نوشیدیم و این دِرع مهر پوشیدیم.

(بیت)

   پس از کوی توکل به راه توسل باز آمدیم. گفتم در این طریق، بی رفیق نتوان بود و در این غار، بی یار نتوان غنود. دلیلی بایستی که ما را از این غرقاب به ساحل نجات آوردی؛ که این حادثه چون جذر اصم در ندارد و این کار چون دایره پرگار سر ندارد.

(بیت)

   من با آتش عشق در این تململ بودم و با خاطر در این تامل، که آن آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال به مغرب زوال فرو شد.

(بیت)

   با خود گفتم اندر شرع عشق تکاسل و تغافل نشاید و عاشق بد دل را جز بی حاصلی، حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید را حلق در شست. گامی چند برباید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدام است و این گوهر را درج کدام. نیاید که صیادی بدین آهو در نگرد، یا بازی بدین تیهو باز خورد؛ که متاع طبل عطار در رسته بازار بی خریدار نماند. پس در میان این خوف و رجا، و در اثنای این شدت و رخا، معشوق حاذق به عاشق صادق باز نگریست تا بداند که علت آن رنگ و بوی، و موجب آن جست و جوی چیست؟ چون امارت عشق مستولی دید و عَلَم سلطان مهر متعالی، گفت: ایها الغریب الکبیب اِمش ِ رویدا ً ولا النوائب کیدا ً باز گرد که راه پر کلب عَقور است و باز ایست که شهر پر خصم غیور است.

(بیت)

   ای آن که در سودای زمین غربتی و در غُلوای حنین کربتی، مانا در این دام این دم افتاده ای و در این وام کم افتاده. اگر چون حِربا عاشق آفتابی، نصیبه خود بیابی و اگر دواعی رعنایی با حرکت سودایی جمع شده است، قفای آن بخوری.

(بیت)

   چون فرمان والی دل را انقیاد نمودم و ساعتی بر قدم توقف بودم، سلطان رومی روز در ولایت زنگی شب لشکر کشید و سپاه دار شام از بیم عمود صبح سپر سیم در سر کشید. خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کُحلی نقاب شد. بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی نقد عشوه فردا زدم.

(شعرعربی)

   چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم، چهره عبوس شب در روی عروس روز بخندید و صیقل صباح، رنگ زنگ از آینه شب برندید.

(شعر)

   پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب بخواستم. چون به میقات اصل و موعد وصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم. سوال کردم که یا قوم، آن مشتری که دی در این خانه بود و آن آفتاب که دوش در این آشیانه بود، امروز از کدام برج می درفشد و نور به کدام طرف می بخشد؟ گفتند: شیخا ندانسته ای که ماه در یک جا نباشد و آفتاب در یک برج نیاید؟ در آن طرف کوی چون تو دیوانه بسیار است و گِرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.

(قطعه)

   و من آن کُووس تجرع می کردم و با دل بی فرمان تضرع می کردم، این صوت بلا می شنیدم و آن صورت عذاب می دیدم که ناگاه در میان راه پیری مرقع پوش سخن فروش دیدم که برخاست و ندا در داد به چپ و راست، که علت قلبی که آن را عشق می گویند که راست؟ و عاشقی مایوس محبوس کجاست تا تعویذ عاشقی و دوستی که از زمین کشمیر آورده ام به نام وی از نیام بیرون آورم و بر وی و مقصود وی بیازمایم. اگر به مقطع مُراد آید، فَحکمی علیه فی الدینارین و اگر به مثابت اصابت نرسد، فحُکمه علی اللعن فی الدارین و الامهال فیه احد الیسارین و ستاننده را در این علم و جهل تا دو روز مهل، تا نمایش به آزمایش برابر شود و گفتار به اختیار همسر شود، با خود گفتم که این کار دشخوار بی زر به خروار به سر نشود و این موکل مُعَر ِبد بی جُعل به در نخواهد شد.

(شعر)

   پس گفتم اگر این راه بنماید و این در بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و هر نقدی که در اوست و دستارچه و هر عقدی که بر اوست. پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه کاغذ مزعفر در پاره حریر اخضر بیرون آورد و ببوسید و بر سر نهاد و به دست راست به من داد و گفت بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید، یفعل مایشاء و یحکم مایرید  بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معذت کُربتها و جلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های درنگ پذیرفته. بستدم و به مهر در بر گرفتم و در محلت هنوز بیست گام ننوشته بودم و به سر محله نگذشته که مقصود را دیدم خندان با حُسن صدهزار چندان، چون ماه از گَرد راه و چون یوسف از قعر چاه می آمد. چون باد سخت می دوید و چون شاخ درخت می نوید. راست چون مرا را دید لعل بدخشان به دُرّ عمان بسُفت و بی آزرم و شرم بگفت: شیخا آتش دینه همچنان در زوایای سینه متمکن است؟ گفتم: خه خه و علیک عین الله.

(قطعه)

   چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون سرو و سوسن، او و من دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله، و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدیگر زدیم و رقبا را چون حلقه بر در و حُساد را دست بر بستیم و عزم حرکت به اقامت پیوستیم. اندوه و غم به شادی و عیش بدل شد و اسباب نشاط بی غش و خلل شد و چنان افتاد که شَغَلنی البر عن البر والهانی الطرب عن الطلب؛ تا بعد ماهی ناگاهی به گوشه هنگامه  پیر رسید. پیر را هم در آن صناعت و بضاعت بدیدم. چون چشم بر من افکند، به آوازی بلند گفت: رحم الله امره یراعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا و یجازی الاحسان بالاحسان و ان حسن العهد من الایمان خداش بیامرزاد کسی را که چون به اصابل وصل برسد، وسایل اصل را فراموش نکند و شربتی مصفا بی اخوان صفا نوش نکند؛ و در اثنای این عبارت به من اشارت می کرد. چون دانستم که آن سخن با من می گوید و آن نواله از من می جوید، کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود در وی انداختم و همه مال بدان شکر با وی در باختم و گفته های او را تحسین و تصویب کردم و خلق را به استماع سخن وی ترغیب کردم.

    چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت. ساعتی رای زدیم و در عالم معاملت دست و پای زدیم. چون از هم باز گشتیم من در دریا نشستم و او در بیدا، من به چین رفتم و او به صیدا.

معلوم من نشد که جهانش کجا فکند                  شادانش داشت گردش ایام یا نژند

گیتیش در کدام زمان برگشاد کار                    گردونش بر کدام زمین بر نهاد بند

  

 

 

 

 

کتاب روضه خلد

   یکی دیگر از کتب مقامه روضه خلد است. فصل عشق در  کتاب روضه از دو جنبه بسیار جالب بود. یکی اینکه در جائی اشاره ای دارد به اینکه عشق دو احساس را بر میگیرد و این نکته ای است که من در نوشته ام آورده ام بدون اینکه این را قبلاً جائی دیده باشم و اکنون همانطور که در مطلب آوردم که بسیاری از نکات این مجموعه بصورت ناقص وناپیوسته در نوشتار های دیگر آمده باز هم مشخص میشود که انسانهای عاقلی پیشتر به این نکات اشاره داشته اند. نکته دیگر در این نوشته انشاء بسیار زیبا و دلنشین آن است که باعث گردید وقتی خطی از این نوشته را خواندم بدون اراده مسحور آن شده و تا آخر را بخوانم. حال ابتدا به توضیحاتی از مصصح آورده میشود وبعد این فصل از کتاب.

  روضه خلد، تصنیف مجد خوافی قرن هشتم هجری، مصحح دکتر عباس علی وفائی،چاپ اول 1389 تهران انتشارات سخن.

مقدمه مصحح چنین شروع میشود:

مجد خوافی از نویسندگان و شاعرانی است که مورخان و تذکره پردازان، کمتر بدان پرداخته و اطلاعات ناچیزی از او به دست داده اند. استاد صفا در تاریخ ادبیات خود در بندی کوتاه می آورد:

" در نظم و نثر پارسی استاد بود وعلاوه بر مجموعه اشعار، ترجمه منظومی از  جواهر اللغه زمخشری  و کتاب دیگری به نام   کنزالحکمه  دارد. مجد خوافی کتابی به تقلید گلستان و بر همان شیوه نوشته است موسوم به روضه خلد و آن را به سال 733 به پایان رسانید و بار دیگر در سال 737 در آن تجدید نظر کرد." ( تاریخ ادبیات ج 3: 1319 )

استاد صفا که بطور کامل و موشح به اغلب شاعران و نویسندگان فارسی پرداخته است، در مورد مجد خوافی به سطور بالا بسنده کرده و این مساله می نمایاند که ایشان – جدا از نبود نسخه چاپی از روضه خلد – به نسخ خطی این اثر ارزشمند نیز دسترسی نداشته اند زیرا در کتاب مذکور، بسیاری از شاعران و نویسندگان از نسخه های خطی آثار خود مورد تحقیق و تتبع قرار گرفته ند.

 

 

در کتاب روضه خلد باب چهارم صفحه 87 چنین می آید.

 

باب چهارم: در عشق

 

   قال رسوالله صلعم: من عشق وکتم و عف ثم مات، مات شهدا

گر بر سر کوی توبمیرم به ارادت                                   مرگم به مراد است و هلاکم به شهادت

   اول، فهرست کتاب بر هفده باب نهادم. دوستی از من در خواست کرد که یکباب در عشق زیادت کن که نمکِ مائده سخن، حدیث عشق است. گفتم: (( اول می گفتی نمک پیش از مائده می نهادم.)) گفت: (( نمک در میان طعام باید.)) گفتم: (( سخنم همه نمک است.)) گفت: (( چنین گوی شیرینی را به نمک احتیاج نیست.))

شکر از مصر میارید که از گفته من                         شکر از خواف روان است به مصر وبغداد

مجد خوافی سخن از وصف شما می گوید                  که ز شیرینی شعرش به جهان شور افتاد

 

پس به التماس آن دوست، این باب در میانه درج کردم و مبلغی لطایف در آن باب خرج کرد   " و هو الموفق"

چون به دارالشفای عشق آیی                                  از حدیثم علاج شافی بر

دُرد کهنه مده به صوفی وقت                               هم از این خُم شراب صافی بر

عاشقان را اگر دهی تحفه                                   از سخن های مجد خوافی بر

اگر سمع اعلی مخدومی از راه لطف بدین مایل شود، غریب نباشد.

شاید که خدیو لشکر فضل                                  از سمع قبول بشنود این

شکی نبود که پیش خسرو                                  مقبول بود حدیث شیرین

هر کسی در بیان عشق سخنی گفته اند و گوهر دعوی سفته و هیچ یک به حقیقت نرسیده:

هیچ بیگانه از طریق مجاز                              نَبرَد ره درون پرده راز

هرکه در بحر عشق کرد شنا                           می نیاید دگر به ساحل باز

بدان که عشق از تعریف مستغنی است از آن که عبارت از کنه وی قاصر است و حکما گفته اند که هیچ موجودی از عشق خالی نیست.

هر که آمد از عدم سوی وجود                           جز کمال عشق از اومقصود نیست

هر وجودی را چو عشقی لازم است                     هر که عاشق نیست او موجود نیست

دلیل بر این، آن است که هیچ موجودی از کمالی خالی نیست از برای آن که وجود، عین کمال است. پس اگر این موجود، مستجمعِ کل کمالات بود، هر آینه به کمالات خویش مایل باشد و این عشق است. و اگر بعضی کمالات دارد و بعضی نه، مایل این بغض باشد و طالب آن بغض. پس ثابت شد که هیچ موجودی بی عشق نیست، هرجا کمال زیادت، میل زیادت. پس حقیقت " یحبهم و یحبونه" از این سخن معلوم شد به طریق رمز و اشارت، چنان که گفته اند:

تعشقی زتو در نفس و در هیولی هست               اگر زحسن تو چشم کسی نشان طلبد

تعلقی زتو در کون و در مکان پیداست               وز آن تعشق، اجرام آسمان پیداست

از آن تعلق، اجسام  مطلقند  پدید                        نشان حُسن تو از چشم دلبران پیداست

 

فایده

بزرگان گفته اند: عشق را سه مقام است،اول: کشش؛ یعنی تا از محبوب جذبه " یحبهم " پیدا نشود؛ از عاشق، رغبت " یحبونه " روشن وهویدا نگردد.

گر سر از طوق ارادت می کشم                                   طوق اکراهم  به گردن می کشد

عاشقان را نیست از خود اختیار                                   طبع ِ  مغناطیس آهن می کشد

دوم: کوشش؛ یعنی تا در بادیه  " جاهدوا فینا " از سر، قدم نسازد و تن در راه ریاضت نگدازد، بی طریق سعی  به کعبه صفای  " النهدِ ینهم سبلنا " مشرف نشوند.

گر تو را آرزوی صحبت ماست                                 قطع کن صحبت دل و جان را

هر که منشور کعبه می خواهد                                   طی کند محنت بیابان را

سیم: کشش؛ یعنی به محبوب رسد، محو شود و ذره در پرتو خورشید چندان ظهور دارد که به خورشید نزدیک نیست.

عاشق به جگر می سوزد                                          در صحبت معشوق بتر میسوزد

مه در بر خورشی، فنا می گردد                                 پروانه زوصل شمع پر می سوزد

 

حکایت

شیخ شهاب الدین سهروردی – رحمة الله علیه – آورده است که عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که به هر نبات که برسد ناچیزش کند.

عشق دردی است که درمان نپذیرد هرگز                     عاشق دلشده سامان نپذیرد هرگز

برتن هر که از این تیغ بلا زخم آید                              کشته گردد که دگر جان نپذیرد هرگز

 

حکایت

آورده اند که چون هیولا موجود شد، نفس عاشق شد.

من عشق تو از کتم عدم آوردم                                    سودای تو از ملک قدم آوردم

بی عشق تو یک نفس نبودم هرگز                              عشق تو  و ذات خود به آوردم

و از سبب عشق، میان ایشان ملاقات افتاد. پس اجسام و موالید پیدا شدند اما آن که هیولی هرگز بی صورت نمی تواند بود، او را به زنی زشت روی تشبیه کرده اند که همیشه در چادر صورت پنهان است، چنان که گفته اند:

چو دید پرتو حُسن تو در شمایل صورت               به زیر چادر صورت حجاب کردهیولی

جمال توست حجاب خود از نهایت خوبی               چو آفتاب که دارد حجاب و هست هویدا

و تمامی این حکمت را در رساله " کنز الحکمه " بیان کرده ایم.

 

حکایت

عشق دو قسم است: یکی آن که نصیب روح است و آن شوق کمال روحانی است که آثار حُسن را در آیینه معاینه صنع مشاهده می کند. و دیگر آن که بهره تن است و آن، طلب لذت نفسانی است که فضلات را دفع می کند و این قسم را شهوت گویند. همه حیوانات شریکند. اگر تو این را عشق می خوانی " لامشاحة فی الاصطلاح ِ"

این همه صورت زیبا اثر هستی اوست           زین اثر، هستی او بین که صاحب نظری

ما در این اینه آثار الهی بینیم                        گر ببینی تو یقین شد که ز اهل بصری

مجد خوافی نکند جز نظر روحانی               با فرشته نتوان میل به طبع بشری

 

حکایت

آورده اند که در عهد لیلی، بسیار دعوی محبت وی می کردند اما هیچ کس را صادق تر از مجنون نمی دید.

هر کسی لاف محبت میزنند                              هیچ یک در عاشقی صادق نه اند

مدعی بسیارند لیک                                        چون بینی بیشتر عاشق نه اند

روزی گفت: ((نقد قلب این مدعیان کذاب را که لاف به گزاف می زنند، بر سنگ امتحان زنم تا هر کسی چه عیار دارد.)) فرمود تا گرد کوشک وی آتشی عظیم برافروختند و خود بر بالای کوشک رفت و نداد کرد که هر که عاشق ماست، به آتش درآید! آنها که خام بودند، از سوختن اندیشه کردند. مجنون که سوخته بود و با آتش آشنا؛ نیندیشید و قدم در نهاد و بگذشت.

من دلسوخته از آتش تو نندیشم                           که چو پروانه همه بال و پرم سوخته ای

آتش عشق تو در خام نگیرد هرگز                      هم مرا سوز که باری دگرم سوخته ای

 

حکایت

آورده اند که هرگاه مجنون در کوی لیلی بگذشتی، سگان کوی لیلی در وی افتادندی و به هیچ آشنا نمی شدند.

منم که با سگ کوی تو دوستی خواهم                  چه جای آن که زتو حاجتم روا گردد

چنین که در نظرت کمترم من از سگ کوی          چه حیله تا سگ کوی توآشنا گردد

کسی گفت: (( سگان کوی او را مراعاتی کن و نواله ای در پیش افکن.)) مجنون نان و گوشت آورد و در پیش سگان کوی لیلی افکند. سگان آن را بوی کردند و نخوردند و قصد مجنون کردند. گفت: (( این را چه درمان کنیم که از دیگران استخوان ستانند و از من، نان و گوشت قبول نکنند؟!))

سئوال کرد زمعشوق، عاشقی که چرا                به نان من سگ کوی تو رغبتی ننمود

جواب داد که رغبت  نمی نماید از آنک            که هست لقمه عاشق همیشه زهر آلود

 

حکایت منظوم

چو صدیق بر تخت شاهی نشست                    رسیدش کلید خزاین به دست

به آیین شاهان گیتی، سوار                            برون رفت روزی به عزم شکار

نظر کرد بر جانب رهگذر                           یکی پیرزن دید بر بسته سر

بپرسید کان خسته زار کیست؟                       بدان راه بنشسته در بند چیست؟

کسی گفت: مسکین زلیخای توست                  که سرگشته در دام سودای توست

زعشق تو شد پیرو کورو حقیر                      نشسته به دریوزه همچون فقیر

به نزدیک او رفت یوسف به ناز                بدو گفت: ای عاشق پر نیاز

دلت گشت خالی زسودای من                   نداری از این پس تمنای من

شدی پیرو کورو ضعیف و سقیم               برفت از خیالت ضلال قدیم

زپیری شود عاشقی نیز، کم                     چه لایق بود عشق و پیری به هم؟

چو بشنید بیچاره گفتا که آه                      زسینه بر آورد دود سیاه

اگر پیر گشتم، جوا است عشق                 چنینم من و همچنان است عشق

بیا ای زهجر تو تیره، شبم                      سر تازیانه بنه بر لبم

پس آن لحظه آهی بر آورد زود                که از تازیانه بر آورد دود

سبک تازیانه زکف در فکند                    بخندید بیچاره دردمند

که آتش که در جانم افروختی                  چهل سالم از تاب آن سوختی

تو از آتشم دود بینی و بس                      کس آگه کجا باشد از سوز کس؟

زعشق تو سوزی مرا در دل است            که گر شرح آن میدهم مشکل است

تو از مجد خوافی چه پرسی سخن            زدل گر ندانی نگه کن به من

به تو گر رسد شعله ای زآتشم                 بدانی که این درد چون میکشم

از این دایره هرکه بیرون بود                 چه داند که احوال من چون بود؟

 

حکایت

آورده اند که چون زلیخا را  در خلوت از یوسف مراد حاصل نشد و جدیث " قد شغفها حبا " فاش گشت،

عاشقی پنهان نماند ای حکیم                         چون توان زد طبل در زیر گلیم

زلیخا، لائمات مصر را حاضر کرد. آنگاه نزدیک یوسف رفت که ای حریف دغا! مهره مِهر من، در ششدر ملامت افتاد و تو هنوز عذرا می روی! اگر هیچ چیز به مرادم نمی کنی، در پیش این کوتاه نظران ِ دراز زبان بگذر تا تو را ببینند و زبان ملامت کوتاه کنند.

ای که گویی مدعی بر ما ملامت چون کند                هر که لیلی را نبیند بر عیب مجنون کند

هیچ درمانی ندارد درد عشقم ای حکیم                      گر علاجش تا ابد بقراط و افلاطون کند

گفت: (( بدین قدر مضایق نکنم.)) یوسف را بیاراست و در پیش استاد و این بیت به ترانه عاشقانه می سرایید:

اگر حدیث زلیخا نمی کنی تصدیق                           بیا که چرده برافکند یوسف صدیق

چنان که شنیده ای، دستها پاره کردند و از ملامت کناره؛ زلیخای دلسوخته به همان طمع خام پیش رفت و گفت:

ای آن که کسم به جای تو نیست                                 بسیار کست به جای ما هست

باری دگرت بیازمایم                                              تا در دل تو وفای ما هست؟

چندان که تودد کرد، یوسف را همچنان سرکش دید و نعل دل خود در آتش. می گفت: (( ای بی وفا که خرمن بباد دادی و به یک جو، روی چون کاه ِ مرا قیمت و قدر ننهادی!

رویم چو کاه کرد و به یک جو غمش نبود                  آه ار در افتد آتش آهم به خرمنش

سنگ است و آهن و آن دل نا مهربان او                 من سوخته برابر آن سنگ و آهنش))

یوسف گفت: (( ای زلیخا! آتش سودا مکن که دیگ طمع خام تو از من هرگز چخته نشود.)) زلیخا نومید شد، یوسف را به زندان فرستاد.

گفتم که مگر به دلخوشی زو                                    کارم همه با نظام گردد

دیدم نشود به لطف منقاد                                         شاید که به عنف رام گردد

 

حکایت

شیخ ما می فرمود که زلیخا در وصل زحمت میدید، به زندانش فرستاد، گفت مگر از هجر راحت بیند.

عندلیبی دیدم اندر باغ دوش                            پیش گل برداشته بانگ و خروش

گفتم: آخر در وصال این گریه چیست؟              هیچ کس دیدی که در شادی گریست؟

گفت: اگر داری خبر از سر حال                      می نشاید گریه الا در وصال

زآن که  در هجران دهد وصلم نوید                   وز وصالم نیست جز هجران امید

 

حکایت

نوعی کبوتر است که ناله او عاشقان را ضرب المثل است؛ در فراق مالوف، چندان زاری و بی قراری میکند که آخر هلاک شود.

اصغیت الی حمامه ورقاء                                تبکی و تقول مت فی بلواء

از نوحه او دلم تسلی می یافت                          سودایی را خوش است با سودایی

***

 

دیدم کبوتری به تمنای وصل جفت                   شب تا به روز ناله همی کرد و می گریست

روزی سئوال کردم از او کای حقیر                 با من بگوی سبب گریه تو چیست؟

گفت: ای ز سر عشق، ضمیر تو بی خبر          جز مبتلای عشق سزاوار گریه کیست؟

 

حکایت

پروانه را گفتند: (( چون میدانی که تو را از وصل شمع جز سوختن هیچ فایده نیست، چرا گرد وی میگردی؟))  گفت: (( من حیات از برای آن یک نفس میخواهم که می سوزم.))

بی دولت وصل سرو سامان چه کنم؟                بی درد تو انتظار درمان چه کنم

جان را زپی وصل رخت می خواهم                بی وصل رخ تو محنت چان چه کنم؟

 

حکایت

چون یعقوب از جمال یوسف محروم ماند، چندان بگریست که نابینا شد. فرزندان گفتند: (( نور دیده ضایع کردی.)) گفت: (( من نیز همینمیگویم!)) شب تا به روز فریاد میکرد و میگفت:

در هجر تو با دل رمیده چه کنم؟                          با جان که به وصلت آرمیده چه کنم؟

ای نور دو دیده چون زتو مهجورم                       بی نور دو دیده، نور دیده چه کنم؟

 

حکایت

صاحب دلی را با صاحب جمالی نظری بود و به هیچ وجه و حیله، وصل میسر نمی شد.

تو را گر وصلم از دل برنیاید                            مرا جان بی تو مشکل برنیاید

شدم دیوانه کز زنجیر زلفت                              مراد هیچ عاقل بر نیاید

بیچاره، چشم از عالم دوخت و دل به محنت آموخت. روزی معشوق از حمام بر آمد. آینه پیش جمال خویش داشت. چهره دلفریب خود دید، گفت: (( بیا تا امروز خود را بدان بیچاره نمایم که خود را در آینه خوب دیدم.))

مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست                    که در مشاهده صورت برابرت باشد

زهر ثواب که از بهر کردگار کنی                       قضای حاجت درویش بهترت باشد

چون از در خلوت درویش در آمد، بیچاره حیران شد که آیا چه حالت است. پیش دوید و موجب پرسید، گفت: (( خود را در آینه نیکو دیدم، گفتم خود را به تو بنمایم.)) درویش دست بر چشم نهاد و عذر خواست که برو که دل نگرانی از تو برخاست. من تو را از برای آن میخواستم که به غیر از من، تو را هیچ کس نبیند. اکنون که تو خود را دیدی، من از  این غیرت، خو را نتوانم دید!

دل دادمت از آن که نبیند کسی تو را                       تا غیرتم نباشد از اغیار خویشتن

اکنون که تو مشاهده خویش دیده ای                       دل باز ده برو زپس کار خویش

 

تمثیل

از آن دیده، همه عالم را ببیند که خود را نبیند، چون بدیدن خودمشغول شود هیچ نبیند.

اندر این راه نبیند خود را                                    آنکه از دیده جان می بیند

دیده از دیدن خودفارغ شد                                   لاجرم جمله جهان می بیند

 

حکمت

هر دیده که جمال معشوق حقیقی دید، در جمالی دیگر ننگرد و اگر بنگرد نبیند. از آن که دیده از مطالعه نور خیره می شود، علی الخصوص که در غایت شعاع و ظهور باشد و از اینجاست که

پیغمبر فرمود – علیه الصلوة و السلام- از زبان جبرئیل امین که " بینی و بین الله سبعون الف حجاب من نور" و تمثیل آن حدیث چشم شب پره و نور آفتاب است.

تا دیده باز کردم و دیدار یار دید                        هیچ آفریده دگر اندر نظر نگشت

چشمی که او مطالعه آفتاب کرد                        بر هیچ منظری پس از آن دیده ور نگشت

 

حکایت

شیخ می فرمود که از آن موسی را به تازیانه " لن ترانی " ادب کردند که در سئوال خود، خود را سه کرت بدید. قوله تعالی: " رب ارنی انظر الیک" چهارم کرت خطاب آمد که " الیک." محمد رسول الله را گفتند که " الم تر الی ربک"  که خود را از میان نفی کرد و چهار کرت به حضرت خطاب کرد که " سبحانک لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک"

تا تو در بند سئوال ارنی خواهی بود                   چشم مقصود تو را نور تجلی نرسد

نفی شو تا همه اثبات شوی کز دنیا                     هرکه مرده نرود، زنده به عقبی نرسد

 

حکایت

آورده اند که درویشی از سرایی آبی طلبید. دختری آبی به وی داد و آتشی در جگر وی نهاد. درویش بر آستان، چهل شبانه روز، اربعین  محبتی برآورد. خواجه آن سرای، از درویش بر سبیل تفقد و خاطرجویی  پرسید که:

در چه کاری و براین در چه طمع می داری؟              حاجت خویش بگو پیشم اگر هشیاری

درویش زار زار بگریست و گفت که:

در چه کارم، دل گم کرده خودمی جویم                   حاجت خویش چه حاجت که به پیشت گویم

درویش را صادق دید. دست وی بگرفت و در خانه برد و لباسی در وی پوشانید و دختر را با وی نکاح کرد. چون دختر پیش آمد، درویش، جمالی به کمال دید، دست بر چشم نهاد و فریاد بر آورد که خرقه من بیارید که به یک نظر دل از دست بدادم، اگر به دیگری دین از دست بدهم چندان عجبی نیست.

نظری کردم و دل داد از دست                                به دگر یک خطرم در دین است

می نیرزد به دل و دین هرگز                                 آنچه مطلوب من مسکین است

 

حکایت

آورده اند که فرشته ای هر روز ندا میکند که ای فرزند آدم، بنگر که با تو احسان میکند و تو که را دوست داری؟ بنگر که تو را می بیند و تو که را می بینی؟ از که دور مانده ای و به که مغرور شده؟ نگاه کن معشوق تو به دوستی و محبت می ارزد یا نمی ارزد؟ قوله تعالی " ضعف الطالب و المطلوب"

عشق با دادار فانی ضایع است                               مهر بدمهری که دانی ضایع است

با جفا پیشه محبت باطل است                                با ستمگر مهربانی ضایع است

ماهرویا چون زیم در هجر تو؟                              چون که بی تو زندگانی ضایع است

 

حکایت

امام شعبی گفت که روزی در حلقه صوفیان، پیری با شکوه نشسته بود و عصابه ای بسته؛ ناگاه کودکی صاحب جمال در آمد و محاسن وی بگرفت و چند قفای محکم زد. شعبی بانگ بر وی زد که این چه بی ادبی است؟ گفت: (( ای شعبی! تو امام مسلمانانی.

در مذهب عاشقی تو را کاری نیست                   بر عاشق ما زما ستم عاری نیست

این پیر دعوی محبت ما میکند و دو روز است که ما را ندیده است، گفتم: بیشتر زن تا لاف محبت نزند، یا در عشق استغنا ننماید.))

درست نیست از آن مدعی حکایت عشق                            جدائی، آتش تیز است و باورم نشود

که از حبیب صوری به اختیار کند                                   که در میانه آتش کسی قرار کند

 

حکایت

از شخصی پرسیدند از قبیله بنی عُذره که چرا هر که از شما عاشق شد، میمیرد؛ گفت: "لان فی رجالنا خفة و فی نسائنا عفة " و این بیت وصف الحال است:

ما چنین رند و او چنان مستور                                     لاجرم کار در نمی گیرد

بر که باشد قصاص؟ بر معشوق                               عاشقی گر چنین زغم میرد

 

حکایت

آورده اند که مامون خلیفه چون به جهاد روم می رفت، کنیزکی در آن روز، از کنیزکانی که امیرالمونین را با ایشان سری بود، سر از دریچه بیرون کرد. از این ماهرویی که فروغ روی او، روز وصل را برافروختی و سواد موی او، شب هجر را درازی آموختی. به غمزه، سپاه عقل را بزدی و به کرشمه، لشکر صبر و آرام را منهزم گردانیدی.

خوب رویی، سروقدی، مهوشی                           دلربایی، نازنینی، سرکشی

چابکی، زیبا لقایی، دلبری                                 نازکی، راحت فزایی، سرخوشی

فتنه ای، عابد کشی، شوخی، بتی                        آفتی، زاهد کشی، شنگی، کشی

هرکجا صاحب دلی، زو در غمی                       هرکجا سرگشته ای در آتشی

در امیرالمومنین نگاه کرد، گفت: (( کجا خواهی رفت؟)) فرمود که به روم می روم. کنیزک گفت: (( آه! مرا هلاک خواهی کرد.))

آن بار که رفتی زسرناز به روم                         کز فرقت تو چه ها رسد باز به روم

امیرالمومنین را رقت آمد، گفت: (( این کنیزک را تعهد کنید که تیر ناله او بر هدف جانم آمد، کنیزک رنجور شد و چون خبر وفات مامون از روم به وی رسید، آهی برآورد و جان نازنین به حق تسلیم کرد.

نخواهم بی تو دیگر زندگانی                        نباشد خوب دیگر زندگانی

نپندارم پس از مرگ تو جانا                       که از مرگ است خوشتر زندگانی

 

حکایت

بزرگی حکایت کرد که در بیمارستان بغداد رفتم. جوانی را دیدم خوب روی و جامه های نو پوشیده و بر حصیری نشسته، مروحه ای در دست و زنجیری برپای وقومی بر وی جمع گشته، این بیت را می گفت:

در عشق تو انگشت نمای زن و مردم                       هر روز فزون است زسودای تو دردم

پیش آمده گفتم: (( ای جوان! هیچ حاجتی داری؟)) گفت: ((دارم)) گفتم (چه؟)) گفت: ((وصال دوست.))

هر کسی را ارزوی دیگر است                           آرزوی من وصال دلبر است

گفتم: (( تدبیر چیست؟)) گفت: (( اگر می توانی به محله " نهر زجاج" رو. آنجا که درب احمد، سرای ترسایی است روی در قبله.

قبله من سرای آن ترساست                                 جانم اندر هوای آن ترساست

کافرم در ره مسلمانی                                       گر مرا کس به جای آن ترساست

در آن سرا را بکوب و بگوی که:

در عشق توام طاقت رسوایی نیست                      وزهجر توام روی شکیبایی نیست

مرگ است علاج او و بیرون از مرگ                  هرمصلحتی دگر که فرمایی نیست

به در آن سرای آمدم و آوازر داده؛ پیرزنی بیرون آمد. حکایت گفتم، در خانه رفت. آواز دختر شنیدم که گفت:

در عشق کسی را که توانایی نیست                     وز هجر، تحمل و شکیبایی نیست

مرگ است علاج او و بیروناز مرگ                  هر مصلحتی دگر که فرمایی نیست

این حکایت را پیش جوان گفتم، نعره ای بزد و جان بداد و چون به محله رسیدم، فریاد برآمد که دختر نیز بمرد.

روحی و روحک فی الهوی مشفوعة                    بل انت روحی یا حبیبی و مهجتی

 

حکایت

وقتی یکی از مشایخ، به کوی ترسایان گذر کرد، نظر وی بر ماه رویی افتاد که غمزه او آفت راه مسلمانی بود و ابروی  وی، آیت دین نصرانی. لعل او چون مسیحا مرده را جان می داد و زلف او چون چلیپا از کفر نشان.

گر زاهد صد ساله چنان روی بدیدی                    منزلگه خود کوی خرابات گزیدی

سجاده نشینی که بدیدی سر زلفش                       زنار ببستی و عبایی بدریدی

بر در سرای ترسا به اعتکاف بنشست و نماز به قبله روی وی در پیوست. بعد از یکسال پرسید که تو کیستی و بر این در، طالب چیستی؟ درویش گفت: (( نقد وقت خویش گم کرده ام، میطلبم!)) دختر از این کلمه به سر حرف رسید و به حلقه زلف خود اشارت کرد. بیچاره دانست که کار پریشان است و این رمز از بستن زنار، نشان.

نه روی آن که دست از دل بشویم                          نه رای آن که ترک دین بگویم

مسلمانان، مسلمانان، بگوئید                                که من درمان این درد از که جویم؟

مدتی زاری و فریاد می کرد؛ نه نشان عافیت می شنید و نه روی عاقبت می دید. دختر می گفت: (( دو رنگی در طریق محبت شرط نیست.))

گر مرا خواهی به ترک دین بگو                         گرنه همچون خویش دلداری بجوی

درویش چاره ای ندید؛ زنار خواست تا ببندد. ناگاه، دل دختر گشاده شد و کلمه شهادت بگفت. درویش از ذوق آن حالت جان بداد. دختر نیز سر بر سینه وی نهاد و آهی بر آورد و با وی موافقت کرد.

من با تو چنان موافقت خواهم کرد                        کاندر دو جهان موافقت خواهم کرد

دیروز به دل مخالفت میکردم                               امروز به جان موافقت خواهم کرد

 

حکایت

طالب علمی که در کار تحصیل، جدی بلیغ و اهتمامی تمام داشت چنان به اندک روزگاری، از اقران در گذشت ومحسود طلبه گشت. روزی کتابی به دکان صحافی آورده بود و می فروخت و دراهم به مکتبی می برد و در دبیرستان عشق، لوح محبت می خواند و می گفت:

عافیت داشتم از کار جهان یک چندی                            گوشه مدرسه و صحبت دانشمندی

روز و شب در پی تحصیل و زعالم فارغ                      نه زکس هیچ توقع، نه به کس پیوندی

ناگهان عاشق و سرگشته و دیوانه شدم                          که دگر در من دیوانه نگیرد پندی

حاصل آنکه معشوق پر فریب بود و عاشق بی شکیب؛ نه فراق یار را پایانی و نه وفاق را سامانی. بیچاره، بیمار محبت شد و در تیمار محنت بمرد.

به جان رسید مرا کار بی تو واویلاه                             بیا که طاقت هجران، دگر ندارم آه

چوهست مردن عاشق، شهادت، اینک من                      بمردم اشهد ان لا اله الا الله

 

حکایت

درویشی در پای قصر خلیفه می گذشت، نظر وی بر کنیزکی افتاد؛ گفتی ماه دو هفته به بام آمده است یا حور نهفته به سلام. از طاق ابروی او هزار دل، معلق بود و بر چشم جادوی او، بسیار خون ناحق. دلش از دست برفت و از سرپای در افتاد و روز تا شب می گفت:

مرا به گوشه چشمی زتو نگاهی بس                                یک التفات گدا را زپادشاهی بس

توقعی دگر از خدمتت نمی دارم                                    به سوی من نظری از تو گاه کاهی بس

چون طاقت وی طاق شد، با خود گفت: بیا تا رقعه ای بنویسم و احوال درد خویش عرضه کنم، که رنج از طبیب و عشق از حبیب پوشیده و پنهان نشاید داشت.

احوال من کسی نرساند به خدمتت                                  ترسم که راز خویش بگویم بر رقیب

بیمار نیست آنکه طبیبش علاج کند                          بیمار کیست؟ آن که بود دردش از طبیب

رقعه نوشت و فرستاد. رسول، کاغذ بدست ملک داد؛ پنداشت که رقعه حاجت است، ندانست که اندوه نامه عشق است. ملک فرمود که صاحب رقعه را بیارید. درویش را حاضر آوردند. گفت: (( به چه دلیری این کاغذ نوشتی؟)) درویش گفت:

(( در مذهب عشق ملامت نبود                              بر عاشق بیچاره غرامت نبود

اکنون فرمان تو راست.)) ملک از این نکته غور رسید. دلش برحال آن بیچاره بسوخت. در حال آن کنیزک را به وی بخشید و هزار دینارش داد درویش دست کنیزک بگرفت و زر بگذاشت.

گر چو یوسف، ملک مصرم می دهد                       با توام در چاه و زندان خوشتر است

یک زمان وصل پری رویی چنین                          از همه ملک سلیمان خوشتر است

 

حکایت

آورده اند که نوح بن منصور پسری داشت که هرگز چشم روزگار آن ملاحت ندیده بود و گوش زمانه آن صباحت نشنیده، چنانکه:

دلبری، عشوه گری، سیم بری                                 آفتی، کینه کشی، لب شکری

گلرخی، سروقدی، غنچه لبی                                  شاهدی، خوش سخنی، عشوه گری

جوانی را با وی سِری بود و از دریچه جان نظری. همیشه به تن بیمار بود و به دل در تیمار. نه وصل را بهانه می دید و نه هجر را کرانه.

نبینم از گل وصلت به سالها رنگی                             نبینم از تو به جز عشوه ای و نیرنگی

به گوش نوح رسانیدند که فلان بیچاره در طوفان عشق وی غرق است و امید ساحل وصالی نه.

در این دریا که افتادم من مسکین بی حاصل            نه راه معبری دانم، نه امیدی سوی ساحل

نوح گفت: (( امتحان کنم تا صادق هست یا نه.)) روزی پسر را بیاراست و لشکر عرض داد. مُنهی را گفت: (( چون آن شخص پیدا شود، مرا اعلام ده.)) هرکه از لشکر میگذشت، چشم با خویش و سر در پیش داشت. چون جوان پیدا شد، چشم بر جمال پسر نهاد و خرمن عافیت بر باد داد.

من از تو روی نتابم به هر طریق که باشد                   وگر زعشق تو آید هزار فتنه به رویم

تفاوتی نرساند به پادشاهی و حکمت                          اگر به لطف نمائی یک التفات به سویم

نوح چون او را بدید، از دور دانست.

عاشقی را به شرح حاجت نیست                                         عشق فریاد می کند که منم

پسر را اشارت کرد که فرود آی و او را در کنار گیر! چون پسر او را در کنار گرفت، جوان آهی کرد و جان داد.!

پروانه وار در طلبت پر بسوختم                        تا پیش شمع روی تو یکسر بسوختم

گفتی که هم در آتش هجران سوزمت               هجران چه حاجت است، برابر بسوختم

 

حکایت

امیر المومنین علی – کرم الله وجهه – کنیزکی داشت در غایت خوبی و نهایت محبوبی. روزی گریان به حضرت امیرالمومنین آمد. امیر فرمود که تو را چه بوده است؟ گفت: (( فلان کس مرا گفت تو را دوست ارم.))

زین برنجیدی که گفتم دوست می دارم تو را              دوستت دارم بسی بهتر که دارم دشمنت

امیر فرمود که این بار که آن حکایت بگوید، بگوی که من تو را نیز دوست دارم و جواب وی به نزدیک من آر. بار دیگر آن شخص، کنیزک را آن سخن گفت. کنیزک در جواب گفن: (( من نیز تو را دوست دارم.)) آن مرد بگریست و این آیت بر خواند که " انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب " کنیزک پیش امیر بگفت، در حال کنیزک را بدان شخص بخشید.

گرچه در عشق توام کار به جان آمده بود                     چاره جز صبر ندارم زفراقت ای ماه

فرقست تلخ فراق تو  تحمل کردم                               شد به شیرینی وصل تو مبدل ناگاه

 

حکایت

روزی یوسف قاضی در پیش هارون الرشید بود. شخصی قرآن می خواند به آواز خوش؛ گفتی نغمات او تار عود بود یا نعرات مزمار داود. و برادر هارون که چون موسی در حسن ید بضا داشت و چون عیسی در لطف دم احیائ استاده بود. ابو یوسف در وی نظر می کرد. هارون بدی، اعتراض کرد، گفت:(( یا امیر المومنین!

آواز خوش و جمال نیکو                                              این هردو علاج روح باشد

وآنجا که غذای روح بینی                                             گر دست دهد، فتوح باشد

هرنظر که از سر شهوت نیست بلکه از روی اعتبار است، محض عبادت پروردگار است.))  هارو ن گفت: (( گناه از اصحاب ابو حنیفه دور است.))

غذای روح دو چیز است نزد اهل یقین            که هست هردو به نزدیک تن پرست حرام

یکی شنیدن آواز های جان پرور                                   دگر مشاهده دلبران سیم اندام

 

حکایت

دوستی بغدادی مرا حکایت کرد که پارسال در میانه طواف، صاحب جمالی دیدم که رویش چون کعبه سزای قبله بود و خالش حجرالاسود برای قبله؛ دهانی داشت چون حلقه خاتم و لبانی چون چشمه زمزم. در چنان حال چشمم در او حیران و دلم در او نگران شد.

اگر تو رخ بنمایی میانه عرفات                              هزار حاجی بیچاره را کنی بیدل

درون خانه نشینی و ترک غمزه کنی               به است از آن که کنی حج مومنان باطل

پیشتر آمدم و گفتم: (( اگر روی بپوشی و گوسپندی بکشی، بسی بهتر از آن که روی بگشایی و از هر طرف، مستمندی بکشی!))

مردم اندر حرم از فتنه امان می یابند                     چه بلایی تو که این فتنه همی انگیزی

رخ بپوشی و بریزی به جنایت خونی               به که بگشایی و صد خون به عمدا ریزی

به گوشه چشمی در من نظر کرد و گفت: (( دل با خویش دار و سر در پیش که حق ناظر است و ملائکه حاضر، زن را امروز روی برهنه رواست که مرد از مشاهده جمال کعبه ناپرواست.))

گروهی کفن پوش ژولیده موی                                همه مردگان لیک با های و هوی

همه مست و از حال خود بی خبر                             چه پروای روی و چه پروای سر

کسی را که شهوت بود در روان                              در این حال باشد خر کاروان

این بگفت و از نظر غائب شد.

 

حکایت

مامون خلیفه را پسری بود که چهره او فهرست کتاب مودت و جمال او عنوان رساله محبت؛ سنبل پرتاب او غارتگر دلها و نرگس نیم خواب او یغماگر جانها، طبع از دلایل وصفش حیران و عقل به شمایل حسنش شیفته و نگران.

آدمی از آب و گل باشد چنین                                جل صنع الله فی ماء و طین

من ندانم یا مهی یا آفتاب                                     یا فرشته یا پری یا حور عین

از رخت باری دلیلی روشن است                          بر کمال صنع رب العالمین

روی از این ممکن نباشد خوبتر                            حد زیبایی همین باشد همین

مجد خوافی چون کند وصف رخت                       آفرین باد، آفرین باد، آفرین

بر هیچ کس اعتماد نداشت غیر از کسایی، او را پیش وی فرستاد. روزی پسر شکایت کرد که کسایی بسیار در من نظر می کند.

نظر به روی نکو گر گناه خواهد بود                     چه نامه ها که به محشر سیاه خواهد بود

اگر کناه و گر طاعت است تا هستم                       مرا به جانب خوبان نگاه خواهد بود

خلیفه گفت: (( کسایی مردی پرهیزگار است، اگر این بار خلوتی باشد بگوی که مطلوب تو چیست؟))

حکم و فرمان تو را آماده ام                                  هر چه فرمایی به جان استاده ام

وقتی که این فرصت شد، پسر این حکایت گفت. کسایی از وی رو بگردانید. وی گفت: (( مرا بعد از این، تو را دیدن حرام است چون تهمت در میان آمد.)) او را پیش خلیفه فرستاد. خلیفه پیش کسایی آمد و الحاج بسیار کرد، دیگرش قبول نکرد.

تهمت شهوت مبین اندر میان                                گر مرا با دلبری بینی نظر

عشق بازی شیوه جان است و بس                          شهوت تن عادت گاو است و خر

 

حکایت

آورده اند بهرام گور را با دختر حمامی ای، مهری عظیم و محبتی قوی افتاد و با کمال سلطنت که داشت، طریق وصال مسدود بود و تحفه سئوال مردود.

روزی با معشوق عتاب کرد، گفت: (( ای ملک مرا چه جرم است؟ عذر من آن است که توبس بزرگی و من غایت خرد، طریق موافقت از این روی دشوار ست و راه مواصلت از این جهت بسته.))

شاهی به عشق دختر حمامی ای افتاد                     گفتا چرا نه شیوه وصل است با منت؟

گفت ای شه ار وصال منت آرزو کند                    باید مقیم بودن در کنج گلخنت

 

حکایت

اگر چه بزرگان گفته اند؛ مناسبت در همه چیز شرط است الا در عشق که او خود مناسبت پیدا کند، عزیز را ذلیل و ذلیل را عزیز گرداند.

دوش آهسته نکته ای می گفت                                 با دلارام خود شتربانی

چون تو را کار با شتربان است                               بایدت ساختن شترخانی

 

حکایت

مجنون در بادیه ای می گشت، آهویی را پای بر بند دید. نظر کرد، چشم او با چشم لیلی می مانست. پایش بگشاد و خود در بند شد. صیاد گفت: (( چرا چنین کردی؟))  گفت: (( صید منم، او صیاد بود!))

دل که لاف شیر مردی می زدی                                   صید شد چشم چو آهوی تو را

گشت با رنج و بلا پیوسته جفت                                    هر که دید آن طاق ابروی تو را

مجد خوافی را چه حد بندگی است                                  بنده بنده است هندوی تو را

 

حکایت

یکی از ائمه عراق حکایت می کرد که جد مرا  شمس خوری می گفتند. به تحصیل طب به خوارزم رفته بود  پیش خواجه نجیب  طبیب، بعداز آن که تحصیل کرد چون روی به وطن آورد، در همسایگی وی باغی بود. در این باغ نظر کرد، دختری چون سرو در چمن می خرامید و چون گل در غنچه می خندید نرگس شوخش به کرشمه آهو را صید می کرد و سنبل زلفش بر فتنه دلها را قید:

زدست قامت تو سرو پای می پیچد                              که از کنار لب جویبار بگریزد

زرشک روی تو غنچه، قبا همی بندد                           که از میان چمن شرمسار بگریزد

شمس چون در مقابله قمر افتاد، آیت کسوف برخواند و از پای در افتاد. مقابله با محبوب، محمود است و مقارنه با او، طالع مسعود:

گرت ببیند خورشید معترف گردد                           که در مقابله چون ماه منخسف گردد

عجب نباشد اگر منکسف شود خورشید                   عجب در آن که دگر بار منکشف گردد

طالب علم، چون این صورت بدید، نقد معنی از دست داد. با دل بیمار و تن پرتیمار روی به خانه طبیب نهاد.

درمان درد عشق چه داند طبیب ما                              درمان درد عشق که داند؟ حبیب ما

ماجرا در پیش طبیب بگفت. خواجه نجیب گفت: (( این حال، پیش کس مگوی. بنشین صبر با هلیله درد بیامیز و افتیمون جنون  با غاریقون غم  خلط  کن و در دیگ به آتش محبت مطبوخی ساز و در سحرگاه وجد و شوق بنوش.))

تا زین حدیث آخر کار تو چون شود                   سودای تو زسر برود یا جنون شود

مسکین، دل بر این اندوه نهاد و تن به صبوری در داد و هر روز می گداخت و همچنان نرد عشق می باخت. روزانه سبق می خواند و شب علاج خیال می کرد. هرگز اتفاق گذری و سعادت نظری نه افتاد. روزی فریاد از محلت برآمد که دختر وفات کرد و امید وصال به عالم باقی افتاد.

به دل نبودم راضی که در غمت دادم                   چنان شدم که زغم کار من به جان افتاد

در این جهان زوصال توام نبود امید                          امید وصل به کلی در آن جهان افتاد

بعد از سه روز که تعزیت تمام شدف دختر را هم در این باغ دفن کردند و بر سر تربت وی بنایی ساختند. طاقی رفیع و سقفی منیع چنان که گفتی به رفعت مدار فلک بود و به برکت مزار ملک؛ ایوانی که به اوج کیوان مطابقت جستی و با روضه رضوان موافقت.

سقف رفیع او نه به تخمین، علی الیقین                گردون دیگر است به تمکین و محکمی

طاق وی ارتفاع نگیرند عاقلان                                بی رشته تسلسل و برهان سُلَمی

و خیمه ای در سر تربت وی کشیدند. پدر دختر از خواجه نجیب درخواست کرد که طالب علمی را مجاور تربت گرداند تا ختم می خواند و وظیفه وی مرتب می دارند. نجیب به شمس اشارت فرمود.

حاش الله که چنین حادثه در وهم آمد                           که نباشی تو و من بعد هلاکت باشم

جای آن است که گر زنده بمانم همه عمر                     خاک برسر کنم و بر سر خاکت باشم

آن روز تا به شب بر سر خاک مصیبت داشت. چون شب در آمد، گفت: (( چه شود اگر سر خاک بگشایم و اگر در زندگی ندیدم، در مردگی ببینم، باشد که تسلی حاصل آید.)) چون خاک از سر وی بگشاد، دختر را از خاک برآورد، دست بر نبض وی نهاد، اثر حیات در اعضاء وی دید.

تو برفتی و هنوزم در دل                                      آرزوی تو و مشتاقی هست

مشو ای دل ز وصالش نومید                                   تا که در جان رمقی باقی هست

دانست که علت، سکته بوده است. درحال رگ وی بگشاد؛ دختر چشم باز کرد و خود را بدان حال بدید. فریاد بر آورد. شمس گفت: (( صبر کن تا صورت حال با تو بگویم.)) چون ماجرا در پیش دختر بگفت، دختر در قدم او افتاد و سر بر پای او نهاد و گفت:

اگر من به شوخی ببردم دلت                                   تو از لطف دادی به من جان او

مطیع توام تا به روز وفات                                     کجا می روی در قفایم برو

سرخاک را محکم کردند و دختر را به خانه برد. روز دیگر، شمس پیش پدر دختر رفت و گفت: (( دختر تو را سلام می رساند.)) گفت: (( مگر خوابی دیده ای؟!)) دست وی بگرفت و پیش دختر آورد. چون دختر را بدید، هوش از وی برفت. دختر در قدم پدر افتاد. حالی دختر را با وی عقد بست و نیمه املاک خود به وی داد و پدر من، پسر آن دختر بود.

دست در دامن صبوری زن                                 تا بیابی زچنگ هجر نجات

ای که آب حیات می طلبی                                  ثبر کن در میانه ظلمات

 

 

همانطور که دیده میشود مجد خوافی عشق مرد و زن و همچنین عشق مرد با مرد را به تصویر کشیده زیرا در آن زمان چنین نیز بوده است مخصوصا در میان فرقه هایی از دراویش و اهل طریقت. همچنین عشق به خدا را نیز در میان آورده است.

در نهایت داستان عاشق شدن پدر بزرگ خود به مادر بزرگ اش  که سکته کرده و خانواده اش به تصور اینکه مرده او را خاک میکنند که اتفاقاً پایان زیبا و جالبی برای این باب بود.

 

 

 

 

گلستان سعدی

 

   سعدی کتاب گلستان خود را که تا مدتها بی نام بود و سایرین بدان نام سعدی نامه داده بودند را به هشت باب تقسیم کرد و همانند مقامه نویسان نظم و نثر را بهم آمیخته است.

باب اول: در سیرت پادشاهان

باب دوم: در اخلاق درویشان

باب سوم: در فضیلت قناعت

باب چهارم: در قوائد خاموشی

باب پنجم: در عضق و جوانی

باب ششم: در ضعف و پیری

باب هفتم: در تاثیر تربیت

باب هشتم: در آداب صحبت

 همانطور که این باب ها و مضمون آنها مشخص می شود سعدی تنها در پی نوشتن یا ردیف کردن کلماتی زیبا ( مقامه نویسی صرف) نبوده بلکه قصد داشته تا چیزهائی را هم بیاموزد در نتیجه متن نوشته ها هدفی را دنبال میکند و باید هم که می توانست آن را بیان بکند و نتیجه ای هم بگیرد.

 

گلستان، مصلح الدین بن عبدالله سعدی ( 691 ه. ق.)، از روی نسخه تصحیح شده محمد علی فروغی، انتشارات امیر کبیر، چاپ دهم 1378

 

باب پنجم

 

در عشق و جوانی

 

در اینجا لازم نیست تا همه این باب آورده شود بلکه تنها چند نمونه برای آورده می شود.

 

 

حکایت

   گویند: خواجه ای را بنده ای نادر الحسن بود، و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت. با یکی از دوستان گفت: دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی، گفت: ای برادی چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.

 

خواجه با بنده  پری رخسار

چون در آمد به بازی و خنده

نه عجب، کو چو خواجه حکم کند

وین کشد بار ناز، چون بنده

*

غلم آبکش باید و خشت زن

بود بنده نازنین، مشت زن

 

حکایت

   شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. چنان بیخود از جای برخواستم که چراغم به آستین کشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا

   بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد، و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:

 

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بکش

ورشکر خنده ای است شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بکش

 

 

حکایت

   یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی، و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به بَرد ِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشنی بتاقت؛ یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباخت او عاجز آید، چنانکه در شب تاری صبح برآید، یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست، و شکر در آن ریخته، و به عرق برآمیخته، ندانم به گلابش مُطیب کرده بود با قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

 

ظما بقلبی لایکاد یسیغه

رشف الزلال ولو شربت بحورا ً

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

برچنین روی اوفتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیم شب

مست ساقی، روز محشر بامداد

 

 

حکایت

   سالی محمد خوارزمشاه – رحمة الله علیه- با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم. پسری دیدم نحوی به غایت اعتئال و نهایت جمال، چنانکه در امثال او گویند:

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش

ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت

 

مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زید عمروا و کان المتعدی عمروا ً . گفتم ای پسر! خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولودم پرسید. گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم:

 

بلیت  بنحوی یصول مغاضبا ً

علی کزید فی مقابله العمرو

علی جر ذیل یرفع راسه

و هل یستقیم الرفع من عامل الحجر

 

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسی است، اگر بگویی به غهم نزدیکتر باشد.  کلم الناس علی قدر عقولهم . گفتم:

 

طبع ترا تا هوس نحو کرد

صورت صبر از دل ما محو کرد

ای دل عشاق به دام تو صید

ما به تو مشغول و تو با عمرو زید

 

   بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندش که فلان سعدی است. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندی بر آسانی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم: نتوانم به حکم این حکایت:

 

بزرگی دیدم اندر کوهساری

قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی

که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند

چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

 

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم.

 

بوسه دادن به روی دوست چه سود

هم درین لحظه کردنش بدرود

سیب گویی وداع بستان کرد

روی ازین نیمه سرخ وزان سو رزد

*

ان لم امت یوم الوداع تاسفا ً

لاتحسبونی فی المودة منصفا ً

 

 

 

حکایت

   یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون ِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند، و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت:

 

و رب صدیق لامنی فی ودادها

الم برها یوما فیوضح لی عذری

*

کاش کانان که عیب من جستند

رویت ای دلستان بدیدندی

تا به جای ترنج در نظرت

بی خبر دستها بریدندی

   تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی فذلک الذی لمتنی فیه. ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه. بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد. شخصی دید سیه فام باریک اندام. در نظرش حقیر آمد به حکم آنکه کمترین خدام حرم او به جمال ازو در پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند.

 

ما مرمن ذکر الحمی بمسمعی

لو سمعت ورق الحمی صاحت معی

یا معشر الخلان قولوا للمعا

فا لست تدری ما بقلب الموجح

*

تندرستان رانباشد درد ریش

جز به همدردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی حاصل بود

با یکی در عمر خود ناخورده نیش

تا ترا حالی نباشد هم چو ما

حال ما باشد ترا افسانه پیش

سوز من با دیگری نسبت مکن

او نمک بر دست و من بر عضو ریش

 

حکایت

جوانی پاکباز پاک رو بود

که با پاکیزه رویی در گرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم

به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد

مبادا کاندران حالت بمیرد

همی گفت از میان موج تشویر

مرا بگذار و دست یار من گیر

درین گفتن، جهان بر وی برآشفت

شنیدندش که جان می داد و می گفت

حدیث عشق از آن بطال منیوش

که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران زندگانی

زکار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی

چنان داند که در بغداد، تازی

دلارامی که داری دل درو بند

دگر چشم از همه عالم فروبند

اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق ازین دفتر نبشتی

 

  

 

 

 

 

 

 

بوستان سعدی

 

از روی نسخه تصحیح محمد علی فروغی، انتشارات ققنوس چاپ دوازدهم 1384

 

این کتاب در 10 باب است:

باب اول: در عدل و تدبیر رأی

باب دوم: در احسان

باب سوم: در عشق و مستی و شور

باب چهارم: در تواضع

باب پنجم: در رضا

باب ششم: در قناعت

باب هفتم: در عالم تربیت

باب هشتم: در شکر بر عافیت

باب نهم: در توبه و راه صواب

باب دهم: در مناحات و ختم کتاب

 

باب سوم

 

در عشق و مستی

تو را عشق همچون خودی زآب و گل                           رباید همی صبر و آرام دل

به بیداری اش فتنه برخد و خال                                   به خواب اندرش پای بند خیال

به صدفش چنان سر نهی در قدم                                  که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت                                       زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس                                           که با او نماند دگر جای کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است                              و گردیده بر هم نهی در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی                                   نه قوت که یکدم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد به لب برنهی                                   ورت تیغ بر سر نهد سر نهی

چو عشقی که بنیاد آن بر هواست                                 چنین فتنه انگیز و فرمانرواست

عجب داری از سالکان طریق                                     که باشند در بحر معنی غریق

به سودای جانان زجان مشتعل                                      به ذکر حبیب از جهان مشتغل

به یاد حق از خلق بگریخته                                        چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو  دوا کردشان                                        که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش                                به فریاد قالوابلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین                                    قدم های خاکی دم آتشین

به یک نعره کوهی زجا برکنند                                   به یک ناله شهری به هم برکنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی                                     چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندان که آب                                      فرو شوید از دیده شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده اند                             سحرگه خروشان که وامانده اند

شب و روز در بحر سودا و سوز                               ندانند زآشفتگی شب و روز

چنان فتنه بر حسن صورت نگار                               که با حسن صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست                                   وگر ابلهی داد بی مغز کاوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد                              که دنیا و عقبی فراموش کرد

 

 

حکایت

شنیدم که وقتی گدا زاده ای                                                  نظر داشت با پادشاه زاده ای

همی رفت و می پخت سودای خام                                        خیالش فرو برده دندان به کام

زمیدانش خالی نبودی چو میل                                             همه وقت پهلوی اسبش چو پیل

دلش خون شد و راز در دل بماند                                        ولی پایش از گریه در گل بماند

رقیبان خبر یافتندش ز درد                                               دگر باره گفتندش این جا مگرد

دمی رفت و یاد آمدش روی دوست                                    دگر خیمه زد بر سر کوی دوست

غلامی شکستش سرو دست و پای                                      که باری نگفتیمت ایدر مپای

دگر رفت و صبر و قرارش نبود                                       شکیبایی از روی یارش نبود

مگس وارش از پیش شکر به جور                                     براندندی و باز گشتی به فور

کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ                                       عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ

بگفت این جفا بر من از دست اوست                                نه شرطی ست نالیدن از دست دوست

زمن صبر بی او توقع مدار                                           که با او  هم امکان ندارد قرار

نه نیروی صبرم نه جای ستیز                                       نه امکان بودن نه پای گریز

مگو زین در بارگه سر بتاب                                           و گر سر چو میخم نهد در طناب

نه پروانه جان داده در پای دوست                                  به از زنده در کنج تاریک اوست؟

بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟                                 بگفتا به پایش در افتم چو گوی

بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟                                           بگفت اینقدر نبود از وی دریغ

مرا خود ز سر نیست چندان خبر                                     که تاج است بر تارکم یا تبر

مکن با من ناشکیبا عتیب                                                که در عشق صورت نبندد شکیب

چو یعقوبم ار دیده گردد سپید                                          نبرم زدیدار یوسف امید

یکی را که سرخوش بود با یکی                                     نیازارد از وی به هر اندکی

رکابش ببوسید روزی جوان                                         بر آشفت  و برتافت از وی عنان

بخندید و گفتا عنان بر مپیچ                                          که سلطان عنان بر نپیچد ز هیچ

مرا با وجود تو هستی نماند                                           به یاد توام خود پرستی نماند

گرم جرم بینی مکن عیب من                                        تویی سر بر آورده از جیب من

بدان زهره دستت زدم در رکاب                                     که خود را نیاوردم اندر حساب

کشیدم قلم بر سر نام خویش                                           نهادم قدم بر سر کام خویش

مرا خود کشد تیر آن چشم مست                                      چه حاجت که آری به شمشیر دست؟

تو آتش به نی در زن و در گذر                                      که نه خشک در بیشه ماند نه تر

شنیدم که بر لحن خنیاگری                                           به رقص اندر آمد پری پیکری

زدل های شوریده پیرامنش                                            گرفت آتش شمع در دامنش

پراکنده خاطر شد و خشمناک                                             یکی گفتش از دوستداران چه باک؟

تو را آتش از دوست دامن بسوخت                                    مرا خود به یکبار خرمن بسوخت

اگر یاری از خویشتن دم مزن                                           که شرک است با یار و با خویشتن

چنین دارم از پیر داننده یاد                                                که شوریده ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت                                            پسر را ملامت بکردند و گفت

از آن گه که یارم کس خویش خواند                                     دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود                                             دگر هر چه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت                                        که گم کرده خویش را باز یافت

پراکندگانند زیر فلک                                                     که هم دد توان خواندشان هم ملک

ز یاد ملک چون ملک نارمند                                       شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند کوتاه دست                                             خردمند شیدا و هشیار و مست

گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز                                  گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان نه پروای کس                                 نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراکنده هوش                                       زقول نصیحت گر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق                                      سمندر چه داند عذاب حریق؟

تهیدست مردان پر حوصله                                          بیابان نوردان پی قافله

عزیزان پوشیده از چشم خلق                                       نه زنار داران پوشیده دلق

ندارند چشم از خلایق پسند                                          که ایشان پسندیده حق بسند

پر از میوه و سایه ور چون  رزند                                 نه چون ما سیه کار و ازرق رزند

به خود سر فرو برده همچون صدف                                      نه مانند دریا بر آورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست                                نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده ای ست                                نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست

اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی                                    چو خرمهره  بازار از او پر شدی

چو غازی به خود برنبندند پای                                     که محکم رود پای چوبین زجای

حریفان خلوت سرای الست                                         به یک جرعه تا نفخه صور مست

به تیغ از غرض برنگیرند چنگ                              که پرهیز و عشق آبگینه ست و سنگ

 

 

حکایت

یکی شاهدی در سمرقند داشت                                        که گفتی به جای شکر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب                                             ز شوخیش بنیاد تقوا خراب

تعالی الله از حسن تا غایتی                                            که پنداری از رحمت است آیتی

همی رفتی و دیده ها در پی اش                                      دل دوستان کرده جان بر خی اش

نظر کردی این دوست در وی نهفت                                 نگه کرد باری به تندی و گفت

که ای خیره سر چند پویی پی ام                                     ندانی که من مرغ دامت نی ام

گرت بار دیگر ببینم به تیغ                                             چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفت اش اکنون سر خویش گیر                               از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی                                            مبادا که جان در سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید                                        به درد از درون ناله ای بر کشید

که بگذار تا زخم تیغ هلاک                                           بغلتاندم لاشه در خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست                                    که این کشته دست و شمشیر اوست

نمی بینم از خاک کویش گریز                                        به بی داد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی ای خود پرست                                     تو را توبه زین گفتن اولی تر است

ببخشای بر من که هرچ او کند                                      وگر قصد خون است نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش                                             سحر زنده گردم به بوی خوشش

اگر میرم امروز در کوی دوست                                   قیامت زنم خیمه چهلوی دوست

مده تا توانی در این جنگ پشت                                    که زنده است سعدی که عشقش بکشت

***

یکی تشنه می گفت و جان می سپرد                               خنک نیک بختی که در آب مرد

بدو گفت نابالغی کای عجب                                         چو مردی چه سیراب و چه خشک لب

بگفتا نه آخر دهان تر کنم                                            که تا جان شیرینش در سر کنم؟

فتد تشنه در آبدان عمیق                                              که داند که سیراب میرد غریق

اگر عاشقی دامن او بگیر                                             وگر گویدت جان بده گو بگیر

بهشت تن آسائی آن گه خوری                                      که بر دوزخ  نیستی بگذری

دل تخم کاران بود رنج کش                                           چو خرمن بر آید بخسبند خوش

در این مجلس آن کس به کامی رسید                                که در دور آخر به جامی رسید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حکایت

یکی پنجه آهنین راست کرد                                   که با شیر زور آوری خواست کرد

چو شیرش به سر پنجه در خود کشید                                 دگر زور در پنجه خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟                                    به سر پنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت                                      نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل ِ دانا شود عشق چیر                                        همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرداوژنی                                              چه سودت کند پنجه آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی                          که در دست چوگان اسیر است گوی

 

 

 

 

 

حکایت

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت                                      که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی                                     غریب است سودای بلبل بر اوی

به محمود گفت این حکایت کسی                                      بپیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست                             نه بر قد و بالای نیکوی اوست

شنیدم که در تنگنایی شتر                                              بیفتاد و بشکست صندوق دُر

به یغما ملک آستین برفشاند                                           وزآن جا به تعجیل مرکب براند

سواران پی دُر و مرجان شدند                                       ز سلطان به یغما پریشان شدند

نماند از وشاقان گردن فراز                                          کسی در قفای ملک جز ایاز

نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ                                           زیغما چه آورده ای؟ گفت هیچ

من اندر قفای تو می تاختم                                            زخدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتی هست در بارگاه                                         به خلعت مشو غافل از پادشاه

خلاف طریقت بود کاولیا                                             تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست                             تو در بند خویشی نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز                                    نیاید به گوش دل از غیب راز

حقیقت سرایی ست آراسته                                           هوا و هوس گرد برخاسته

نبینی که جایی که بر خاست گرد                                    نبیند نظر گرچه بیناست مرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حکایت

شبی یاد دارم که چشمم نخفت                                                 شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست                                          تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من                                               برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می رود                                            چو فرهادم آتش به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد                                        فرو می دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست                                          که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام                                         من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت                                            مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفتگو بود شمع                                            به دیدار او وقت اصحاب جمع

نرفته زشب هم چنان بهر ه ای                                               که ناگه بکشتش پری چهره ای

همی گفت و می رفت دودش به سر                                       که این است پایان عشق ای پسر

اگر عاشقی خواهی آموختن                                                 به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست                                          بر او خرمی کن که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض                                      چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد زمقصود چنگ                                            و گرنه بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار                                             وگر می روی تن به توفان سپار

 

 

 

 

احساس  انسان ها اعم از درد، گرسنگی، سیری، میل جنسی، نفرت، خشونت و...عشق؛ چیزی است که به عوامل بسیار زیادی وابسته است و از آنجائی که در آن واحد انواع احساس ها ی دیگر و یا نیروهای فکری بر یک احساس خاص ( یا مورد نظر در آن زمان خاص) می تواند تاثیر بگذارد بنابراین اندازه آن در انسانها به اندازه تعداد انسانهای روی کره زمین متفاوت است. و از آنجا ئی هم که احساس هر شخص در هرلحظه به دلائل مختلف تغییر می کند پس احساسات شخص نیز در لحظاتی بسیار و یا بسرعت بالا میرود و یا فروکش می کند؛  مثلا ً یک فرد در یک لحظه که حادثه ای را می بیند به سرعت تحت تاثیر قرار گرفته و عملی را در همان حال انجام می دهد و یا اینکه در عین حالی که مملو از یک احساس است در یک لحظه به یکباره آرام شود. وضعیت عشق درانسان ها نیز به همین صورت است.

   پس نه تنها باندازه انسانهای روی زمین انواع عشق وجود دارد بلکه باید این تعداد را در مدت زمان ها (حتی فراتر از تعداد روزها بلکه در تعداد و یا تنوع شرایط ) نیز ضرب کرد. در نتیجه  دیده می شود که تنها چیزی که در مورد عشق همگانی است همان تعریفی است که در ابتدا ارائه شد که عشق احساس علاقه بسیار شدید و... است.

   در مواردی یک احساس را برای مدتهای طولانی با خود دارد که آن احساس با توجه به شرایط  بالا و پائین می رود و یا شدت و ضعف می یابد تاثیر جنبه های مختلف احساس را می توان با چند مثال ساده مشخص کرد. مثلا ً شخصی که به دلائلی برای دوره معینی ( از چند لحظه تا چند روز) می بایست خوشحال و خندان باشد اما به ناگهان ضربه ای فیزیکی به او وارد می شود و یا اینکه خبر شومی را به او می دهند در این لحظه او به نسبت میزان خوشحالی که داشته و نیز میزان خبر بدی که دریافت کرده و سایر احساساتی ( یا روحیاتی)  که گفته شد می تواند تحت تاثیر قرار بگیرد و آن حالتش عوض بشود.

 

 

نتیجه آنکه: باتوجه به انواع عشق ها دیده شد که هر عشقی نوعی از احساس عشقی را در انسان بر میانگیزد. تنها عشق به جنس مخالف است که آن نوع تب را در انسان ایجاد می کند زیرا که بهمراه آن شهوت یا غریزه جنسی یا هورمن های خاصی نیز عمل میکنند. اما در سایر عشق ها مانند عشق های دینی که صوفیان در تمام نوشته هایشان بدان اشاره دارند و یا عشق به فرزند و وطن ووو چنین نمی شوند بلکه  برای هر کدام نیز بدن هورمون های خاصی را تولید می کند که احساس اش با دیگری متفاوت است ولی با تمام این تفاوت ها همه آنها را عشق و احساس عشقی می نامیم زیرا در نکاتی با هم مشترکند که مطمئنا ً برای همه آنها یک نوع از هورمن مشترک ترشح می شود.

 

عشق انسان به انسانی غیر هم جنس  احساسی است که چون قوای شهوت در آن تاثیر میگذارد انسان تب میکند. بهمین دلیل است که سقراط به درستی گفته که عشق در جوانان بسیار تند تر است و حتی ممکن است در عرض یک روز چند بار احساس عاشق شدن بکنند. ممکن است در یک روز آن چنان شیفته بشوند که حتی یک لحظه از فکر معشوق بیرون نروند ولی روز بعد او را کاملا ً فراموش کرده و شدیدا ً عاشق شخص دیگری بشوند. این نوع عشق تند نتیجه همان شروع و غلیان تند آتش شهوت است. و در نتیجه هرچه این آتش شهوت با بالا رفتن سن کمتر بشود سرعت عاشق شدن ها هم کم می شود.

 

 

حسن ختام

   برای حسن ختام این نوشته همان طور که شروع با شعر بوده با شعر نیز  به اتمام برده  دو بیت شعر از دو تن از بزرگترین شعرای ایران شاهد آورده می شود.  

   یکی کتابش با عشق و دیگری با عقل شروع می شود؛  که به سادگی می توان تقابل و نزدیکی آنها را دید.

 

 حافظ

اولین بیت در کتاب حافظ سخن از عشق می گوید. زیرا کتاب حافظ  بیشتر شامل مسائل احساسی است و تنها شامل اندکی در گیری  با جناحی از اهل طریقت یا خرقه پوشان است.

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا ً و ناولها                که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

 

فردوسی

   اولین بیت در کتاب شاهنامه فردوسی با احترام و اتکاء به عقل آغاز می شود. زیرا فردوسی کتابی نوشت که شامل بسیاری مطالب تاریخی، جغرافیائی، اساطیری، رزمی، عشقی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، دینی ووو می باشد؛  پس برای این کار می بایست از نیروی عقل اش را در سطح وسیعی استفاده می برد و به بسیاری از مسائل توجه میکرد.

 

به نام خداوند جان  و خرد                                     کزین برتر اندیشه بر نگذرد

 

 

 

در ادیان از عشق نام برده نشده زیرا آنها بیشتر به مسائل روحانی و آیین ها و عبادات می پردازند و به نوعی از لذت های زمینی و جسمانی فرار می کنند.

اما فیلسوف واقعی که دارای فلسفه ای دقیق و کامل است باید به تمامی مسائل وجزئیات آن بپردازند و بهمین دلیل است که مقام فیلسوف واقعی بالاتر پیامبران  است.

 

تابستان 1391  برابر با 2012

 

اپسالا - سوئد    حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

 

 

پس گفتار:

   همانطور که متوجه شدید این مطلب یکبار در آگست 2007 برابر با شهریور 1386 نوشته شد و چون منتشر نشد  سال پیش 1391 برابر با 2012 مقدار دیگری که بیشتر نقل از سایر کتب بود به آن اضافه گردید. بااین حال اکنون  که اواخر سپتامبر 2013 برابر با اوایل مهر ماه1392 است منتشر می شود. دلیل این امر چنین است:

برای مدتی فکر می کردم شاید بتوانم به طریقی موفق شوم تا تعدادی از نوشته های منتشر نشده ام را بصورت کتاب منتشر کنم. به همین دلیل سال پیش 1391 که ایران بودم تماس هائی گرفتم و بعضی قول دادند که تحت نام ناشر- مولف و به صورت نیمه قانونی آن را ( البته با هزینه خودم و قبول تمام مسئولیت ها) چاپ کنند ولی بعد از مدت ها تلاش آنها نیز جرات این کار را نیافتند. در حالیکه حتی طرح روی جلد را هم تهیه کرده بودم. هرچند در آن موقع صحبت بر سر انتشار نوشته دیگر من در باره عشق بود.

نکته جالب و قابل تامل دیگر اینکه چند ماه پیش در مراسم تدفین دکتر داریوش کارگر تقریبا تمام ناشران ایرانی به همین شهر ما آمده بودند در این میان تنها یکی از آنها کمی جرات کرد واز من پرسید: " حسن داستان انتشار کتابت به کجا رسید. پاسخ دادم: کسی جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند همین شما اگر این کار را بکنید صهیونیستها و فراماسیونرهای حاکم بر سوئد  بیچاره ات کرده، کارت را به ورشکستگی میکشند و به خاک سیاه مینشانندت ". سرش را بزیر انداخت و در حالیکه شرمندگی را درچهره اش می دیدم سکوت کرد و بقیه مدت را با هم بودیم و دیگر راجع به این موضوع نیز صحبتی نکردیم. و من در دل او را تحسین می کردم که حداقل این یکی آنقدر مردانگی و شرافت داشت که چنین سئوالی را بکند ولی سایرین از ترس خودشان را به نشنیدن و ندیدن میزنند و با این حال لاف شجاعت زده و صحبت از آزادی در غرب می کنند.

حدود یک ماه پیش بعد از انتشار مطلب " اسماعیل چگونه سمع الله شد" که در آن تقریبا همین نکات فوق را بعنوان پس گفتار نوشته بودم جوانی تازه از راه رسیده و پر انرژی در فیس بوک تماس گرفت که حاضر است نوشته های من را در ایران منتشر کند.

 پرسیدم: مطمئن هستی.

گفت: مگر نوشته های تو ازعلی دشتی  بدتر یا خطرناک تر است که من آنها را منتشر کردم.

گفتم: بله بسیار بدتر وخطرناکتر است، علی دشتی  چیز زیادی نگفت. او اندکی نقد براسلام داشت که خیلی بیشتر از آن را حتی در قرون گذشته نوشته بودند. ولی نوشته های من یک فلسفه جدید است که همه فلسفه ها و ادیان را در دنیا به چالش کشیده بزیر سئوال می برد و از ریشه رد می کند. نوشته های من خطری  برای همه ادیان و فلسفه ها و قدرتمندان در همه جای جهان است بقول معروف من شهر آشوبم آنچنان شهر آشوبی که در خصوص من توطئه سکوت بکار میرود یعنی حسن بایگان وجود ندارد و اینکار را با عدم انتشار نوشته های من و اینکه هیچ جائی از من صحبت نشود و.. انجام میدهند. اول شما نوشته های من را در سایتم دقیق بخوان بعد تماس بگیر.

 

حالا می بینم که آن همه شور و هیجانی که اونشان می داد و فکر می کرد همان فردای صحبت ما نوشته هایم را بصورت کتاب منتشر می کند، فروکش کرده وخبری از او نیست.

 

   در خصوص این " کتاب ِ عشق"؛ حقیقت این است که باید کمی تغییرات بسیار جزئی یا بجا به جائی مطالب و چند اصلاح کوچک ( مثلا آن جاهائی که با رنگ سبز و یا قهوه ای است) انجام بگیرد که فکر می کردم بعد از صفحه بندی به صورت کتاب و پیش از انتشار آن نکات کوچک را اصلاح کنم ولی بعد از این مدت و بواسطه حجم زیاد کارها چنین فرصتی را ندارم. امیدوارم زمانی برسد و انسان شجاعی پیدا بشود و حاضر شود نوشته های من را بصورت کتاب منتشر کند، در آن زمان چند نکته کوچی که باید مرتب شوند را درست می کنم. بنابراین از همین اکنون بابت این چند نقص کوچک عذر خواهی می کنم.

 

   بهر حال اکنون که مطمئن شدم هیچ کسی در دنیا جرات چاپ نظراتی جدید که با قدرت در برابر سایرین می ایستد و انحرافات و جنایات و مخصوصا ً انحرافات فکری ای که بنام دین و یا فلسفه در مردم ایجاد می کنند را نشان می دهد، ندارد؛  بناچار به همین شکل بر روی اینتر نت می گذارم. به امید اینکه روزی انسان های شجاعی پیدا شوند و حاضر به انتشار این نوشته ها به صورت کتاب و ترویج و تبلیغ آنها باشند.

    نکته آخر اینکه بزودی و در همین روزهای آینده مطلب دیگری در خصوص " عرفان و تصوف" را که سالها پیش نوشته ام ( و این نوشته  و این کتاب عشق همدیگر را تکمیل می کنند) منتشر خواهم کرد. پس از آن مطلبی " در باره ضعف های اساسی در زبان پارسی" و شاید یکی دو مطلب کوتاه دیگر که همگی را سالها پیش نوشته ام منتشر می کنم، تا پس از فراغت از این نوشته هائی که دارند خاک می خورند به تکمیل فلسفه خودم و انتشار آن بپردازم. البته می توان هر کدام از نوشته هایم را کتاب نامید فقط موضوع آنست که به صورت کتاب و صحافی شده بیرون نیامده اند ولی از نظر حجم و محتوی کتاب هستند.

 

من به عنوان یک فیلسوف صاحب مکتب ( فیلسوف واقعی که بسیار بالاتر از نبی و رسول است) طرفداران فکری شجاع می خواهم. انسان های ترسو را به عنوان طرفدار و حامی نمی پذیرم.

 

 

سپتامبر 2013  مهر 1392

 

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org